ما سنگ فلاخن هستیم!
تمنا توانگر
چرا در بین این همه پدیدههای لطیف در دنیا عطف توجه آدمی یک پدیدۀ زمخت باشد؟
در دنیایی که میشود در آن با پدیدههای نرم نفس کشید، چرا روح آدمی به یک پدیدۀ سخت مجاب شود. در این کرۀ خاکی میلیونها زندهسر زندگی میکنند که با نور خورشید و طنین دلنواز چشمه، خش خش برگ و تقلای خوشهها برای نزدیک شدن به ماه، خوشحال نمیشوند.
شبانگاهان با صدای بقه و آواز جیرجیرکها به خواب نمیروند؛ هرچند این آوازها درمان دردهای سنگین قلب است؛ بل با مهیب هولناک رعد و برق آرام میگیرند. از قدمزدن در بیابانهای خشک و بیآب و علف لذت میبرند، به جای ریگهای نرم ساحل، از دویدن سنگریزهها در کف پایشان احساس بودن میکنند. چه رمزی در این دلبستهگیهای سخت و زمخت وجود دارد؟
آیا این آدمها مخالف زیباییها هستند؟ یا نه از دیدن این همه زیبایی و ظرافت در هستی عاجزاند؟ کدام چشم بینا باشد و اناتومی بدن پرندگان و ساختمان درختان، خطوط منظم و منسجم برگها فرورفتگی چشمهها، گشوده آغوشِ دشتها برای درختان و… را نبیند. مادامی که حتا چشمهای نابینا نیز این همه زیبایی علتمند، نظاممند و سازمانیافته را میبیند.
این آدمها نه تنها چشمی نابینا برای این همه پدیدۀ زیبا ندارند که بیش از هر آدم دیگری بر این پدیدهها بینا و شنوا هستند.
نیک میدانند سهلتر است اگر از سختی به آسانی بروند؛ آنان فهمیدهاند که دشواری و زمختی همواره در زندگی وجود دارد؛ اما تن سپردن به آسانی و نرمی همواره امکان پذیر نیست. آنان ره سختی و سختگیری در پیش گرفته میدانند سنگ سخت بودن به از شیشۀ نرم بودن و شکننده بودن است.
بلی شیشه زلال و زیبا و ظریف است؛ اما هرچه ظریفتر حول شکستن بیشتر. این آدمها نخواستند شیشه باشند تا چه وقت چون بیهیچ حرکت در جای ایستادن و به بیم شکستن به حول و ولا بودنِ فروپاشی؟!
تا چه وقت پس از شیشهخویی شکستن، تیز شدن و درندهخویی برگزیدن؟! که «شیشه هرچه شکست تیزتر میشود»
آدمهای سنگی آزادی را به از بند میدانند چراکه شیشه که باشی دیگر رها نیستی. همین که بخواهی بال بزنی و پرواز کنی به ترنگی میشکنی، به خم ابرویی لکه برمیداری به ناخنی خدشهدار میشوی.
سنگ باید باشی که سقف خانهیی را به استحکام نگهداری، به ضربهی پای کودکی شوخ به هر سو پرتاب شوی خم برنداری و وقتی به سوی نشانهگرفتن و ضربهزدن به شیشهیی هدایت میشویِ، شرمسار باشی و بیاموزی که قانون طبیعت این است: اگر تو در سختی نفهمی زمان تو را میفهماند و بد میفهماند، سنگ باید باشی که وقتی از قلهیی میافتی تکه تکه نشوی، باز هم جایت سرقله باشد.
سنگ باید باشی تا مجنون و متحیر شکوه شیشهها شوی، سنگ باید باشی تا تکان بخوری به نرمی شیشهها که به والله هیچ چیز به اندازۀ سنگ شکوه و زیبایی شیشه را نمیشناسد.
سخت باشی که قدردان آسانی شوی، زمستان باشی که زیبایی بهار را بیشتر ببینی! حال فهمیدید که چرا برخی آدمها به جای تکیه بر دشتها سر به سنگ بیابانها میکوبند؟ اینها آدمهای سنگی پر تحملاند دلشان اندازۀ گنجشک روحشان بزرگتر از دریا سرسختیشان چون پهلوان و ابرقهرمان؛ ولی سادگیشان چون طفلی پاک است. تعداد این آدمها در روی کرۀ زمین به اندازۀ یک از هزار است.
سلام سنگی! اول میگویم سلامِ سنگی یا سلام یک سنگ چگونه سلامیست؟
سلام سنگی یک سلام پر از خشونت نیست، سلام سنگی سلامی به نیت شکستن نیست که سلامی پر از نرمی و مهر است که از بر سرسختی یک سنگ برمیخیزد؛ سنگی که سنگ فلاخن و قاتل گنجشک نیست، سنگی که سنگ صبور است! چه زیباست برای شکستن نشانه بروی؛ اما نشان خانۀ دوست را جستجو کنی.
هر وقت نام آشنای دور و دیر عرصۀ هنر سینمای افغانستان و سینمای هالیوود به میان آمده همین که گفتهاند: #سلامسنگی! به یاد کوه افتادهام و چون سلام سنگی یک انسان است با قلب و گوشت و استخوان و پوست، مرد با ابهت و دانا و قدرتمندی در خاطرم مجسم شده که به کوه تکیه کردهاست؛ اما در صحبتی تلیفونی با این استاد ورجاوند عرصۀ هنر دانستم که سلام سنگی به کوه و سنگ تکیه نکرده است که سنگ و کوه به او تکیه کرده و کوه نیز در برابر سرسختی این مرد در بارش بحرانهای زندگی سرِ فروریختگی در پیش گرفته است.
کوه فقط نامش ورد زبان است؛ ولی به راستی آدمهایی وجود دارند که سرسختی کوه نزدشان هیچ است. #سلامسنگی یکی از همین آدمهاست.
دور از هر دردسر دیگر اگر تو در پرِغو بزرگ شوی و در بهترین نقطۀ دنیا و در اوج آرامش و آسایش هم زندگی کنی همینکه افغانستانی هستی باید درد بکشی فقط به خاطر همین هویت افغان که در صرف و نحو همخانوادۀ فغان است تو نیز باید همخانوادۀ درد باشی چه برسد به اینکه درد مهاجرت را متحمل شوی و این همه درد که بماند تو هنرمند شهر بیهنر هم باشی و روزی هزار بار سرکوفت مردم نادان را متحمل شوی؛ ولی نگذاری که این شیشهیی که امانت در زیر بغل ماندی بشکند به قول نگارنده:
«آب را پوف نموده نوشیدم،
با تمام حواس خندیدم
ناگهان سرد و صاف و ساده شکست،
شیشهیی را که در بغل دیدی»
سلام سنگی، شیشۀ حساس و سخت شکنندۀ هنر را دیرسالیست که در پهلو دارد.
سلام سنگی با چنین بحرانی در سرزمین هنر ستیز افغانستان به سر برده است ورنه هر سلامی که سلام سنگی نمیشود.
سینمای افغانستان اگر نتوانسته جایگاه حقیقی خویش را در میان مردم پیدا نماید صرف به خاطر حضور غیر معیاری شخصیتهاییست که این عرصۀ پرشور را با آشفتهبازار سرگرمی و وقت گذرانی اشتباه گرفتهاند.
در این میان سینماگران با سواد به تعداد انگشتان دست هم نمیرسند که اگر میرسیدند اکنون سینمای ما باسواد بود و فرهنگ ما تعریف دیگری داشت. با آنهم وجود حتا یک سینماگر باسواد هم جای امیدواری دارد. سلام سنگی از محدود سینماگران باسواد است. چنانکه بزرگترین سرگرمی وی در تمام عمر مطالعه بوده است. اکنون به علت داشتن بیماری قند بالا از خواندن کتاب عاجز است و این یکی از بزرگترین دردهای وی است. سطح سواد این سینماگر گرامی را در جریان نقشآفرینیهایش در سینما، دکلمههای شعر، نوشتن فلمنامه و داستانها، همچنان حین گفتن دیالوگ در سینما و حتا گفتگوهای شخصی با دوستانش میتوان سنجید. فلمهایی که سلام سنگی در آن خورشیدآفرینی کرده است بسیار است و من چند نمونه را یادآور میشوم:
- رابعه بلخی
- سراب
- صبور سرباز
- فرار
- بابا
- سزمین بیگانه ( فلم امریکایی)
سینما و تیاتر از یک کاسه آب میخورند و در یک کشتی سوارهستند. بنده به عنوان کارگردان عرصۀ تیاتر سلام سنگی را از منظر کارکردهای سینماییاش میشناختم؛ تا اینکه به فیض مهربانی استاد ژکفر حسینی با ایشان آشنا شده و تماسی تلیفونی با ایشان داشته باشم.
چند سالیست که در مسیر تحقیق و بررسی شخصیتهای چند بعدی فرهنگی میروم و میشناسم یکی از آن شخصیتها ژکفر حسینی است به فیض آشنایی با استاد ژکفر حسینی بنده با آدمهای بزرگی آشنا شدم که از همپیمانان و یاران دیرینۀ او بودهاند. کسانی چون: استاد غنی برزینمهر، حشمت فنایی، امیرجان صبوری و….
یکی از این یاران، سلام سنگی است قرار بر این شد؛ تا سلام سنگی نیز چون سایر دوستان استاد ژکفر از خاطرات 27 سالۀ خویش با وی بنویسد. از آنجا که داکتر معالج ایشان را از نوشتن و خواندن منع نموده است تصمیم گرفتم که در آن سوی مرزها با سلام سنگی تماس تلیفونی داشته باشم. القصه دوساعت با استاد قصه کردیم و من خاطرات وزین ایشان را ثبت دفتر نمودم آن خاطره در جای خود؛ اما در جریان صحبت با استاد سلام سنگی من از منظر ذوق ایشان کمابیش ایشان را دریافتم. از روی تعریفهای انسانها میتوانی انسانها را تعریف کنی.
سلام سنگی در این مکالمۀ تلیفونی وقتی بحث ما روی شخصیتهای چند بعدی عرصۀ هنر به میان آمد از دوست دیرینش استاد ژکفر حسینی قصه کرد و روح غیر قابل تغییر ژکفر حسینی، عیاری و لبخند و مهماننوازی او را به تعریف گرفت و من به یقین دانستم که مصداق این اوصاف عالی در شخصیت خود وی نهفته است.
وقتی از قتل و غارت تعریف و تمجید کنی شمهیی از آدمکشی در توست و وقتی زندگی بخشیدن را به تعریف بگیری مصداق این صفت در تو خانه دارد. سلام سنگی نیز با هنرش نقاش خاطرات چندین دهۀ چند نسل این سرزمین است و به راستی که روح زندگی و دم عیسا در نهاد او جاریست.
وقتی فلمهای او را میبینی به خودت افتخار میکنی، احساس هویت و اصالت و ارزشمندی در تو پدیدار میشود چنان که فکر میکنی اگر هر تابعیتی به جز افغانستانی میداشتی عبث بودی، بیهوده بودی…
گفت: «ما را سرنوشت چنان به هر سرزمین پرتاب کرده است که گویی ما سنگ فلاخن هستیم» این زیباترین جمله و عمیقترین دردی بود که از زبان سلام سنگی شنیدم و همین یک جمله تمام درد یک مهاجر را بیان میکند. سنگ فلاخنی که به نیت شکستن و خورد کردن و به اختیار خودش نشانه نرفته است.
شرمگینم از اینکه دربارۀ شخصیتی که باید در موردش دیوان در دیوان بنویسی تنها صفحهیی نوشتم؛ اما چه میتوان کرد ما در عصر بیحوصلگیها نفس میکشیم ناگزیر دلگفتههایم را پیرامون آبروی سینما و هنر کشور استاد سلام سنگی به پایان میبرم.
در دلم این آرزو میجوشد که این چشمهی جوشان هنر، وقار، مهربانی و ادب را اگر عمر مجال داد از نزدیک زیارت کنم.
به امید آن روز، امید نوشکفتهام به سینمای افغانستان را در دل زنده نگه میدارم.