عجب سرکش، عجب توفانی ای عشق!
زکیه و محمدعلی دو دلداده بامیانی که زندگی را برای رسیدن به همدیگر، روی فرش قمار گذاشتند، شاید تصور نکرده بودند که کلک جفاپرداز چرخ افسونگر چه سرنوشت پر فراز و نشیبی را برای آنها رقم خواهد زد! چه شبهنگامههایی که برای رسیدن به همدیگر، پلک روی پلک نگذاشتند و در آسمان صاف و صمیمی بامیان ستاره شمردند. چه روزهای را که برای لذت یک لحظهی دیدار، در سایه دیوار انتظار نشستند و چه لحظههای شیرینی که در رودبار چشمان همدیگر شنا کردند و نیلوفر چیدند. عشق این نیروی سرکش و وحشی که جز در آستان چشمهای دلدار مهار نمیگردد، برای این دو دلداده سرنوشت دیگر نوشت و عبور از گذرگاههای تلخ و دشوار را امکانپذیر ساخت. گذرگاه مذهب و قوم در افغانستان، گذرگاه دشوار و پرهزینه است که از آموزههای عقل برانداز مذهبی و سنتهای قومی موانع میگیرد و تا کسی دل بر دل یار و گل احساس بر موی دلدار نبندد، از این کوتل، گذر آسان نخواهد بود.
عشق اما چونان گردباد وحشی در قلمرو سرنوشت زکیه و علی جریان گرفت تا گره از پلکها گشودند، دیوارههای قوم و مذهب فرو ریخته بودند و آنان رها از هر تعلق و اما بسان پیراهنی بر قامت همدیگر، در بیابان سرنوشت چادر افراشته بودند. بیابان نفسگیر بود، هوا سرد بود، بادهای ناهموار بوی خطر میدادند اما زکیه و علی بیابانگردان دشت عاشقی بودند که کولهبار عاشقی را از یک بیابان به بیابان دیگر به شانه میکشانید. آسمان خطر میبارید، اما لحظههای خطر با شور و شرارههای عشق در میآمیختند و خیالات دو دلداده را به دور دستهای سرنوشت گره میبست؛ دوردستهایی که در آنجا فارغ از خطر میشود بر موی معشوق گل سرخ آویخت. روزهای زیادی به شب پیوستند و شبهای زیادی به صبح متصل گردیدند، زکیه و علی همچنان در آوارهگردیهای ناپیدا نفس میکشیدند و از این دره به آن دره و از این قریه به آن قریه گره از گیسوان آشفته سرنوشت گشوده و بر آن شانه میکشیدند.
در آن سوی سرنوشت نامعلوم اما خانواده زکیه خنجری از خشم و کینه برکمر بسته بودند تا با کشتن زکیه و علی آبروی رفته باز آید و شعلههای خشمشان زمینگیر شوند. هیچ فالبینی نمیدانست که نگارهپرداز سرنوشت، سرنوشت این دو دلداده را چگونه خواهد نگاره نوشت و آیا روزی خواهد آمد که دو کبوتر عاشق و دو آهوی پریشان فارغ از ترنم باران و وحشت گرگ بیابان در سایهسار عاشقیها و دلبستگیها آرمیده و نفس تازه نمایند؟
شبی که هرگز به فردا نمیرسید، ناگهان برقی از آن دوردستها درخشید و تاریکخانه سرنوشت دو دلداده را روشن کرد. تقدیر چنان شد که داستان دلدادگی زکیه از قلم خبرنگار امریکایی بر صفحه یکی از مشهورترین روزنامههای جهان ریخت و بدینسان علی و زکیه را شهره آفاق ساخت. داستان از مرزهای بامیان فراتر رفت و تا آن سوی زندگی دل و دماغ هزاران انسان عاشق را معطر کرد. موجی از احساس همدردی پدیدار گردید و در فراز و فرود این امواج، زکیه و علی به عنوان دو دلداده سنتگریز و هنجارشکن بر اوراق خاطرهها نشستند. سایه سنگین نگرانی و تهدید اما علی و زکیه را رها نکرد، دو عاشق تا پشت میلههای زندان رفتند، اما عشق وحشی که از احساس به ایمان نشسته بود، تلخی و دشواریها را آسان میکرد.
علی و زکیه بیابانهای زیادی را در نوردیدند، از کوه و کوتل زیادی عبور کردند، خطرهای زیادی را به جان خریدند، اما به پشتوانه نیروی نامریی که فقط از عشق وحشی بر میخیزد، بر کوهی از دشواری فایق آمدند. در سهمگینترین حادثهها، دل از همدیگر برنکندند، در موجی از توفانها، دست همدیگر را رها نکردند و در برابر هجوم نامرادیها و نامردیها جنگیدند.
سرانجام، دو دلداده بامیانی از امواج خطر ره گشودند و به کمک انسانهای عاشق از جغرافیای تهدید و مرگ بیرون رفتند. چند روزی است که زکیه و علی قدم قدم در خیابانهای نیویارک نهادهاند. درست جایی که نقش و نگاره آن هیچ گاهی در جغرافیای خیالات آن دو، پیدا نبود. این که پس از این، نگارهپرداز سرنوشت، بر دفتر سرنوشت این دو چه نقشی خواهد آفرید، کس نمیداند. اما گذرگاههایی که این دو دلداده از آن عبور کردند، فقط با نیروی عشق میتوان از آن عبور کرد و نگارهی را که در خاطرهها به یادگار گذاشتند، فقط با قدرت غزلآفرین عشق میشود نگارهپردازی کرد. عجب سرکش! عجب توفانی ای عشق!