تا به یاد دارم خون استشمام کردیم
ساعت درس مدیریت بحران است. دکتور در مورد نقش تصمیمگیرندگان و ویژگیهای آنها در مهار بحران گپ میزند. من و دوست کناریام در بحرانیترین منطقۀ دنیا با افکار و دیدگاههای تندرو و نامتعادلِ متفاوت خود به تجزیهوتحلیل بحرانهایی میپردازیم که با تمام شدت به آن گرفتاریم.
به استاد زل زدهایم. من غرق در تفکر سربازان تپیدهدرخون خود و او در فشارهای خارجی و برآیند بازی، برد برد برجام که حالا کمکم بیرنگ میشود. دکتور مثال میزند و از جهان سوم میگوید. از آسیا، جوامع بسته، نابرابری، گونههای تبعیض، جهان نامتعادل، نابرابر و یکسویه، از دیکتاتوری و خفهکردن تودهها. زباناش را دندان میگیرد و بعد آهسته میخندد و سخناش را تصحیح میکند. واژهها و راهبردها، ما را دنبال خودشان میکشانند. من در تاریخ سیاسی سرزمین خودم پرسه میزنم و او در ساختار و سیستم بستۀ سرزمین خودش.
دکتور، آب دهانش را قورت میدهد. از کمیت و کیفیت بحران بحث میکند و من اما در جادههای خاکزده و خونآلود بلخ، کندز و هلمند و آن آماری که هر آن بیشتر و اضافهتر میشود.
دکتور نگاهی به من میاندازد. حس میکنم دوست دارد از حادثۀ داغ این روزهای اخیر کشورم حرف بزنم. چشمانم را میبندم و تصاویر ناجور چهارصد بستر و قولاردوی شاهین در کنار رنگ سرخ آب دریای کابل در برابر دیدگانم نقش میبندند و بغض میکنم. وی نگاهش را به دوستم میدوزد و میپرسد: نظر تو درمورد خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا چیست؟ این را میتوانی بحران تلقی کنی؟
دوستم به پاسخ میپردازد، اما من هنوز فکرم درگیر افغانستان و بحرانی است که هر روز در آن جغرافیا تغییر قیافه میدهد. گاه در شکل دوست و انساندوستی جلوه میکند و گاه در قالب خونخوارترین دشمن. حوادث را در ذهنم مرور میکنم. قاعده و قواعد را تطبیق میدهم. تصمیمگیرندهها، راهبردها و تصمیمهای لحظههای بحرانی را از نظر میگذرانم. صورتم داغ میشود و از بحرانیترین و خونینترین اتفاقها فقط چند چیز محدود مثل: محکومکردن حادثه و بعد بازدید تصمیمگیرندگان دست اول حکومت از محل حادثه و بعدتر ایجاد کمیته حقیقتیاب در ذهنم نقش میبندند. تقریبن کمتر یا بیشتر از یکونیم دهه است که این روند جریان داشته و هنوز نتوانسته به نتیجهیی عقلایی، منطقی و عملی برسد.
در مدیریت بحران اصل این است که افراد تصمیمگیرندۀ دولت نظر به زمان، شدت، غافلگیری و اطلاعات کلی که دربارۀ بحران مورد نظر وجود دارد، برای مهار یا به حداقلرساندن بحران، از میان چند تا گزینه، گزینهیی که بیشترین نفع را به دولتوملت داشته باشد، انتخاب میکنند.
هرچه به خودم فشار میآورم، ناباورانه نمیتوانم هیچیک از این موارد را در تصمیمگیرندهها و شیوههای مهار بحران در کشورم ببینم که خاستگاه بحرانهای روزانه است.
دکتور اینبار بیشتر روی من تمرکز میکند و میپرسد: خانم انگار تحلیلها را تطبیقی رصد میکنی؟ زهرخندی میزنم و به دوستم که حالا به من زل زده، نگاه میکنم و بعد ادامه میدهم.
استاد خوب نبود این بحران و مدیریت بحران را فقط برای جهان اولیها میگذاشتند؟
دکتور کمی خودش را جمعوجور میکند و میگوید: چرا؟
میگویم: مطمین استم که چرایش را میدانید.
دستی تکان میدهد و میگوید: دوست دارم از تو بشنوم.
من: استاد به این که مرگ بشریت در کل بد است ایمان دارم، ولی آنچه متاثرم میکند این است که چرا کشتهشدن چند نفر در اجتماع مرفه و جهان اولی مثل فرانسه، لندن و آلمان بحران تلقی میشود، ولی شهادت صدها سرباز ملکی در افغانستان و دیگر کشورهای جهان سومی، زیرشاخۀ بحران کلانی که به جنگ رسیده است شامل میشود. چه عواملی آشکار و پنهانی پشت این قضیه است؟
دکتور از صنف نظرخواهی میکند. دانشجویان سروصدا راه انداختهاند، مخالفوموافق هر کدام تلاش در اثبات گفتههای خودشان دارند.
دوستم افکارش را جمع میکند و در حالی که نیمنگاهی به من و نیمنگاهی به دکتور دارد ادامه میدهد: میدانی چرا؟ برای اینکه ما جهانسومیها عرزۀ انسانبودن را نداریم و نمیتوانیم از آن بافتها و ساختارهای قرون اولیهیی خارج شویم و وارد دنیای تعامل، کشف و خودی شویم. به ارزشهایی برسیم که اثرپذیری و خودفروشیمان را به حداقل برساند. وجدانهایمان را که غبار کدورت، نفرت، فقر و بیچارگی آن هر روز بیشتر از روز قبل میشود با تلاش خود پاک کنیم نه با تکیه بر دیگری که هرگز ما را نمیشناسد و از حقایق وجودی و اجتماع ما آگاه نیست. برای این، ما جهانسومی هستیم و همینطور باقی هم خواهیم ماند.
سخناناش را میفهمیدم، همه آنها برای من آشنا بودند. این جملهها عین رویکرد و عملکردهای ملموس اجتماع من بودند. اجتماعی که تروریستها در لباس پزشک و سرباز وارد این جماعت میشوند و از تمام امکانات خودی علیه آنان استفاده میکنند و بعد در ظرف چند دقیقه دهها و صدها انسان را با وحشیانهترین شیوه از بین میبرند.
قانع شدی؟ استاد میپرسید.
من: تا حدودی، ولی آنچه مرا گرفتار کرده این تاریخ سیاسی و بحرانزای جهانسومیها بهویژه سرزمین خودمان که در هیچ مقطع تاریخ، چیزی دال بر مدیریت بحران نداریم که سرباز یا فردی از افراد این اجتماع را از خطر احتمالی نجات بدهد که هنوز به مرحلۀ بحران و بعدتر منازعه و جنگ نرسیده است. من تا بهیاد دارم، خون استشمام کردیم و با اخباری از این دست بزرگ شدیم.
دکتور: موافقم، من جدا از دیگر عوامل حاشیهیی، همۀ علل را در فقر خلاصه میکنم، حالا چه فقر اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، سیاسی باشد یا فقر رهبری و مدیریت، تلاش، کشف، محبت یا فقر خودباوری و خودیاری.
در قسمت خونریختاندنها هم، همینقدر بدان بعضی خونها بویش به مشام میرسند و بعضی را هم نمیگذارند به مشام برسد. جهان سومیم، باید جایگاه منطقهییمان را عوض کنیم، یا بپریم بالا یا بزنم زمین، راهی دیگری نداریم.
بماند حرف افغانستان شما و ایران امروز ما. فقط دیدگاه انساندوستانه شما میتواند تغییر ایجاد کند. شما باید آنقدر استوار بایستید تا از پس مدیریت این بحران بربیایید و اجازه ندهید فرزندانتان گرفتار شوند. تنها عامل گرفتاریتان را کشف کنید و با تمام وجود خودتان را به سمتاش بکشانید؛ راه خودش باز میشود، همدیگرتان را قبول کنید و گاهی هم از کنار قدرت آرام بگذرید.
متوجه شدم که استاد تمام داستان بحران سرزمینم را میدانست. میدانست کجا را کج میرویم. چگونه خودمان را به خوابزدگی انداختهایم و با باد سرنوشت به هر سو کشیده میشویم، بدون اینکه از مسوولیت و حقوق خود آگاه باشیم و بدانیم این سرزمین و نسلهای بعدی دینی بر گردن ما دارند که بیهیچ توجهی ساده از آن میگذریم.
ارسالی از وحیده مهرپور؛ دانشجوی ماستری روابط بینالملل، تهران