غربت بدبختی نیست؛ اما بیرنج هم نیست!
نویسنده: اندیشه شاهی
هر وقت برای سفری از خانه بیرون میشوم، برادرم چشمهایش حلقه میزند و گلویش پر بغض میشود، اما هرگز به من نشان نمیدهد. او فکر میکند که نمیدانم چطور چشمهایش را پنهان میکند و بغض گلویش را زیر لبخندهای تلخ روزگار زیر میزند. من هم نمیپرسم که چرا نگران میباشد، چون میدانم که نگران برادر کوچکاش است.
معمولا دیگران فکر میکنند که زندگی بیرون از افغانستان زیباست، اما این را هرگز درک نمیکنند که ما چیها میکشیم. طریقۀ زندگی خارج از افغانستان شاید ساده باشد، اما زندگی کردن ساده نیست.
دوازده ساله بود که پدرم را برادران ناراضی دولت افغانستان به قتل رساند و مادرم را بیچاره و خاک بر سر کرد. مادرم، زنی قویی بود، اما هر قدر هم انسان قوی باشد روزی میشکند. مادرم، هم شکست و او هم رفت و ما را تنها گذاشت. برادری داشتم که قویتر از سنگ بود، اما دلم برایش تنگ میشد وقتی میدیدم که پسری جوان تمام درس و زندگیاش را برای دو خواهر و برادرش ترک کرد. روزها به روی دنیا میخندیدم، اما شبها با اشکهای پنهانی من سحر نمیشد.
زندگی سخت دشوار شده بود، ولی مجبور بودم برای برادرم نفس بکشم که قدرتام بود و برای خواهرانم که دو فرشتۀ نازلشده در خانوادهمان بود. وقتی کمی بزرگتر شدم یعنی ۱۶ ساله، تصمیم گرفتم روسیه بیایم. از اینجا بروم اروپا تا زندگی خانوادهام را خوب کنم.
آن روز را هنوز هم بهیاد دارم. وقتی به زمین نگاه میکردم و به برادرم گفتم که باید بروم روسیه تا زندگیمان خوب شود. برادرم سخت سرزنشام کرد، اما بلاخره جرات کردم که به چشمهایش نگاه کنم تا نشان بدهم که دیگر میتوانم مراقب خودم باشم.
وقتی سرم را بلند کردم و به چشمهای برادرم نگاه کردم، احساس تنهایی به من دست داد و فکر کردم وقتی بروم برادرم را از دست میدهم. چشمهایش مثل آخرین غزل قهار عاصی بود که انگار رفتنم را احساس کرده بود. آن لحظه نمیدانم که برادرم چی فکر میکرد، اما این را میدانستم که او میترسید مبادا غربت برادر کوچکاش را نابود نکند.
من ۱۶ سال داشتم و برای یک پسر نوجوان مثل من در آن سن و سال خیلی یک تصمیم بزرگ بود، اما بلاخره برادرم را راضی کردم و روانۀ سفر شدم. روزهای دشواری را سپری کردم، بیماری، تنهایی، بیزبانی، لتوکوب، خوابیدن روی خیابانها، و حتا تک تک زدن روی دروازۀ مرگ. اما یگانه چیزی که همیشه باعث میشد تا به فردای خودم امیدوار باشم، خانوادهام بود. برای سالهای اول خیلی تلاش کردم. در یک اتاق خیلی کوچک ۲۰ جوان مجرد زندگی میکردیم. وقتی امروز به یاد آن روزها میافتم لبخندی تلخ روی لبانم شگوفه میکند، اما همزمان ایمان داشتم که روزی زندگی بهتری خواهم داشت.
در سال ۲۰۰۴ قبولیام از ناروی آمد. خیلی خوشحال بودم برای خانوادهام که دیگر آنجا رفته خانوادهام را میخواهم. اما از این ناراحت بودم سرزمینی را ترک میکنم که مرا شناخت داد. در طول این همه سالهای زندگیام، روسیه انگار سرزمینی مادریام شده بود. اینجا زندگی لذتی دیگری دارد. نمیدانم کس دیگری این طور احساس میکند یا نه، اما من خوشبختیهایم را همین جا دریافت کردم. اینجا هم هیچ چیز آسان نبود و نیست، اما تلاش کردنم را هرگز بس نگفتم. آن روز تابستانی هنوز هم خیلی خوب یادم است. وقتی آمدم روسیه و هیچ چیزی را بلد نبودم. خانهیی برای زندگی نداشتم. پولی برای کرایۀ هوتل و دوستی برای اعتماد کردن نداشتم. نفس کشیدن برایم سخت دشوار شده بود. تا حدی که مرگ را قبول کرده بودم، اما بعد چشمهای معصوم برادرم و آینده خواهرانم یادم آمد.
همین طور قدم روی خیابانها قدم میزدم که بلاخره به یک بازار بزرگ رسیدم. با خودم فکر کردم که اینجا حتما کاری خواهم پیدا کرد. وقتی وارد بازار شدم چنان بیروبار بود که اصلا جایی برای پا ماندن نبود، اما با حوصلۀ بلند وارد هر مغازه میشدم و با زبان نیمهانگلیسی و فارسیام کار میخواستم.
کسی خندید و مرا از مغازهاش بیرون کرد و کسی هم دشنام داد. تا بلاخره مردی پیدا شد که فارسی حرف میزد و برایم گفت: بچیم افغان هستی؟
به سرعت گفتم: بلی کاکا جان، افغان هستم و تازه دو روز میشه آمدم اما نه جایی برای زندگی دارم و نه پولی برای اینکه غذایی بخرم.
دستم را گرفت و گفت: بیا بچیم بریم خانه کمی غذا نوش جان کن و بعدش گپ میزنیم. در آپارتمان زیبایی با خانوادهاش زندگی میکرد و خیلی هم یک انسان مهربان بود. خانماش برایم غذا آماده کرد و بچههایش همه نزدم نشستند و با من حرف زدند.
چشمهایم پایین بود که دخترش پرسید روسیه برای چی آمدهام؟ گفتم، آمدهام تا خودم را پیدا کنم. بعد از اینکه غذا تمام شد، آن مرد مهربان گفت: بچیم زندگی در اینجا آسان نیست و برای تو که خیلی مشکل میشود چون تنها هستی. چطور زندگیات را سپری خواهی کرد؟
گفتم، کاکا جان، آن قدر به زمین خوردهام که حالا زمین مثل توشهیی برایم شده که با به روی خوردن احساس میکنم درد هم یک عادت است.
کاکا جان خندید و گفت خوب بیا در مغازۀ من کار کن و با بچههای مجرد زندگی کن. خدا مهربان است.همه چیز خوب میشود و تو هم تشویش نکن.
با شنیدن حرفهایش زندگی برایم معنای خوبی پیدا کرد و این که چقدر خوشحال شدم، اصلا نمیتوان تصور کرد. هفت سال با او کار کردم و ۴ سال با ۲۰ بچۀ مجرد و مثل خودم آواره، در کشوری سرد همچو روسیه در یک اتاق زندگی کردیم.
در این ۴ سال پولی جمع کرده بودم تا به خانوادهام بفرستم که آنها برای خود سرپناهی درست کنند و همچنان آپارتمانی یکاتاقه برای خودم در اینجا خریدم.
زندگیام کمکم به راه میآمد که قبولیام از ناروی رسید. وقتی به بچهها و فامیلهای دیگر مهاجر نگاه میکردم که در چنین مواردی خوش میشوند، اما من هرگز خوش نشدم. نمیدانستم چرا؟ اما آهسته آهسته احساس کردم که باید بروم. آپارتمان یکاتاقهام را فروختم و روانۀ یک زندگی اروپایی شدم. راستی، اندی جان وقتی خودت روسیه را ترک کردی چطور احساس داشتی؟
اندی: فکر میکردم که دیگر این شهرها و خیابانها با رد پاهای من آشنا نخواهد بود. احساس میکردم در خانهیی زندگی میکنم که دیوارهایش دیگر بوی بودن من نمیدهند. انسانی نیستم که گریه و فغان کنم، اما خیلی درد داشت. در اوایل خیلی دلتنگ همه چیز در این کشور میشدم، اما باید عادت میکردم که همه چیز تا ابد نیست. برای من این کشور عزیز است؛ چون تمام خاطرههای کودکیام، مکتبام، شوخیهایم، جنگهای خیابانیام، دوستانم، خانه و تمام خاطرات پدر و مادرم اینجاست. اما مهمتر از همه، من اینجا دو عزیزترین انسان زندگیام را از دست دادهام و آنها هر دو همین جا دفن شدهاند.
سالهایی که اینجا بودم در هر عید و نوروز اولین دیدارمان با مزار مادر و بابایم بود. اما این همه سالهای دور بودن، کار و زندگی این فرصت را هم از ما گرفت. پس بدان که ترک کردن در هیچ حالتی خوب نیست، چه کشور باشد و یا هم کسی باشد که ترکاش کنی. ترک کردن مانند از خود دور شدن است.
پسر: واقعا، ترک کردن مشکلترین تصمیم زندگی هر انسان است. من وقتی این کشور را ترک کردم برای ناروی احساس کردم که تمام روحام را اینجا میگذارم و یک جسم نابودشده را با خودم حمل میکنم.
ناروی کشوری بدی نبود، اما کشوری برای زندگی نبود. آنجا انسان نیست، همه مثل اینکه روبات شدهاند. درست است که کشوری زیبایی بود و بچهها هم خوب بودند، اما احساس خوشبختی نمیکردم. خودم در ناروی بودم، اما دلم در روسیه. شاید برای همین اصلا از زندگی در اروپا خوشم نیامد، و بعد از سپری کردن چهار سال زندگی دشوار و بیزبانی، کمی پول جمع کرده دوباره برگشتم روسیه.
همین که برگشتم، دختر همان مردی را که دستم را گرفت و برایم زندگی درست کرد در روسیه خواستگاری کردم. آنها هم قبول کردند و ما با هم ازدواج کردیم. امروز اینجا کنار هم زندگی را جشن میگیریم. در فضایی امن همدیگر را به آغوش میکشیم و گهگاهی برای سرزمین خسته و بیمار خودمان گریه میکنیم. افغانستان را با هیچ سرزمینی مقایسه نمیکنم، اما آنجا امینت نیست و زندگی ارزش ندارد. برای همین، من و هزاران افغان دیگر خیابانهای غربت را قدم میزنیم. ما همه منتظر آن روزی استیم به سرزمینی برگردیم که الگوی اتحاد و عشق باشد.