هم فال و هم تماشا!
در دفترم نشسته بودم. مثل بیشتر اوقات برق نبود. داشتم با روزنامه راه مدنیت خودم را شمالک میدادم. (میدانم شما هم مثل من اهل روزنامه خواندن نیستید، اما پیشنهاد میکنم، خودتان را با همین روزنامه شمالک بدهید. چون شمالکاش به نظرم خنکتر از هر روزنامه دیگری است!)
دیدم کارتون آریانا سعید را در صفحه روزنامه نشر کردهاند که چند تا ملای تندرو را زیر پا کرده و آواز میخواند. همینطور غرق در تخیلات آریانا سعیدیام بودم که خانم منشی چنان در را به هم کوبید که دو متر از جایم پریدم. میخواستم کمی از خودم شدت عمل نشان دهم که منشی با صدای بلند گفت میدانید چی شده آقای داکتر؟ هراسان گفتم چی شده خانم؟ انتحاری آمده؟
منشی گفت نه داکتر صاحب. مریض دارید! گفتم چه جالب. من از صبح اینجا منتظر پهلو گرفتن کشتی بودم! منشی گفت: نی! این فرق میکند داکتر صاحب. خانم آریانا سعید تشریف آوردهاند. قبل از رفتن خانم منشی برایش دو تابلیت آرامبخش تجویز کردم که خدای نکرده از هیجان سکته نکند. گفتم آریانا را بفرستد داخل.
راستی خودم هم کمی هیجانی شده بودم. به سرعت روی میزم را جمع و جور کردم و لبههای بلوزم را که از پتلونم بیرون آمده بود مرتب کردم. داشتم فکر میکردم چه شانسی امروز به سراغم آمده که آریانا سعید وارد شد.
گفتم خوش آمدی بانو! که قیافهاش درهم رفت و گفت بانو خواهر پدرت است! من آریانا هستم. گفتم چرا ناراحت میشوی آریانا جان. حالا بگو چی گپ شده که آمدی اینجا؟
آریانا گفت از چند روز قبل کنسرت روز استقلال، تپش قلب گرفتهام. نفسم کشیدنم هم مشکل پیدا کرده.
گفتم احتمالا عصبی است به خاطر همان قضایای کمپاین ضد کنسرت. گفت هی داکتر صاحب! این چیزها که در زندگی من مثل نقل و نبات است. این کشمکشها هم فال است و هم تماشا. اصلا خوبی کنسرت در افغانستان در همین هیجانهایش است. وگرنه میرفتم در کشور همسایه که جزیره ثبات است راحت زندگیام را میکردم!
گفتم آخر شما نمیترسید؟ گفت خوب چرا. ترس که دارد، ولی بستگی دارد چقدر به ایدیالوژیات باور داشته باشی! من که حاضرم به خاطر هنر و مردمم بمیرم!
گفتم چه تفاهمی واقعا. آنها هم (ملاها) میگویند شما باید بمیرید! فقط دلایلشان دین و مردم است!
آریانا آهی کشید و گفت من نماینده تمام زنان رنجدیده و تحت ستم افغانستانم. من زیر بار حرفهای برخی از این ملاهای فسیل نمیروم. چشم زنان سرزمینم به صدا و کارهای من است!
پیش خودم گفتم اتفاقا چشم مردان سرزمینت هم کلا به شماست!
آریانا ادامه داد: تازه درآمد این کنسرت هم مال من نبود. برای مردمم خواندم.
گفتم آریانای عزیز، کار خوبی کردی، اما خیلی از مردم ما نه به استقلال کشورمان باور دارند و نه به هنر خوانندگی شما.
آریانا وسط حرفم پرید و گفت: زبانت خیلی دراز است داکتر صاحب! تو سعی کن مریضهای زیر دستات را نکشی. اظهارنظرهای هنری و اجتماعیات را هم در فیسبوکت بگذار که لایکت کنند!
من بهخاطر همین حرفهای صد تا یک غاز شما، پیراهن عزیزم را آتش زدم. ای کاش به جای آن چند تا از شما زباندرازها را آتش میزدم! بعد بلند شد و در را به هم کوبید و رفت.
همینطور با دهان باز به در نگاه کردم و با خودم گفتم خاک بر سرت. حداقل یک سلفی میگرفتی که بگذاری در فیسبوکت!
فرشته حسینی/ طنز راه مدنیت