«لارد ولد مارت» در کابل!
نمیدانم شما هم فلمهای هری پاتر را دیدهاید یا نی؟ من خودم دیشب که از معاینهخانهام به خانه رفتم یک قسمتش را دیدم. اتفاقا قسمتی بود که لارد ولد مارت یا همان «لارد تاریکی» بعد از مدتی که ناپدید شده بوده به دنیای زندهها برمیگردد و شروع به شرارت میکند.
تمام شب هم کابوس میدیدم که ولد مارت مرا در دفتر کارم گیر انداخته و وقتی جلوی پایش زانو میزنم و تقاضای رحم و مروت میکنم، قهقهه میزند و با عصایش من را تبدیل به بقه میکند. بعد هم قورتم میدهد!
صبح با حال پریشان و نزار راه افتادم که به تعهدات انسانیام عمل کنم و دل درد چهار نفر را تداوی کرده تا چرخ جامعه روانتر بچرخد! اما آنقدر به خاطر کابوس دیشب حالم بد بود که به خانم منشی توصیه کردم به مریضها بگوید جلسه مهمی دارد و تا اطلاع ثانوی کسی را راه ندهد تا بتوانم استراحتی بکنم.
هنوز نیمساعتی نگذشته بود و من در حال خواب و بیداری بودم که احساس کردم کسی در اتاقم ایستاده و از خواب پریدم. دچار توهم شدم که لارد ولد مارت به سراغم آمده و با وحشت از جایم بلند شدم. متوجه شدم شخص مربوطه ولد مارت نیست؛ بل آقای حکمتیار خودمان است! اما نمیدانم چرا اصلا از میزان وحشتم کم نشد!
خلاصه در حالی که مثل بید به خودم میلرزیدم دعوت کردم از مهندس گلبدین عزیز که جلوس بفرمایند و بگویند مشکلشان چیست. گلبدین در حالیکه شقیقهاش را میمالید و معلوم بود درد دارد گفت: داکتر جان سرم خیلی درد میکند. چی کنم؟ گفتم چه وقتهایی بیشتر درد دارید؟ گفت هر وقت در روشنایی هستم درد شروع میشود! شبها که میخوابم خوب استم.
گفتم: احتمالا چیز خاصی نیست مشکل اعصابتان است! بعد مِقمِقکنان گفتم میشود چند تا سوال خصوصی از شما داشته باشم؟ گفت بگو! گفتم اول قول بده که نمیزنی!
نگاه چپ چپی به من انداخت و غرید: بگو!!!!
گفتم همیشه این سوال در ذهنم بود که چرا خانههاي كابل را خراب كردي؟
لارد تاريكي گفت: آه. نميداني! خانههاي كابل خيليها زشت و بدگل بودند. هرچی سر سركها راه ميرفتم بيشتر از خانهها بدم ميآمد. من هم وقتي ديدم فرصت هست خانهها را خراب كردم كه بخير بهتر و مقبولترش را بسازند.
راستي خوب شد يادم انداختي. يادم باشد در سخنراني بعدي اعلام كنم حالا كه ميسازيد، طبق ترمينالوژي من بسازيد وگرنه قول نميدهم دوباره خرابش نكنم!
گفتم گلبدين عزيز همه ميگويند تو بيهدف بههمه جا راكت فیر میکردی! واقعا چرا؟
لارد با عصبانيت گفت: كي گفته بيهدف بود؟ من دقيقا مكان ساختمانهاي زشت و هدف را روي نقشه با سوزن مشخص میکردم. البته بعدها فهميدم وقتي من نبودهام پاككار دفتر، سوزنها را برميداشته و با آن دندانهايش را خلال ميكرده و بعد دوباره به جای دیگری از نقشه ميزده، اينكه تقصير من نيست! انصاف هم خوب چيزي است!
گفتم حالی بگذریم، گذشتهها گذشته. هرگز به غصه خوردن، گذشته برنگشته! حالا برنامههای آیندهتان چیست؟
گفت: فعلا که خیلی سرم درد میکند. چند تا تابلیت آرامبخش بده. امشب در مورد اینکه چگونه جامعه را از فساد (مخصوصا فساد زنانه) پاک کنیم، سخنرانی دارم!
گزنه/ طنز راه مدنیت
نویسنده: فرشته حسینی
جالب بود، درود بر خانم حسینی