دردت را چگونه فریاد کنم وطن!
ثریا قادری
شرایط دشوار امروزی همه ما را در یک حالت سردرگمی قرار دادهاست. امشب که با دوستانم پیام میکردم، همه چنان ناامید بودند که گویا همهچیز به پایان رسیده باشد، حتا اینکه دیگر نتوانیم یکدیگر خود را ببینیم. همه گفتنیهایشان را برایم بازگو کردند. همان حسادتهای دخترانه، همان احساسات دورنی خودمان: «ثرو بیبن! اگر وضعیت موجود ما را مجبور به فرار از کشور کرد، هرگز کارهای که خوش ندارم، نکنی. با کسی بیش از حد صمیمی نشوی، به خود زندگی بسازی، با مکملترین انسان ازدواج کنی و از دوستی ما به اولادهایت قصه کنی و اگر مره چیزی شد، هرگز خوده از دست ندهی، همین زندگی است. همه ما در این قافله پس یا پیش به ابدیت میپیوندیم.»
در جریان گفتگو بودم که که پیام دیگر دریافت کردم: «ثرا چطور کنیم؟ میگویند وضعیت از این هم بدتر میشود. نه میتوانیم فرار کنیم و نه میتوانیم نشسته تماشا کنیم. آخر ما چه کرده خواهیم توانست؟ این همه آرزوهایمان به خاک یکسان خاد شد. ما که امید صلح داشتیم، ما به مذکرات صلح باورمند بودیم، آخر چه شد؟ چه زود روی سکه تبدیل شد و کشور ما به خاک و خون مبدل شد. آخر تا چه وقت این بدبختی ادامه خواهد داشت؟ ما که تازه امیدوار شده بودیم که همهچیز خوب میشود. با هزاران امید درس خواندیم، با وضعیت نسبتا خوب زندگیمان را پیش میبردیم، امید به فردا داشتیم، اما گویی همهاش خواب بود. آخر سرنوشت ما چه خواهد شد؟ حالا مسأله عفت، عزت و شرف است. نسبت به هر باری حالا زیادتر میترسم. همهاش کابوس میبینم، روانی شدیم، ما چرا اینقدر بیچاره استیم؟ سالها در آتش جنگ سوختیم بس نبود که حالا تشویش دیگری نیز اضافه شد؟ اما هر چه پیش آید، این هیچ وقت تغیر نمیکند: اینکه تو دوست نه بل خواهرم استی. ایره هرگز فراموش نکنی.»
چنان حرف میزد که گویا آخرین سخنانش را به زبان میآورد. در گفتههایش یاس و ناامیدی پیدا بود. هر چه کوشش کردم چیزی بگویم تا امیدوار شود، اما حرفی پیدا نکردم، چون میدانستم حق به جانب است و همه ما این وضعیت را درک میکنیم. با گفتن اینکه خداوند به همهچیز آگاه است و خیر شر همه به دست اوست، هر چه قسمت باشد، میشود، صحبت ما خاتمه یافت.
تشویشم بیشتر و بیشتر شد. به یک دوستم که در نهاد دولتی کار میکرد و نسبت به همه ما از مسایل امنیتی آگاه بود، پیام کردم و پرسیدم طالبان کابل را گرفته نمیتوانند. همینطور نیست؟ دوستم که آدم با تجربه و کارکشتهای است، فهمید که چقدر از شرایط موجود در هراس استم. با بسیار اعتماد کامل گفت: تشویش نکو. هرگز نمیتوانند کابل را بگیرند. مطمین باش. با آنکه آرامش خاطر نداشتم، در فکر عمیقی فرو رفتم. ما چقدر بیچاره شدهایم که حتا حرفهای را که باید در وقت مرگ گفته شود، ما پیش از آن به زبان میآوریم و امید به زندگی برایمان نماندهاست.
با سر و صدای که همه بلاک را فرا گرفت، به خود آمدم. وقتی از پنجره بیرون را تماشا کردم، گروهی از مردم را دیدم که با اطفال قد و نیمقد به اطراف بلاک جمع شدهاند. سر و صداها بلند شد. گفتند مهاجران استند. آتش جنگ بیخانمانشان ساخته و همه دار و ندارشان را رها کرده به کابل فرار کردهاند. وحشتی را که به چشمانشان دیده بودند، از سیماهای سراسیمهشان آشکار بود. با نابلدی به چهار طرف مینگریستند و منتظر لقمه نانی بودند که از سمتی بری رفع گرسنگیشان به دست بیاورند تا بتوانند شکم اطفالشان را سیر کنند. چوکیدار بلاک دست به کار شد و از هر خانه به اندازه تواناییشان پول جمعآوری کرد تا بتواند لقمه نان برای شبشان مهیا کند. عقربه ساعت۸:۳۰ را نشانه گرفته بود وقت صرف طعام شب بود دسترخوان با بشقابهای که پر از خوردنیهای گوناگون بود تزیین شده بود. وقتی لقمه نان به دهنم میکردم، به یاد آوارگان پایین بلاک افتادم، نان از گلویم فرو نمیرفت و بعض گلویم را میفشرد. وقتی نزدیکیهای صبح احساس سردی میکردم، از اینکه آنها بیرون استند و جایی برای بودوباش ندارند، عذابم میداد. وقتی صدای سگهای ولگرد به گوشم میرسید و برادرزادههایم از ترس به من پناه میبردند، به یاد کودکانی که آن حیوانات در دور و برشان میچرخند و آنها از ترس به خود پناه میبرند مرا به اندوه وا میداشت. اما چاره جز دیدن درد و رنج مردم بیچارهمان را نداریم. این همه بدبختی و ناملایمات تا چه وقت؟ اگر فرار کنیم، به کجا فرار کنیم؟ وطنی را که سالها منتظر آبادی و صلحاش بودیم، با همه دار و ندارمان چطور ترک کنیم؟ خانه زیبایمان را چطور به دست گرگصفتان بدهیم؟ میراث نیاکانمان را چگونه به این راحتی به مزدوران بدهیم؟
آه وطنم! آه وطنم! دردت را چگونه فریاد کنم؟ صدایم را چگونه به گوش جهانیان برسانم؟ چگونه بگویم که اینجا سرزمین من است و این را به ویرانه مبدل نسازید!