با رییسجمهور در سفر ایران
در اولین سفر داکتر محمد اشرف غنی به ایران، من نیز جزو هیأت بودم. قرار بود آقای محمود صیقل شامل هیأت باشد، اما او از تجربۀ سفرش با غنی در اسلامآباد آموخته بود که دیگر نباید با او همسفر شود. از این رو، مرا پیش انداختند و در ترکیب هیأت شامل ساختند. صبح خیلی زود به میدان هوایی رفتم و بعد از چند دقیقه انتظار سوار طیارۀ «کام ایر» شدیم، من به همراه خبرنگاران از درب عقبی طیاره و اعضای هیأت رییسجمهور از درب جلو طیاره سوار شدند. بعد از دقایقی داکتر اشرف غنی در حالی که چهار اطرافاش را گاردها و محافظان احاطه کرده بودند، به طیاره بالا شد و با همگی مصافحه کرد، وقتی به من دست داد رویش به طرف دیگر بود و اصلاً نگاهی هم به من نکرد. دیدم که هنوز آثار غیض و ناراحتی از من را- که یک بار در یک میز گفتگو او را شخصیت مریض و عقدهای گفته بودم – فراموش نکرده است.
همگی در جاهای خود نشستند و طیاره آمادۀ پرواز شد. من پشت سر حنیف اتمر و حکمت خلیل کرزی و اجمل عابدی و داوود سلطانزوی نشسته بودم، از حکمت خلیل کرزی که کتابچه آجندای سفر در دستاش بود خواستم که آن را به من بدهد، آجندا را که مرور کردم، نام خود را در ملاقاتهای اصلی نیافتم، تنها در ضیافتها و دیدارهای عمومی نام من درج بود، دلم میخواست طیاره بر زمین باشد و زود پیاده شوم و انصرافم را از این سفر اعلام کنم.
به حکمت خلیل کرزی انتقاد کردم که این آجندا را چه کسی درست کرده و چرا نام من در هیچ ملاقاتی نیست؟ من که برای طیارهسواری با شما همراه نشدهام .او با کمی دستپاچگی گفت: مهم نیست آنجا رسیدیم ترتیبی میدهیم که خودت در ملاقاتها حضور داشته باشی. تازه میفهمیدم که آقای صیقل حق داشته که با این تیم همراه نشود. در سفر اسلامآباد که با رییسجمهور همراه بود اکثرا وی پشت در میماند، در حالی که اعضای تیم غنی در ردیف اول ملاقاتها مینشستند.
وقتی به تهران رسیدیم و هیأت با استقبال مقامهای ایرانی به قصر ریاست جمهوری رسید و هر دو رییسجمهور قطعۀ تشریفات را معاینه کردند و به سالن بزرگی داخل شدند، یک طرف اعضای کابینۀ داکتر حسن روحانی و طرف دیگر اعضای هیأت افغانستان صف کشیده بودند. نخست اعضای کابینۀ حسن روحانی یک یک با رییسجمهور افغانستان مصافحه کردند و توسط رییسجمهور ایران معرفی شدند و بعد نوبت به اعضای هیأت افغانی رسید و یک یک با رییس جمهور ایران مصافحه کردند و اشرفغنی آنها را معرفی میکرد. نوبت به من که رسید و من با رییسجمهور ایران دست دادم و او نگاهی به من انداخت و منتظر بود تا رییسجمهور مرا معرفی کند، اما رییسجهمور سرش را به زیر افگنده و سکوت کرد و من با سلام و تشکر از حسن روحانی تیز گذشتم. پشت سر من داوود سلطانزوی بود که رییسجمهور با طمطراق وی را معرفی کرد. مشاور ارشد ریاست جمهوری در امور ترانسپورت و …
در جریان ملاقات و گفتگوی هیأتها برای من یک چوکی پشت سر اعضای اصلی گذاشتند. باز همین که در نشست حضور داشتم و میتوانستم جریان گفتگو را به رییس اجراییه گزارش کنم، غنیمت بود. در سایر برنامهها هم حضور داشتم، مگر در دیدار رهبر جمهوری اسلامی ایران که تعداد معدودی در آن حضور داشتند.
در یک برنامۀ دیگر، یک جمع از محصلان و استادان افغان در دانشگاههای ایران در سفارت افغانستان گردآمده بودند تا مشکلات درسی و اقامتی خود در ایران و امثال آن را با رییسجمهور در میان بگذارند، در این نشست هم ریییسجمهور به معرفی یکایک اعضای هیأت پرداخت و من که میان دو وزیر نشسته بودم، باز هم مرا معرفی نکرد و از من گذشت و محافظان و گاردهای خود را به معرفی گرفت.
وقتی داکتر سرور مولایی؛ پژوهشگرافغانستان و استاد دانشگاه الزهرای ایران احتمالا به ظرافت دریافت که رییسجمهور عمداً در معرفی همراهان نام مرا از قلم انداخت، در بیانیۀ خود اظهار داشت: جای بسی خرسندی است که در جمع هیأت جلالتمآب رییسجمهور یک شخصیت فرهنگی و با دانش کشور، جناب سانچارکی صاحب هم حضور دارند، به ایشان از صمیم قلب خوش آمدید میگویم … رییسجمهور تیز به من نگاه کرد.
برنامۀ دیدار و سفر پایان یافت و هیأت آمادۀ بازگشت شد. با بدرقۀ مقامهای ایرانی هیأت به میدان هوایی بازگشت و به طیاره سوار شد. تقریباً بیست الی سی دقیقه از پرواز گذشته بود که دستیار رییسجمهور نزد من آمد و گفت رییسصاحب میخواهد چند دقیقه با شما صحبت کند، من پیالۀ چای در دستم و کمی ناراحت و زوردادگی از برخورد رییسجمهور، گفتم فعلا در حال نوشیدن چای هستم، دستیار گفت چایتان تمام شد باز بیایید. من در خوردن چای درنگ کردم و بسیار آهسته به نوشیدن آن ادامه دادم، بار دیگر دستیار آمد که رییس صاحب منتظر است، داوود سلطانزوی که پهلوی من بود گفت: او برادر رییسجمهور مملکت تو را صدا میزند تو قرار نشستی و نمیروی؟ گفتم رییس جمهور مملکت را دیدی که چگونه با من برخورد کرد و نام مرا در معرفیها از قلم انداخت؟ سلطانزوی گفت: او عمداً این کار را نکرده است، بل حافظهاش یاری نکرده تا نام تو را یاد کند!
بالآخره از جایم بلند شدم و در ردیف اول چوکیهای طیاره که دو سیت برای رییسجمهور اختصاص داده بودند، نزدیک شدم، رییسجمهور به من دست داد و گفت پهلویش بنشینم، ابتدا ساکن و بدون مقدمه به من گفت: سانچارکی صاحب! من کتاب «قطره در دریا»ی شما را که خاطرات حجتان است، خواندهام بسیار خوب نوشتهاید. من گفتم: رییس صاحب شما این قدر وقت دارید که اینگونه کتابها را بخوانید؟ رییس گفت: من کتب ادبیات دری و پشتو را میخوانم تا این زبانها از یادم نروند! کمی خندید و بعد پرسید: اولین کسی که در افغانستان خاطره نوشته، میدانی چه کسی بوده؟ گفتم: از معاصراین را میدانم اما از قدما کسی به یادم نمیآید. رییس از یک نفر نام برد که اولین بار در تاریخ افغانستان خاطرهنگاری را مروج ساخته است. گفتم کدام اثری از وی در دست هست؟ رییس گفت: نه، اما تنها یک بریده از نوشتۀ او را من در یک تابلوی اعلانات دیدهام. پس از آن رییس از من پرسید سفر را چگونه دیدید؟ گفتم سفر خوبی بود، بسیار مسایل مطرح شد، تفاهمنامههایی در زمینههای تشکیل کمیتههای مشترک امنیتی، اقتصادی و فرهنگی و مهاجران به امضا رسید، پذیرایی ایرانیها هم از شما با وجود تعلیق مکرر سفرتان به تهران و دلگیری ایرانیها از این بابت باز هم خیلی خوب بود.
از من در مورد وضعیت حکومت پرسید، گفتم: رییس صاحب اجازه هست که حالا که لطف کرده و به من فرصت دادهاید کمی در مورد حکومت صحبت کنم؟ گفت بله البته بفرمایید میشنوم. گفتم رییس صاحب! حالا کمپاینهای انتخاباتی سپری شده و دو تیم پیشتاز در انتخابات در قالب حکومت وحدت ملی باهم کار میکنند، تمام ظرفیتهای سیاسی کشور در همین دو تیم جمع هستند، برنامههای انتخاباتی هر دو تیم هم توسط نمایندگان توحید شده و حالا باید هر دو طرف برای تطبیق برنامهها و عمل به وعدههای خود به مردم دست به کار شوند و نیروهای هر دو طرف در یک فضای حسن نیت و با روحیۀ همپذیرانه برای خدمت به مردم کمر همت ببندند، حالا دوران رقابتها گذشته، اما متاسفانه من میبینیم که هنوز هر دو تیم در فضای رقابت و همچشمی قرار دارند و دوام این وضعیت خدمترسانی به مردم را مختل میکند و انرژی هر دو طرف را صرف رقابتهای بیهوده میسازد. بعد گفتم برای ایجاد همبستگی اجتماعی و تقویت و استحکام وحدت ملی در کشور، باید به امور فرهنگی توجه بیشتر شود و من یک طرح در این خصوص نوشتهام و به داکتر صاحب عبدالله دادهام، اگر خواستید آن را خدمت شما هم تقدیم میکنم.
رییس با خوشرویی گفت: بسیار خوب آن را حتما به من بفرستید، من با دقت آن را میخوانم و بعد دستیارش را صدا زد و دستور داد که ایمیلاش را به من بدهد و گفت که به محض رسیدن به کابل طرح فرهنگی خود را به من ایمیل کنید. حدود نیم ساعت با رییسجمهور صحبت کردم، قسمی با من برخورد کرد که فکر کردم میخواهد بیاعتنایی گذشتهاش را به نحوی جبران کند و دل مرا نرم بسازد.
وقتی کابل رسیدم، بعد از دیدار با داکتر صاحب عبدالله و ارایۀ گزارش سفر از جمله صحبت رییسجمهور با من در داخل طیاره، طرح فرهنگیام را به آدرس دستیار رییسجمهور ارسال کردم. دو روز بعد، در حالی که در میدان هوایی عازم سفر ترکیه بودم، به تلفنم زنگ آمد و یک نفر گفت:« سانچارکی صاحب هستید؟» گفتم بله، خودم هستم. گفت:«همراه رییس صاحب صحبت کنید.» صدای رییسجمهور اشرفغنی بود. بعد از احوالپرسی گفت: «سانچارکی صاحب! من طرح شما را خواندم و بسیار عالی بود، به سلام رحیمی و اجمل عابدی هدایت دادهام که با شما تماس بگیرند و در مورد تطبیق آن مشترکاً کار کنید.»
از رییسجمهور سپاسگزاری کردم، اما تا امروز از تماس سلام رحیمی و اجمل عابدی خبری نشده است.