ادبیات هم «مافیایی» و دچار «باندبازی» شده است
ادبیات هم «مافیایی» و دچار «باندبازی» شده است
دكتور عاصف حسینی، شاعر و فعال سیاسی، ده سال پیش برای ادامه تحصیل به اروپا رفت. او در این مدت كمتر در عرصههای فرهنگی و اجتماعی دیده شده است. حالا روزنامه راه مدنیت در گفتگویی ویژه از حال و روز خودش و ادبیات میپرسد.
از عاصف تاكنون پنج كتاب به شمول سه مجموعه شعر و دو یادداشت سیاسی منتشر شده است. «این كفشهای پیاده» چاپ كابل، «من در اثر ماهگرفتگی» چاپ تهران، و «چهار سیاره در اتاقم» چاپ آلمان كتابهای شعر اویند.
خودت را چگونه میخوانی و مینویسی؟
شاعری که جنونش را از دست داده است؛ مثل خلبانی که آلزایمر گرفته!
کمی بیشتر بگو.
پلنگ برفی خیالپردازی را از بلندیهای هندوکش و پامیر بیاوری شهر، قلاده بندازی به گردنش و در بین آسمان خراشهای منهتن بگردانیش! این تصویری است که از خودم دارم؛ شاعری دیوانه با خلق و خویی طبیعتگرا که در چند لایه قفس گیر مانده است. اول مبارزه میکند، خودش را به در و دیوار میکوبد، زخمی میشود و در نهایت تسلیم شرایط میگردد!
تسلیم شدی؟
کر میکنم بلی! زندگی این روزها شوخیبردار نیست.
لحظهیی که دانستی میتوانی شاعر یا نویسنده شوی، آن لحظه کی و در کدام مرحله زندگیات بود؟
احتمالن سال 1375 بود. نیمه روز کار میکردم و هنگام کار با بزرگسالان، فرصت خیالبافی داشتم. نوشتنم در کل خوب بود، انشا خوب مینوشتم. پسانتر، روزی با دوستی رفتیم از یک انتشارات کتاب حراجی بخریم. دوستم برای خواهرش یکی از کتابهای فروغ را خرید. آن را خواندم. دیدم احتمالن من هم میتوانم شبیه آن بنویسم، اما ننوشتم. بعدها با نمونهیی از شعر سهراب سپهری برخوردم «مینشینم لب حوض/ گردش ماهیها/ روشنی، من، گل، آب/ پاکی خوشه زیست…» بعد بیشتر حس کردم میتوانم بنویسم و نوشتم. اولین شعرهایم برای یک مجله دانشآموزی به نام «همصنفی» بود که آقای علی عطایی آن را تهیه میکرد. بعد آقای عطایی که شاعر و دوست خانوادگی ما بود، مرا به جلسه «در دری» در شهر مشهد برد و کم کم فن و تکنیک شعر را یاد گرفتم. اما خیلی طول کشید تا متنم به شعر درآمد.
از خانواده و کودکیات برایمان بگو.
چیزهای زیادی برای گفتن نیست. فرزند بزرگ خانواده هستم. ایران بزرگ شدم در حاشیه شهر مشهد. در کودکی هم تنها بودم و فقط یک گربه داشتم. شرور و خیالپرداز بودم مثلن هرجا که مهمانی میرفتیم، اول میدیدم که چطور میشود با دست خالی به بام برآمد یا از درخت بالا رفت. دوران کودکی در واقع وجود نداشت، هشت نه ساله بودم کارگر شدم. از آرزوهای آن دوران دو چیز مهمتر بود: خواب بعد از ظهر تابستان و حمام گرم زمستان!
چرا شعر میگویی؟
من شعر نمیگویم؛ شعر رفیقم است وقتی غمگین باشم و سرخورده، میآید پیشم. کمی حرف میزنیم حالم بهتر میشود.
از شاعران جهان کدامها را بیشتر میپسندی، چه دلیلی دارد؟
از شاعران جهان، یقینن عاشقانه های نزار قبانی و پابلو نرودا، و دیوانگیهای مایکاکوفسکی مثلن، هیچ وقت کهنه نمیشوند. اما سال گذشته در شعر انگلیسی، مجموعه «شیر و عسل» روپی کاور، شاعر کانادایی که متولد پنجاب هند است، پرفروش بود؛ من شخصن کارهای او را چیزی فراتر از تکرار میراث ادبیات کهن پارسی در شبه قاره، به زبان انگلیسی نیافتم. یا کتاب «ویسکی، کلمات و بیل» اثر شاعر مرد امریکایی «ار. ایچ. سین» که به اعتراف خودش، به جای یک زن به شکوه و شکایت از روابط زن و مرد پرداخته است. اشعار کاور هم همینگونه است. با این حال، من شعرهای خانم ادا لیمون را به خاطر زبان روان و تصویرپردازی شگفتانگیز و ملموسش در کتاب «چیزهای مرده روشن» میپسندم.
اما در کل، شعر این روزهای غرب بیشتر در قالب ترانه عرضه میشود. ترانههای خوبی را كه خیال شگفتانگیز و زبان محكم و روان دارند، میپسندم. ترانههایی که تو را از محاوره روزمره به دوردستها پرتاب کنند؛ مثل ترانههای جك ساورتی خواننده ایتالیایی- بریتانیایی و ترانههای آرون، خواننده فرانسوی، و هربرت گرونمایر، ترانهسرای آلمانی.
کارهای کدام شاعران پارسی زبان برایت جالبند؟
شاعران زیادی هستند. من از شعرهای دوستان مرحومم رضا بروسان و همسرش الهام اسلامی، برخی از کارهای گروس عبدالملکیان، مهسا معلمی و در غزل کارهای فاضل نظری و نجمه زارع را میپسندم. از دوستان افغانستان، کارهای کاوه جبران، شادروان عفیف باختری، ابراهیم امینی، غزلهای قدیمی رضا محمدی، غلامرضا ابراهیمی، قصیدههای بلند شهیر داریوش، و در شعر نو مطمینن اول قهار عاصی، و در بین جوانها از کارهای فاطمه روشن و خانم مریم میترا و آثار اخیر مارال طاهری خوشم میآید. البته شاعر خوب زیاد داریم.
خیال شگفتانگیز و بکر که با زبان نسبتن خوب و مناسب ارایه شده باشد، یک شعر را برایم خواندنی و جذاب میکند.
من از خوانش شعرهایت حسی دارم که از خوانش ترجمه شعرهای پابلو نرودا و نزار قبانی برایم دست میدهد، خودت گاهی به این مساله توجه کردی؟
من خیلی دیر با شعر این بزرگان آشنا شدم. با نزار قبانی در سه چهار سال اخیر. با نرودا هم فکر میکنم کمی زودتر. من نمیدانستم که شباهت وجود دارد اما احتمالن طبیعی است. البته فراموش نکنیم که ما در برخورد با شعر این بزرگان با اصل متن، ساختار و تکنیکهایی که به کار بردند، مواجه نیستیم؛ بل با ترجمه فارسی شعر آنها که در واقع انتقال تصاویر و کشفهاست، مواجهیم نه بیشتر. به این معنا که اگر شباهتی وجود دارد، از وجه تشابه در تصویرسازی است. شعر قبانی شعر عاشقانه محض است. عاشقانه فرد به فرد؛ به قولی، عشق زمینی محض. قبانی مراوده معمول بین زن و مرد را کنکاش میکند و تا عمیقترین کنجهای ناپیدایش سفر میکند. شاید این هم یکی از ویژگیهایی باشد که شعر من را مشابه میسازد؛ من هم مثل قبانی و نرودا ایروتیسم نرم و پنهانی در شعرهایم دارم.
علاوه بر این، سوریالیزم جاری در شعرهای نرودا و قبانی میتواند وجه تشابه باشد. در آثار من هم شکست زمان و مکان دیده میشود؛ فرافگنی لازمان و لامکانی که به آفرینش خیالی جدید میانجامد.
قبانی شاعری یگانه در زبان عربی و نرودا شاعری بینظیر در زبان اسپانیایی است. البته مارکز در وصف نرودا گفته است که «او بزرگترین شاعر قرن بیست در هر زبانی است.»
اگر ادبیات را ترک کنی خاصتن شعر را به چه چیزی پناه میبری؟
من ترک کردم یک بار؛ به مدت دو سه سال از شعر دور شدم عمدن؛ اگرچه شعر رفیقم بود، اما رفیقی بود که احساسات من را رقیق نگه داشته بود و من را فوقالعاده آسیبپذیر کرده بود. در دنیای مدرن و آشوبزده نمیشود حسی زندگی کرد. شعر گهگاهی مثل رفیق روزهای قدیم میآمد سراغم اما با درد و بیرحمی پس میزدمش. آن روزها به معماری پناه بردم؛ البته کار معماری نکردم اما لحظات خود را با مطالعه معماری و زیباییشناسی خانههای بشر سپری میکردم!
برای شخص خاص شعر میسرایی یا به خوانندههای عام هم فکر میکنی؟
البته شعر فکر کردن نیست، حس کردن است. غالبن مخاطب خاص سبب برانگیختگی و آفرینش شعر میشود اما گاهی همان مخاطب خاص بخشی از یک واقعیت بزرگتر بوده است. مثلن در شعری که 15 سال پیش سرودم، مخاطب من در چارچوب بتونی یک ساختمان کمونیستی در کابل زندگی میکرد، و کابل فقیر مخروبه اما لبریز از امید بود؛ و کابل بخشی از دنیای آشوبزده آن دوران بود. شعری که آن وقت سروده شد این بود: آه بانو، بانو/ تو تمام رنجهای منی/ از ارتفاع نزول وحی/ تا انجماد فسیلی در قطب جنوب/ شانههای تکیده مسیح/ تا خندههای رسوبشده سلیمان/ و نخاع بریده «فلوجه»/ تا گردههای متورم بامیان ….
مهاجرت و آوارگی چقدر بر شعر و شاعرانگی تان اثر داشته؟
من همیشه آواره بودهام. آوارگی هویت من شده است؛ هجرت فیزیکی و سرگشتگی درونی. همواره مهاجرت با همه خوبی و بدیاش تاثیر مستقیم بر شعر من، هم در محتوا هم در ساختار داشته است. دوره اول شعر من قبل از بازگشت به افغانستان شکل گرفت. شعرهای آن دوره کوتاه، ساختارمند، معماریشده و دشوار بود. مختصر مثل زندگی در حاشیه جامعه، کمحرف و منزوی مثل یک آواره. دوره دوم شعر من در کابل شکل گرفت؛ پرحرف و دردمند. در واقع اولین شعرهای بلند موفقم را در کابل سرودم. پر از تصاویر بکر، دقیقن مثل جغرافیای خود افغانستان. دوره سوم هم همزمان با مهاجرت به غرب بود. شعرهایی فردگرایانه، منزوی، زمینی و تلخ.
عاصف از شعر، سیاست، ادبیات و کارهای رسانهیی حرف دارد. چه رازی پس این تنوع و فراوانی هست؟ چگونه میتوانی همۀ این عرصهها را جمع کنی؟
شعر رفیقم است، حرفهام نیست؛ وقت زیادی برایش نمیمانم. سیاست را مدتهاست کنار گذاشتهام. در واقع، من هیچ وقت علاقمند سیاست نبودهام.
اما تو در اولین انتخابات پارلمانی پساطالبانی کاندیدا بودی؟
بلی، شما گاهی مجبور میشوید که دست به کنش سیاسی بزنید تا از یک فاجعه بزرگتر جلوگیری کنید. فعالیت من هم برمیگردد به سالهای 2004 تا 2006 هنگامی که من و دوستانم حس کردیم مسیر سیاسی کشور به سوی بدی میرود و به ظهور دوباره طالبان و گروههای لمپن شارلاتان میانجامد. من صرف کنشگر سیاسی بودم به این معنا که هیچگاه عضو کدام حزب یا گرایش سیاسی نبوده و برای منافع شخصی یا حزبی کار نکردهام. با این حال، متاسفانه تاوان سنگینی در زندگیام به خاطر انتقاداتم پرداختهام حتا در آلمان. من شاید یکی از معدود کسانی باشم که فرای قوم و زبان و مذهب به مسایل نگاه کردهام. حالا به سیاست به عنوان یک موضوع دانشگاهی نگاه میکنم.
چون کارم این است. کارهای رسانهیی هم، هرچند به آن علاقمندم اما فعلن فقط منبع درآمد من است. ابتکارات خودم را در آن خرج نمیکنم. رسانه و سیاست به هم مرتبطند؛ هر دو دروغ میگویند!
ادبیات به تنهاییاش میتواند راهی برای بهتر زیستن باشد؟
دنیای رویایی و ایدهآل ما در ادبیات ساخته میشود. ادبیات ملتها، از یکسو بازگوکننده نقاط عطف خوب و بدی است که نباید فراموش شوند و از سویی رویاپردازی برای روزهای بهتر است.
به نظر شما خاصیت ادبیات بیداری در زندگی انسانهاست یا زندگی را تغییر میدهد؟
آنچه ادبیات را کارآمد میکند، صداقت نویسنده آن با متن است. اگر نویسندههای یک جامعه چنین باشند، ادبیات یقینن به زندگی انسانها شکل و رنگ میدهد. ادبیات آلمان و اروپا بعد از جنگ جهانی دوم در «پرسشگری از خود» و ادبیات این روزهای غرب در نقد و ایجاد گفتمانهایی درباره مسایل جاری جوامع، مثالهای خوبی میتوانند باشند.
ادبیات امروز افغانستان را چگونه تحلیل میکنی؟
میلنگد. هنوز هم میلنگد، دقیقن بههمان دلیل که در پاسخ پرسش بالا مطرح کردم. گویا هنوز نه نویسنده و نه مخاطب با متن روراست و صادق نیستند. ترسیده، ترسیده عمل میکنیم. ما یا دچار ساختارگرایی و قالب شدهایم یا بیهوده به سیاهکاری و نگارش بیرویه روی آوردهایم. منظور من «ادبیات رسالتمند» نیست؛ بل میگویم یک طور، نه اویی که مینویسد و نه اویی که میخواند به متنی که پیش روی ماست، اعتماد ندارد.
نقدهایی وارد است که از سالهای دور به اینسو ادبیات افغانستان در خدمت جنگسالاران و مافیا هم به کار میرود، شما وضعیت ادبیات افغانستان را در سالهایی پسین چگونه ارزیابی میکنید؟
البته با توجه به تعریف بالا، ادبیات نمیتواند به خدمت درآید؛ نویسنده و شاعر چرا، اما خود ادبیات نه! آنچه را هم که شاعر و نویسنده در مدح و ستایش جریانات قدرت میآفریند، الزامن نمیتواند ادبیات باشد. اما با این همه، هر فرد میتواند برای آرمان خودش قلم بزند و این مغایر با روحیه دموکراتیک نیست. اما در کل، ادبیات سالهای پسین میتوانست خیلی بهتر از آنی باشد که حالا شاهدیم. میتوانست برای آینده بهتر افغانستان رویاپردازی کند، گفتمان ایجاد کند و موج سازنده بیافریند که متاسفانه چنین نشد.
ادبیات بدون فکر به وجود نمیآید، ما در سالهای اخیر کمتر فرصت فکر کردن داشتیم، اما فرصت برای فریاد زدن و حرف زدن زیاد بود. ما بیشتر فریاد زدیم.
میشود شعر امروز افغانستان را با شعر جهان مقایسه کرد؟
به گمانم، نه. ما توهمزده هستیم. نه در شعر و نه در داستان و دیگر قالبهای ادبی، چیزی برای عرضه نداریم. چون آنچه میآفرینیم ابتدا باید به کار سرزمین و جامعه خودمان آید و بعد به واسطه آن بخش قابل توجهی از ادبیات جهان محسوب گردد؛ مثل ادبیات امریکای لاتین. در برخی قالبها مثل فلمنامهنویسی، تقریبن هیچ کاری نشده است. شعر ما ضعیف، سست و بیرمق است. داستان ما خاطرهنویسی روزهای دور است غالبن نه چیزی بیشتر.
جایگاه خودت را در شعر نو پارسی کجا میدانی؟
من جایگاه خاصی در حال حاضر ندارم؛ دلایل مختلفی دارد. اول این که منزوی هستم و این انزوا خودخواسته است. علاقهیی به درگیر شدن با جریانات جعلی دنیای مجازی ندارم؛ برای این که روی آب بمانی باید مدام به بقیه باج بدهی؛ مثلن از نوشتههای دیگران تعریف و تمجید بیاساس کنی؛ کارکتر من این طور نیست؛ در برخی چیزها از جمله شعر، سختگیرم و به کسی باج نمیدهم. بخواهیم نخواهیم ادبیات هم دچار «باند بازی» و «مافیایی» شده است. کمکهای جهانی در هفدهسال گذشته، به بخش ادبیات هم تعلق گرفته است، اما بخش عمدهیی از آن در جیب «قوماندانهای ادبی» ماند و خرج بهبود ادبیات نشد. درگیر شدن با این افراد کار سادهیی نیست، مثل نظامیها، «ملیشه» دارند و اگر بگویی «بالای چشمت ابروست» یا «پول و بودجه ادبیات را کجا کردی؟»، ملیشههایشان مثل مور و ملخ میریزند و از زندگی بیزارت میکنند.
دلیل دوم بیجایگاهی من، سرگردانی بین سه جامعه است. آثاری که میآفرینم مخلوطی از دغدغههای افغانستان، استوار بر تجربه ادبیات ایران و با نگاهی به دنیای غرب شکل میگیرند؛ همین است که نوشتههای من الزامن متعلق به یکی از این جوامع نمیشود که مورد توجه خاص قرار بگیرد. مثلن زبان شعر من، تلفیقی آگاهانه از پارسی کهن و پارسی مدرن است. به این ترتیب سعی کردهام دو طرف مرز ظرفیت زبانی یکدیگر را تا حدی درک کنند. این را بیشتر در مجموعه سومم «چهار سیاره در اتاقم» میتوان دید. با این حال، اگر من صرف ایرانی یا افغانی یا آلمانی میبودم، قضیه فرق میکرد. با این همه، باز هم گاهی با دوستانم شوخی میکنم و میگویم «فقط دو نفر در تغزل شاعرتر از منند: قبانی و نرودا!»
این اعتماد به نفس از كجا میآید؟
این اعتماد به متن است. من نمیتوانم با آثار خوب بیانصاف باشم حتا اگر از خودم باشند. ببینید، شعر منثور زبان فارسی حداقل بیست سال است كه از دو بیماری رنج میبرد: زبان سست و بیمایه، و خیالپردازی سطحی. اما گویا این عیوب پذیرفته شده و بخشی از ویژگیهای شعر نو پنداشته میشوند.
بعد از زبان مستحكم كسانی مثل شاملو و سیدحسن حسینی با «گنجشك و جبرییل»ش و خیالپردازی شگفتانگیز كسانی همچون سپهری، فروغ، سید علی صالحی، ما فقط شاهد حرافی آشفته بودیم كه در آنها خال خال كشف و خیال تازه هم گاهی دیده شده است.
شعر نو فارسی دچار بحران جدی است هرچند نقاط عطفی وجود داشته، مثلن كارهای شادروان بروسان و قهار عاصی. به هر حال، شعر من با توجه به این دو بیماری كه یاد شد، به ویژه در مجموعه اول كه بیشتر در قالب حجم است، زبان محكم و ساختارمند دارد. در مجموعه سوم این زبان پختهتر و البته نرمتر دیده میشود. در مجموعه دوم «من در اثر ماهگرفتگی» كشفهای بكر زیادی به چشم میخورد اما باید یادآور شوم كه متاسفانه نسخه اصلاحنشده این كتاب اشتباهی به چاپ فرستاده شد.
تقریبن ده سال پیش از افغانستان رفتی که برگردی. چرا برنگشتی؟
اتفاقن رفتم که برنگردم! در واقع طوری ناخواسته تبعید شدم. با سرخوردگی افغانستان را ترک کردم هرچند برای روزهای خوب و بدش دلم پر میزد و میزند بسیار! من افغانستان را دوست داشتم و بارها خارج از کشور سفر کرده بودم اما بازگشته بودم. در سالهای آخر، دقیقن بعد از نامزدی در انتخابات پارلمانی 2005، به شدت طرد شدم. کسی به من کار نمیداد. هیچ موسسه غیر دولتی و یا دولتی به من کار نمیداد و عملن با فقر دست و پنجه نرم میکردم. تبعیض در لایههای مختلف را تجربه کردم. در آخرین مورد، قوماندانی امنیه بلخ از صدور پاسپورت که حق هر شهروند است، خودداری کرد. مجبور شدم برخلاف میلم، پاسپورتم را با امضای همان قوماندان، 25هزار افغانی بخرم تا بورسیه ماستریام در آلمان نسوزد. همان پول هم دستمزد دو ماه ویراستاری یک کتاب بود. آواره همیشه آواره است حتا اگر چند پاسپورت داشته باشد!
حالا از زندگی در غرب راضی هستی؟
مفهوم رضایت برایم گنگ است. اینجا فقط آرام است با کسی برای احقاق حقم دست به گریبان نمیشوم؛ اما گوشهگیر هستم. به گفته هایدگر، «زبان خانه وجود است»، من این خانه را از دست دادهام. هرچند گهگاهی شعر انگلیسی مینویسم اما در کل تثبیت خود در ادبیات اینجا کار دشواری است. نه این که کیفیت کار اینها بالا باشد؛ نه! فقط سد زبانی وجود دارد.
کمی درباره عشق در زندگیات برایمان بگو.
عشق توهم است. توهم دوست داشتن و دوست داشته شدن. اما بدون این توهم هم نمیشود زندگی کرد، به هرحال توهم بخشی از واقعیت زندگی ماست. اما واقعیتهای دیگر دنیای بیرون ما، همواره بر عشق چیره میشوند و معادلات را تغییر میدهند. دنیای بیرون، دنیای سرمایه، هیاهو، فیسبوک و شبکههای اجتماعی است. دنیای این روزهای ما ویترینی پر از چیزهای جعلی است. البته با اینها هم میشود زندگی کرد، مثلن کسی میتواند همه عمر با چاکلت و تنقلات زندگی کند؛ طبیعتن نمیمیرد اما او هیچ وقت طعم میوههای تازه باغ را نمیچشد!
نیچه تقریبن صد سال پیش گفت که «خدا مرده است» منظورش این بود که خدا در عقلانیت دنیای غرب مرده است؛ حالا صد سال بعد، من میگویم عشق هم مرده است در عقلانیت جعلی دنیای پسامدرن!
نوشته دیگری در دست چاپ داری؟
بلی، چند نوشته روی دست دارم که اگر یک ماه فرصت برایم میسر شود، همه را نهایی میسازم. چهارمین مجموعه شعر که سعی شده محض عاشقانه باشد. سه رمان و یک بیوگرافی.
بیوگرافی؟
در واقع بازگویی خاطرات دوران کودکی یک مهاجر افغانستان است برای مردم ایران. مردم ایران که حدود چهار دهه میزبان میلیونها پناهنده همسایه بودند، زیاد از ما نمیدانند. روایت تکرنگ از آوارههای افغانستان دارند. این کتاب سعی میکند از زاویه دید یک کودک، یک نوجوان و یک جوان آواره از افغانستان، روایت تازهیی ارایه کند.
و در پایان! چه چیزی را نگفتی، آن را بگو.
تقریبن همه چیز را گفتهام. من آدم پرحرفی هستم اصولن! اما همان طور که پیشتر گفتم، ادبیات افغانستان میتوانست پویایی خوبی در زیر سایه کمکهای جهانی داشته باشد؛ اما چگونگی دریافت و مدیریت این کمکها خود مولد بحران شد. ادبیات خوب نتیجه یک بستر فرهنگی با ثبات و دوامدار است؛ یقینن منظورم این نیست که میشد ظرف این هفده یا هجده سال همینگوی و کافکا تولید کنیم اما میشد تا حدی زیرساختها را محکم کرد. حالا طوری شده که داستان در چند نفر و شعر هم در چند نفر، تقلیل یافته و این چند نفر یعنی همه چیز. اینها در بالادست نشستهاند و به جای این که زمینهساز پویایی نسل نو ادبیات باشند، به فخرفروشی میپردازند و راه را بستهاند. مشکل وقتی پیش میآید که جوانترها فکر میکنند که نهایت ادبیات یعنی اینها. ذهنشان در حد همینها باقی میماند و آنچه را که میآفریند یقینن دونتر و نازلتر از الگوهایشان است. چهار سال پیش در سفری به کابل، من با مجموعه شعری برخوردم که تا مدتها مرا به فکر واداشت؛ از بس که بیهوده بود. سیاست، ادبیات، پول، قدرت همه به هم گویا گره خوردهاند و آقایی که مثلن ادبیاتچی است دستی در سیاست هم دارد؛ او به واسطه قدرت سیاسی مثلن نوشتههایش را میفروشد و به واسطه این نوشتهها به منابع دیگر قدرت دست مییابد. آشفتهبازاری که همه چیز است جز ادبیات!
برای این که فضا تلختر از این نشود، یکی دو شعر کوتاه برایتان پیشکش میکنم:
1
رودخانهیی
که از سرزمین محبوبش میگذرد،
از دریا متنفر است
میخواهد جایی همان حوالی
مرداب شود
2
فقط با خیال بهشت
آدمها
هزار سال
مست شدند، جنگیدند، کشتند، کشته شدند
من که تو را دیدهام
چه بگویم؟
3
روی سینهام مدام خون میچکید
چشمانم را که میبستم.
خواب چکاوک بود که میچکید
خوابش را کشته بودند نامرادها
من کاری از دستم نمی آمد
فقط سینهام را پهن کردم
تا آرام رویایش را به خاک بسپارد…
مردها
زنها
مردها
زنها
در خیابان به رفتار شاعری میخندیدند با تعجب
که با دست غذا میخورد
و روی شانهاش جغدی لانه کرده بود
4
با لمس دستهاي تو
انحراف آغاز شد
انحراف به بهشت!
بازی آن انگشتهای كشيده
آغاز پوستاندازی درختی تناور بود
كه آهسته آهسته
به شكل بيد مجنونی درآمد
تكامل
همين قدر شكننده است
همين قدر ديوانه!
گفتگوگردان: عظمالدین برکی
مچکرم. خواندنی بود.