تحلیل

حقارت صلح

دکتور حمیرا قادری

تابستان است و صحن لیسه مهری هروی مثل هر روز نیست. خلوت‌تر است. از آن همه دختر شال‌سفید، نیمش هم دیده نمی‌شود. حال و هوای  دوره جنگ‌ها غالب شده است. انگار نیمی از دختران لیسه فقط با یک راکت ناپدید شده باشند. دخترانی که هیچ‌گاه هیچ‌کس روی چوکی‌شان گل نگذاشت.

پای تنها چاه آب هم خلوت است. تک و توک دختری سمت چاه می‌رود و آبی به سر و صورتش می‌زند و برمی‌گردد. باقی‌مانده دختران  دور درخت‌ها،‌ در زمین والیبال و یا هم دور ساختمان نمی‌دوند. دختران امروز گوشه و کنار نشسته‌اند و لای شال‌هایشان پچ پچ حرف می‌زنند. طوری شال‌هایشان دور دهان‌شان محکم گرفته‌اند که معلوم است هراس دارند که حتی باد هم به تار و پود شال‌ها نفوذ کند و خدای‌نکرده حرف و کلامی را از حلقه ترس و گفتگوی‌شان بیرون ببرد.

مدیر مکتب برخلاف روزهای قبل در صحن بزرگ دور نمی‌زد. ایستاده بود آن بالا و از منزل دوم از پشت شیشه دفترش ما را نگاه می‌کرد. چهره‌اش در هم فرو رفته بود و یک شبه روی پیشانی‌اش و زیر چشمانش ده‌ها خط افتاده بود.

حرف آمدن طالبان راکتی شده بود و حال و هوای شلوغ لیسه و سرمستی دختران را ویران کرده بود.

به جای ساعت یک، ساعت یازده و نیم زنگ رخصتی را زدند. چادرهایمان را پوشیدیم. کسی دلش نبود از دروازه لیسه بیرون برود. می‌دانستیم بعید است تا مدت‌ها آن در و دروازه و صنف‌ها را ببینیم. آن خفگی، آن دلتنگی، آن هراس تا همین حالا هم درون سینه‌ام مانده است و دلیل سرفه‌های نیمه‌شبی است که از کابل تا کالیفرنیا با هیچ دارویی التیام نیافته است.

دو روز است شایعه آمدن طالبان دهان به دهان می‌چرخد. اول به نظرم پرنده‌های شهر خبردار شده‌اند. دو روز است هیچ گنجشک و مینایی دل دعوا و قیل و قال ندارد. به مادرم گفته‌ام

– یکباره حویلی خالی شده است از پرنده.

دارد برنج پاک می‌کند:

-هوا گرم است جان مادر. لای شاخه‌ها پناه گرفته‌اند.

اما پرنده‌ها حتا در هوای سرد عصر هم دیده نمی‌شوند. این پرنده‌ها کجا غیب زده‌اند.

بعد مردها خبر شده‌اند. شام بعد از نماز پدر کلانم با پدرم و کاکاهایم در گوشی حرف می‌زد. بی‌بی‌سی که خبر از پیش‌روی طالب‌ها داد، ما دخترها هم خبر شدیم. مات و مبهوت روی برنده به مادرم نگاه کردم. با سری پایین طوری که شرمنده باشد، سفره را پاک می‌کرد. هیچی نگفت. ننه جانم هم پیاله چای سبزش را ریخت و گوشه‌یی خزید.

خبر بی‌بی‌سی را همه دخترهای لیسه مهری هروی شنیده بودند، برای همین آن دوشنبه ناگهان  لیسه خلوت شد و دخترها نیامدند.

باورم نمی‌شد راه قندهار-هرات این‌قدر زود پیموده شود. دعایم نگرفته بود. هر شب از خدا خواسته بودم یک سال نوری بین هرات و قندهار فاصله شود، اما با اخبار بی‌بی‌سی فاصله شد، چشم برهم‌زدنی.

فردایش بازم من شال سفیدم را اتو می‌زدم. بی‌دغدغه نه پروای گنجشک‌ها را کردم، نه پروای مردها را نه هم پروای بی‌بی‌سی را. ننه جان از قدیم به رادیو بی‌‌بی‌سی می‌گفت: رادیو دروغگو.

پدرم رفته بود نان بخرد. بعد از جنگ‌ها دیگر  دغدغه نان را نداشتیم.  چند سالی می‌شد نانوایی فعال بود و می‌شد بدون ترس از بمباران سر صف نانوایی‌ها ایستاد.

برق هنوز در رفت و آمد لین‌های سوخته و تخریب‌شده شهر بود. برای همین، بساط اتوهای ذغالی و سنگین هنوز هم پهن بود.

دروازه خانه که باز شد، پدرم را دیدم که مانند مدیر مکتب ناگهان پیشانی‌اش مملو شده بود از چین‌هایی که بعد از جنگ‌ها گم شده بودند. چشمانش کوچک شده بود و نانی هم روی قنجیغه بایسکلش نبود. باز هم مانند روزهای جنگ و گرسنگی ….

 اتو را روی شال رها کردم و ایستادم. پدر شبیه لباسی که ناگهان آب رفته باشد، به قد و قامتش کوچکتر از من شده بود.

– دیشب والی شهر را رها کرده است.  طالبان… طالبان…

بقیه جمله‌اش را نشنیدم. یا حداقل همین حالا یادم نمی‌آید که  چی گفت. اصلا نمی‌دانم چیز دیگری گفت یا نه. فرقی نمی‌کرد که چی گفت هر چه بود شهر ریخته بود به هم.

به دیوار تکیه دادم. درخت توت وسط حویلی چون هیولایی بزرگ پنجه انداخته بود، طرف من مادرم و زهرا که تازه مکتب را شروع کرده بود. ننه جان باز هم پیاله چای سبزش را ریخت و گوشه‌یی خزید. شب تانک‌های والی و طرفدارانش غرغر کرده رفته بودند طرف ایران و ما مانده بودیم و شبی بدون حاکم. فردایش صبح طالبان داروغه شدند، شحنه شدند. هیچ قانونی نوشته نشد اما هر منبری پیام طالبان را خواند و رادیوی شهری به جای احمد ظاهر نعت فخرالدین پخش کرد.

فخرالدین یک نفس خواند و خواند و خواند تا برف شاخه‌های درختان را پنج فصل سنگین کرد و پنج بهار ترسو دلیل گاه‌گاهی شکوفه شد.

بعد از آمدن طالبان چوپان‌ها حتا برای بره‌های گم‌شده هم نی نزدند و میناها و گنجشک‌ها سر خرده نان‌های هیچ سفره‌یی دعوا نکردند. بی‌بی‌سی چند شبی از ما گفت و بعدش ما در حصار دیوارهای خانه فراموش شدیم. دفن شدیم و شال سفید مکتب کفن آرزوهایمان شد.

***

ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه صبح است. بدنم به تخت چسپیده و شش‌هایم پر است از هوای سرد و خوشایند صبح روز… امروز چندشنبه است؟ دیروز رونمایی کتابی در مورد زنان بود. یک‌شنبه. امروز دوشنبه است. شش‌هایم پر است از هوای سرد و خوشایند صبح روز دوشنبه.

کنارم تنها فرزندم سیاوش دراز کشیده است و لباس‌های مکتبش هم روبه‌رویم آویزان است. هنوز برایش زود است. می‌تواند نیم ساعت دیگری هم بخوابد. کتابی را که دیشب رها کرده‌ام برمی‌دارم تا نیم ساعت را بشود چند صفحه‌یی خواند، اما باز طبق عادت سری به فیس‌بوک می‌زنم.

از وقتی در مورد صلح حرف می‌زنند ترسم از زندگی در کابل بیشتر شده است.

پایتخت است و ترس از اوج‌گیری هیچ‌انگاری دوباره زنان، افسرده‌ام کرده است. می‌دانم هنوز آتش زیر خاکستر اینجا جاندار است و اگر کسی این خاکستر را پوف کند ….

انترنت سرعتش خوب است و اولین ویدویی که باز می‌کنم طالبان هستند که زنی را به جرم استفاده از تلیفون ده نفری با چوب می‌زنند. زن چون ماری به دور خودش می‌پیچد و ناله می‌کند. مردان به نوبت با چوب می‌کوبند. شانه‌ام، کمرم، پاهایم درد می‌کند بر سرم که می‌کوبند روجایی را به دهانم فرو می‌برم تا سیاوش با ناله‌ام بیدار نشود. فکر می‌کنم صورتم کج شده است و مغزم خون قی می‌کند.

چشمانم را می‌بندم. چه وقت روز بوده است؟ من کجای این شهر داشتم برای حقوق زنان رجز می‌خواندم و حماسه می‌نوشتم. ای کاش شانه‌ام شانه‌یی برای این زن می‌شد تا درد یک ضربه را حداقل از شانه‌اش دور می‌کرد. در لحظاتی که شاید خدای روستایش از ترس طالبان گوشه‌یی پنهان شده بود. خدای ترسوی روستا….

– طالبان مکتبی در غزنی را به آتش کشیده‌اند.

– قرار است تفاهم‌نامه‌یی بین طالبان و امریکا امضا شد.

موبایلم را رها می‌کنم تا ترسم و حقارت صلح را به تمام روزم نکشانم. آیا این آخرین روزهایی است که در خیالم آزادی را و قلمم را در اختیار خواهم داشت؟ آیا در معامله ننگین دیگری فروخته خواهم شد؟ آیا رادیوی ایستگاه طالبانی برای چندسال دیگر ساز زندگی را از من خواهد گرفت؟  صلح و حقارت‌هایش!

سیاوش با چشمانی نیمه باز غلتی می‌زند و می‌پرسد:

– مادر، حقارت یعنی چی.

می‌گویم:

یعنی اینکه صبحدمی گروهی شهرت را تسخیر کند و خانه‌ات را گورستان آرزوهایت بسازند و تو سال‌ها بجنگی که شالت کفنت نباشد اما در نیمه راه دوباره شهر در سکوت مرگ‌بار، در شبی دیگر، دست به دست شوی و باز از تو و تمام آزادی‌خواهی بشری‌ات گورستان بسازند.

سیاوش خوابش برده است. اگر چیزی را هم شنیده به حتم درک نکرده است.

کتاب را باز می‌کنم. حتا یک خط، حتا یک خط هم نمی‌توانم بخوانم. کنار کلکین می‌ایستم و شهر را بو می‌کشم. گل اکاسی همسایه بوی دروغ، بوی ریا، بوی سیاست می‌دهد. دستانم را بر روی صورتم می‌گذارم. دستانم بوی موریانه می‌دهد.

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا