آدمها چطور ماندگار میشوند؟
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد میسپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید!
نیما یوشیج
این یادداشت ادای احترامی است به روح مهربان یک فرمانده نیکنام، یک شهید ماندگار در قلبهای کسانی که با او آشنایی داشتند.
در این سطور پراکنده، میکوشم به مقام انسان و انسانیت ارادتمندی خویش را عرض کنم. به تعبیر ویکتور هوگو، «هرگز در میان موجودات، مخلوقی که برای کبوترشدن آفریده شده، کرکس نمیشود، این ویژگی در میان هیچیک از مخلوقات نیست جز آدمیان.»
مقام آدمی رفیع است، زمانی این رفعت درک شدنی است که کردار آدمیزاد آراسته به ویژگیهای انسان متعالی باشد. این بلندپایگی، ربطی به درجۀ تحصیل و یا تیره و طایفه آدمها ندارد.
گاهی یک انسان واقعی ممکن است یک کشاورز روستایی باشد که نگران جان مورچههاست و آنان را بیموجب لگد نمیکند. گاهی یک آهنگر که آهن را ذوب میکند و در دل سندان شرافتمندانه عرق میریزد و بهفکر قاپیدن حق هیچکسی نیست. گاهی یک سیاستمدار قدرتمند که بعد از پایان ماموریت، در دل روستایی جا خوش میکند و قدرت را سهم آبایی خود نمیداند. و یا هم گاهی یک فرمانده سلاح بهدست که بهجای گلوله، مهر و عشق را بهسمتِ آدمها شلیک میکند.
یکماه پیش، «سید حسینعلی حسینی» رییس ارکان کندک سرحدی خواجه بهاوالدین در ولسوالی درقد ولایت تخار، با جمعی از همسنگرانش به مدت «یک هفته» در محاصره طالبان درندهخوی قرار میگیرند؛ صدای کمکخواهیشان شنیده نمیشود و دستی به یاریشان نمیشتابد. در نهایت دشمنان انسان، ددمنشانه حمله میکنند؛ آنها را به گلوله میبندند و به دریای آمو میاندازند.
بعد از یکماه تن بیجانشان از کرانههای رود آمو پیدا میشود. از آقای حسینعلی حسینی چند دختر و پسر قد و نیمقد بهجا مانده است که دیگر آغوش و بوسۀ مهرآمیز پدر را تجربه نخواهند کرد و اینک بر گلیم غم و اندوه نشستهاند. صدای نیما یوشیج را هم کسی نمیشنود که خموشانه فریاد میزند: آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید! یک نفر در آب دارد میسپارد جان. سقراط گفته بود: «روح آدمی نامیراست، اما روح صالحان نامیرا و الهی هستند.»
حسینعلی حسینی، مردی صالح و پاکنفس بود. من از کودکی او را میشناختم. از وقتی که دست راست و چپم را شناختم، او را قوماندان صدا میکردند و از سرباز تا دهقان، همه احترام ویژهیی برای او قایل بودند. احترامی که از سر ترس و رعب نبود، رفتار خاکسارانه و فروتنانۀ او موجب میشد که مورد تکریم قرار گیرد.
چهرۀ مخوف اسلحه را هیچوقت بهرخ کسی نمیکشید و پُشت کلاشینکوف پنهان نمیشد. بودند آدمهایی که با زور تفنگ، بهجان و مال مردم تعرض میکردند و شقیقۀ آدمها را نشانه میرفتند. اما او، هیچ تهیدست و فرودستی را لگدمال نکرد. برعکس، با اخلاق و منش شرافتمندانه، به دلها نشست و بر دلها فرماندهی کرد.
در جایی ابراهام لینکن گفته بود: «همانطور که مایل نیستم بنده کسی باشم، حاضر نیستم آقای کسی باشم که مخالف آزادی دیگرانند و خود لیاقت آزادی را ندارند.» حسینعلی، همانطور که همکاسۀ زورگویان و تزویرگران نبود، آقایی و سروری هم نمیکرد. خود را برتر نمیدانست و خاکی و ساده میزیست. یاد و خاطرۀ او در دل مردم، بیشتر از اینکه بر مبنای رزمندگی او باشد، بر اساس ادب، اخلاق و انسان بودن اوست. او که با همه رفتاری سخاوتمندانه و توام با احترام داشت. درباره دیگران قضاوت نمیکرد، اهل اعتماد بود و خودنمایی را هرگز دوست نمیداشت.
به تایید سخن ویکتور هوگو که گفته است: «خوشبخت کسی است که خداوند دلی پر از احساس به او ارزانی کرده است.» فرمانده حسینعلی، سرشار از عاطفه و احساس بود. با کودک، کودکانه رفتار میکرد و با فضلا، فاضلانه. او طبیعت تحسینبرانگیزی داشت. به یک تعبیر، او فرزند دوسوی دریای آمو بود. بهعنوان فرمانده و مامور مرزی در امتداد دریای آمو، با مردم تاجیکستان مراوده و رفاقت داشت. مهر او بر دل زن و مرد آنسوی دریا هم نشسته بود.
یادم هست که در سال 1391 از طریق تاجیکستان سفری داشتم طرف درواز، به طرف وطن میرفتم. از شهر دوشنبه، سوار موتری شدم که خیلی کوچک بود و رانندۀ آن قادر نام داشت. مرد خوشبرخورد و شوخطبعی بود، با یک افسر نظامی و یک خانم دیگر که تاجیک بودند همسفر شدیم.
در راه، در موارد گوناگون بحث و گفتگو کردیم. بحث که سر مذهب رسید، افسر پولیس از من پرسید که شیعه هستی یا سنی: من گفتم شیعه. در این مورد هم کمی کلنجار رفتیم و نزدیک شدیم به مقصد.
وقتی نزدیک مرز شدیم، گوشی را گرفتم و به حسینیعلی حسینی، زنگ زدم و گفتم، «اکه» کجا هستی، من تا یک ساعت دیگر، سر پل ولسوالی نسی میرسم. گوشی قطع شد و چند دقیقه بعد راننده قادر بهمن خیره شد و گفت: اکه حسینعلی شیعه است؟! گفتم: بله. سرش را کمی تکان داد و با خودش گفت باور نمیکنم. زیر لب بریده بریده میگفت که یک شیعه چطور اینقدر آدم شریف و خوب میتواند باشد؟ تعجببرانگیز بود برایش.
حالا آن مرد مهربان و فروتن، دیگر نیست. او رفت و برای همیشه ماندگار شد. ماندگاری او برای کارهایی است که میتوانست و نکرد. میتوانست زور بگوید، قدرتنمایی کند و به سمت این و آن شلیک کند، ولی هیچ کاری نکرد که شرافت انسانی را زیر سوال ببرد.
با عزت و سربلندی زندگی کرد و بیدریغ با همه مهربانی داشت. آخر جام شهادت را نوشید و از خود یاد و خاطرهیی ماندگار به جای گذاشت. او برای ستمهایی که انجام نداد، برای زورگوییهایی که نکرد، برای بدزبانیهای که نداشت، ماندگار شد. سرمایۀ بزرگی داشت که اخلاق و مهربانیاش بود. فرماندهی که با اخلاق و ادب، قلبهای آدمیان را فتح کرد. یاد و خاطرهاش جاوید باد.
سعادتشاه موسوی