اگر نابغه باشم، بداخلاقیهایم را میبخشی؟
سریال جدید «ملکۀ شطرنج» بار دیگر رابطۀ پرتنشِ نابغهها با اطرافیانشان را مطرح کرده است
منبع: The Point/ نویسنده: اگنس کالارد/ ترجمان
چرا خیلی از نابغهها سرنوشت تلخی دارند؟ چرا خودشان را با الکول و مواد مخدر جوانمرگ میکنند؟ فکر میکنیم آنها چون نابغهاند، چون ذهن یا بدنشان قدرتی مهیب و مهارناپذیر دارد، درگیر مشکلاتی میشوند که ما آدمهای معمولی درک نمیکنیم. آنها به چیزهایی میاندیشند و از چیزهایی آسیب میبینند که برای ما ناشناخته است، پس راهی نداریم جز آنکه کنار رویم و ببینیم چطور زندگیشان را تباه میکنند، اما اگنس کالارد مخالف است. از نظر او، جامعه نابغهها را طرد میکند و همین نابودشان میکند.
بِث، نقش اول مجموعۀ تلویزیونی «ملکۀ شطرنج»، کسی نیست که دلتان بخواهد با او دوست شوید. او از مربی دوران کودکیاش- نگهبان پیری که به او شطرنج یاد داد- پول میگیرد و هرگز این پولها را برنمیگرداند، نه به دیدنش میرود و نه از او تشکر میکند که مسیر زندگی حرفهییاش را به او نشان داده است.
بث حتا به مردانی که حلقۀ حمایتیاش را تشکیل میدهند و به پیشرفتش کمک کردهاند، ابزارگونه نگاه میکند. ذهنش آنقدر درگیر برندهشدن در مسابقات است که متوجه نیست مادرخواندهاش بهشدت به الکول وابسته شده است. وقتی میبازد، بهجای آنکه مانند رقبایش موقر و مهربان باشد، زودرنج میشود و کودکانه رفتار میکند. وقتی مقابل کودک بااستعداد روسی بازی میکند، -درمقام یک بزرگسال- بدجنس و کنترولگر میشود و تنها زمانی با ملایمت با او برخورد میکند که مغلوبش کرده است.
به نظر میرسد او هیچکس را دوست ندارد؛ اما ببینندگان جذبش میشوند و نبوغ محضش را تحسین میکنند. مهم نیست بیشتر بینندگان شطرنج بازی نمیکنند، چون صحنههای بازی شطرنج چشمان گیرا و کشیده، چهرۀ بینقص و ناخنهای مانیکورشدۀ بث را نشانمان میدهند؛ گویی با خیرهشدن به بدن بث، بهصورت نمادین قدرت رازآلود مغزش را هم تحسین میکنیم. دیگران او را «حیرتانگیز» میخوانند و دوست دارند در خدمتش باشند و از همین گفتههاست که به نبوغش پی میبریم.
من هم در حوزۀ کاریام با نوابغ روبرو شدهام. یک بار نابغهیی پس از سخنرانیام سوالی پرسید و پیش از آنکه پاسخم را بشنود جلسه را ترک کرد. در کنفرانسی، نابغهیی به خودش زحمت نداد از چوکیاش -کنار سخنران- بلند شود و به تلیفونش جواب دهد. در مهمانی شام کنفرانس دیگری، نابغهیی با من بحث میکرد. وقتی با نظرش مخالفت کردم، عصبی شد و شروع کرد به لمسکردن بدنم. لمسش جنسی نبود، خشونتآمیز هم نبود؛ اما چیزی بود بین این دو. دستش را گذاشت روی دستم، بازوانم و در نهایت گردنم تا تأکید کند نظرش درست است. این کار را در حضور دیگران انجام داد. هیچکس هم مانعش نشد، حتا خودم. یک بار هم نابغۀ را برای شام به منزلم دعوت کردم. نه تنها یک ساعت دیر آمد، دوستانش را هم همراهش آورده بود؛ بهعنوان هدیه هم یک بسته ذرت به من داد که نیمی از آن را خودش خورده بود. وقتی گفتگویمان به موضوعات فلسفی کشید، به دوستانش اشاره کرد ساکت باشند چون این بخش از گفتگو دیگر ربطی به آنها ندارد. آنها مانند بسیاری از افرادی که در زندگی بث بودند، از اینکه با آنها مثل نابغهها برخورد شود استقبال میکردند و بقیه هم اجازه میدادند تا نابغه، هرطور که دلش میخواهد، از آنها استفاده کند. آنچه گفتم، گوشههایی از زندگی یک فرد نیست؛ اینها روایتهایی دربارۀ چهار نابغۀ متفاوت است.
احتمالا شما هم رفتار این نوابغ و رفتار اطرافیانشان را تقبیح میکنید؛ اما به خاطر داشته باشید من مثل سریال «ملکۀ شطرنج»، تصویر دلفریبی از استعدادهای این افراد نشان ندادهام و نبوغشان را برایتان آشکار نکردهام.
در تمام دوران کودکیام، تصور میکردم نابغهیی هستم که هنوز کشف نشده است. فقط لازم بود بفهمم در چه زمینهیی استعداد دارم. نواختن چند ساز و آهنگسازی را امتحان کردم. باله، جمناستیک و اسکی روی یخ یاد گرفتم. در مسابقات ریاضی، مسابقات شبیهسازی سازمان ملل و مسابقات پرورش قدرت مناظره بازنده شدم. شعرهایی که مینوشتم بد بود. بازیگری و نقاشی و هر هنر دیگری را امتحان کردم. گاهی اوقات اعتمادبهنفس و میل بیش از حدم نتایج خندهداری به بار میآورد؛ مثل وقتی که توهماتم از مهارتم در اسکی روی آب، سبب شد دو ماه تمام روی آب باشم. هیچ وقت اینقدر نایستاده بودم. (اساسا، کل تابستان را پشت قایقی سپری کردم که مرا به دنبالش میکشید.) شرکت در صنفهای رشتۀ معماری آخرین تلاشم برای کشف استعدادهای پنهانم بود: تا اواخر دوران نوجوانی همچنان دوست داشتم با لِگو چیزهایی بسازم. علاوهبراین، همان موقعها رمان سرچشمه اثر آیِن رَند را خواندهبودم و احتمال میدادم استعداد نهفتهیی در زمینۀ معماری دارم. معلمانم چیزی در من کشف نکردند. هر چهقدر هم که شکست میخوردم، مطمین بودم فعالیت بعدی استعدادم را آشکار میکند؛ با گذر از دوران کودکی، جستجویم برای یافتن نبوغ نیز پایان یافت.
پسر بدخلقی بودم: خودخواه بودم و به سختی با دیگران میجوشیدم. خواهرم از من کوچکتر بود؛ اما راحتتر از من با دیگران دوست میشد. در تمام دوران کودکیمان، هر وقت قرار بود خواهرم با دوستانش بازی کند، والدینم مجبورش میکردند مرا هم با خودش ببرد. هنوز به خاطر دارم یکی از مادرها با دیدن جای دندانهایم روی کلاه پلاستیکی گدی یکی از دخترهایش چقدر وحشت کرده بود. (میدانستم این کلاه، مارشملو نبود؛ اما خب، خیلی شبیهاش بود.) شاید نابغه نبودم، اما قطعا عجیبوغریب بودم.
آنقدر کتاب خوانده بودم که بدانم نبوغ، طرحی برای شخصیتشویی است. گمان میکنم همین فکر باعث شد تصور کنم نابغهام: اگر نابغه بودم، بقیه صف میکشیدند تا مطابق خواستههایم با من همکاری کنند و رفتارهای «بد» من، یکباره جذابیت پیدا میکرد و ویژگیهایی خاص تلقی میشد.
خیلی طول نکشید که کسی طردم کرد و با تحقیر مرا «گستاخ و احمق» بخواند. تجربهام میگوید در مواقع دیگر، افرادی مثل او به«ویژگیهای خاصم» روی خوش نشان میدادند و تحسینم میکردند. کودک که بودم این نکته را نمیفهمیدم، اما اکنون میفهمم این دو واکنش تفاوت چندانی با هم نداشتند.
آدمهایی که تلاش میکنند خودشان باشند، تحسین ما را برمیانگیزند. این افراد را شجاع و مستقل میدانیم؛ البته به جز مواقعی که به خاطر خودخواهی و خودشیفتگی ملامتشان میکنیم. به همین نحو، اگر کسی از قوانین پیروی کند میگوییم «روحیۀ همکاری دارد»؛ ولی اگر از قاعدهیی پیروی کند که نمیپسندیم، میگوییم «همرنگ جماعت شد». عبارت اول مثبت و عبارت دوم منفی است. این دو مفهوم را خطی باریک از یکدیگر جدا میکند. بااینحال، جذابیت هر یک از این دو مفهوم بهشدت با دیگری فرق میکند. این مساله توهمی کلامی ایجاد میکند: از آنجا که ناگزیریم کلمۀ را برگزینیم، احتمالاً در تعیین جایگاه فرد -و بهویژه خودمان- با اعتمادبهنفس تمام اغراق میکنیم. [دوستانِ آن نابغۀ فلسفی در رفتاری که نابغه با آنها کرد، شریکجرماند. دوستان بث نیز در حمایتشان از بث همانقدر به خطا رفتهاند.] فاصلۀ اخلاقی بین «حمایتگری» آنها و میزان «همدستی» دوستان آن نابغۀ فلسفی، کمتر از آن است که تصور میکنیم.
ممکن است ویژگیهای فردی من آشفتهتان کند، آزارتان دهد یا زندگیتان را مختل کند؛ [اما آیا با توضیحاتی که دادم] هنوز هم از خودخواهی من شکایتی دارید؟ آیا من هنوز به کوتهفکری متهمتان میکنم؟ عجیبوغریببودن به شما میآموزد این سؤالات ممکن است بیپاسخ باشند: یاد میگیرید همیشه نمیتوانید «مقصر واقعی» را شناسایی کنید.
بدترین قسمت عجیبوغریب بودن تنهایی است. فقط طردشدن نیست که احساس تنهایی را دامن میزند. کودک که بودم کودکانه تصور میکردم تنهایی محصول طردشدن است. به همین دلیل، تصور میکردم اگر نبوغ باعث شود رواداری را بیاموزم، دیگر تنها نخواهم بود و خوشحالتر خواهم شد. وقتی دیگران شما را «شجاع و مستقل» میبینند و قوانین آسان میشوند، اینطور نیست که معجزهوار در جمع افرادی قرار بگیرید که با آنها ارتباط واقعی برقرار خواهید کرد. ارتباط واقعی مستلزم جامعهیی اخلاقی است و جامعۀ اخلاقی مستلزم پایبندی به قواعد مشترک است، نه استثنا قائلشدن.
باید به این نکته توجه کنیم که هرگز قرار نبود رواداری به معنای نقطۀ پایان باشد. رواداری و انعطافپذیری را میتوان نوعی پیشرفت تلقی کرد، چرا که با رواداری دیگر کسی را طرد نمیکنیم. رواداری بهنوعی مدیریت نخستین مواجه با امر متفاوت است، اما اگر پوشش و عاداتی را که برای دیگران آسان و طبیعی است، خودسرانه، اجباری، بیگانه یا کاملا گیجکننده میدانید -و بله برخی اینگونه هستند- چاره آن نیست که بگذارید روش خودمان را دنبال کنیم. با اینکار در حقمان مهربانی نمیکنید، بل ما را از حقوق اجتماعیمان محروم میکنید. ما نمیخواهیم به حال خود رها شویم. نمیخواهیم تنهایمان بگذارند. هیچکس نمیخواهد تنها باشد.
مشکل اینجاست که هر قدمی ورای رواداری، فرساینده و ناخوشایند است؛ چون بهسختی میتوانیم با یکدیگر هماهنگ شویم. این تلاشها مسالۀ اصلی را روشن میکند. مساله، فردی با نیتهای سوء یا آدمبدهایی نیستند که باید اصلاح شوند. مسالهیی که سبب میشود در درجۀ اول بهسمت رواداری حرکت کنیم، ناشی از کوتهفکریی نیست که باید از آن روبرگردانیم یا متأثر از همکاریی نیست که باید به آن رو کنیم. چیز دیگری در میان است، چیز دیگری بر سر راه است، چیزی که به تلاشهای فرد برای برقراری ارتباط با دیگران مربوط میشود. تفاوتها مانع میشوند فرد با دیگران در یک جمع اخلاقی، یکی شود. این ماجرا تقصیر کسی نیست و نمیتوان این موانع را کنار گذاشت. برای غلبه بر این موانع هم نمیتوان دستورالعملی صادر کرد. پذیرش این مساله سختتر از تحملکردن مردم است. آسانتر آن است که رضا دهیم دیگران تحمل و حمایتمان کنند تا اینکه برای یک ارتباط واقعی بجنگیم. هرگاه بیش از حد خسته شویم، یاد میگیریم انتظاراتمان را پایین بیاوریم و رواداری از اینجا آغاز میشود.
نابغهبودن فقط به معنای این نیست که در کاری خیلی خوب باشید. بیشرواداری -و تنهایی مطلق- جزء جداییناپذیر نبوغ است. نبوغ اجازه میدهد دیگران نابغه را بینقص بدانند و حلقهیی از حمایتگران بلهقربانگو احاطهاش کنند. این ویژگی نبوغ است که به فرد اجازه نمیدهد دوستان واقعی داشته باشد، مانند بث که دوستی نداشت. بینندگان حتا متوجه نمیشوند جاذبۀ بث نمیگذارد فکر کنند او چگونه دوستی خواهد بود. آنها صرف میبینند او به تنهایی در اوج ایستاده است و برای همین تحسینش میکنند؛ گویی نداشتنِ دوستْ تواناییِ ویژهیی است. اما آیا واقعا کسی هست که ذهنش آنقدر بیگانه باشد که برای شکوفاشدن لازم باشد از هنجارهایی رها شود که باقی افراد برای عضویت در جامعه باید به آنها پایبند باشند؟
بهتر است بگوییم نابغه تقریبا معادل «نابغۀ شکنجهشده» است. نمیتوان داستان فردی مانند بث را بدون اعتیاد به الکول، مواد مخدر، تنهایی مفرط و خودویرانگری تصور کرد. داستان بث، داستان نابغهیی است که کشمکشهای درونی شکنجهاش میدهند، کشمکشهایی که ما آنقدر باهوش نیستیم تا درکشان کنیم. بنابراین، بهترین کار آن است که از سر راهشان کنار برویم. این ماییم که برای ارضای توهماتمان دربارۀ استقلال و با دستهبندیِ بعضی آدمها با برچسبِ نابغه، شکنجۀ واقعی را اِعمال میکنیم. نوابغ هیولاهایی هستند که خودمان میسازیم.