مقاله

زنی که از آسمان افتاد …

“زنی که از آسمان افتاد” داستان خلقت زمین و انسان را براساس منابع موثق افسانه‌ها و روایات قومی مردم “آیروکوا” که از جمله مردم بومی قارۀ امریکا محسوب می‌شوند، بیان می‌کند. در این افسانه، قدرت باروری زن و خاک به ستایش گرفته شده است. بقیهٔ کتاب‌های نویسندۀ این داستان نیز به اساس افسانه‌های مردمی قوم بومی “آیروکوا” نوشته شده است و طبق ارزیابی انجمن کتابخانه‌های امریکا از جمله کتاب‌های برجسته و جالب به حساب می‌رود:

پیش از آنکه زمین تشکیل شود، مردم آسمان، در جزیرۀ شناور در آن بالاها در فضا زندگی می‌کردند. آفتاب هنوز خلق نشده بود، ولی نور از لابلای گُل‌های درختی بلند در وسط جزیره می‌تابید. سرزمین آسمان محلی خلوت بود. هیچ‌گاه، هیچ‌کس در آن‌جا گریه نمی‌کرد. هیچ‌گاه، هیچ‌کس در آن‌جا نمرده بود و کودکی به دنیا نیامده بود.

داستان این است: در سرزمین آسمان، زنی زندگی می‌کرد که شوهر داشت.   روزی زن آسمانی در زیر قلبش صداهایی را شنید و دانست مادر کودکان خواهد شد. ولی هنگامی که او مردش را آگاه ساخت، همسرش حسود گشت. مرد آسمانی از شدت غضب، درخت را از ریشه برکشید و با پژمرده‌شدن گُل‌های درخت، سرزمین آسمان تاریک شد.

از میان سوراخی که درخت در میان آن ایستاده بود، در آن دوردست‌ها، در پایین آب دیده می‌شد.  زن آسمانی با کنجکاوی در کنارۀ گودال ایستاد، در همان لحظه که او به پایین نگاه می‌کرد، شوهرش او را از پشت تیله داد.  آنگاه مرد آسمانی فکر خود را بازیافت و آتش غضب‌اش آرام گرفت، اما دیر شده بود و زن آسمانی در حال سقوط میان هوا بود.

پرنده‌ها و حیوانات هنوز خلق نگشته بود. ولی همان‌گونه که زن آسمانی سقوط می‌کرد، تعدادی از مردم آسمانی تبدیل به مرغابی شدند و بال‌های خود را در کنار همدیگر قرار دادند تا وی ضربه نخورد و صدمه نبیند.

در پایین تنها آب بود نه زمین؛ ولی تعدادی از مردم آسمانی تبدیل به حیوانات بحری شدند و یکی از مرغابی‌ها به عمق آب غوطه زد. هنگامی که دوباره سر از آب بیرون کشید، گِل را میان چنگال‌های خویش داشت که آن را بر پشت سنگ‌پشت هموار کرد.

حیوانات آبی با همدیگر گفتند: اکنون ما خوش‌بخت خواهیم شد، مگر نه اینکه زن آسمانی قدرت آفرینش را دارد؟

هنگامی که آن زن بر روی سنگ‌پشت فرود آمد، گِل شروع به نشوونمو کرد. زن با نیروی درونی خویش به گرداگرد این قلمرو کوچک به قدم‌زدن پرداخت و در پشت سنگ‌پشت، گشت‌وگشت‌وگشت تا زمین به اندازۀ کنونی خویش بزرگ شد.

زن، مشتی خاک را به آسمان انداخت و آسمان با ستارگان درخشید.

او با خود گفت: اینک چیزی درخشان آشکار خواهد گشت. آن آفتاب نام خواهد گرفت و کمک‌کننده‌یی بزرگ خواهد بود.

آن‌گاه صبح دمید و خورشید برای اولین‌بار طلوع کرد.

زن جنبشی را در زیر قلبش احساس کرد و دو زندگی از او تولد یافت. یکی “سه پلینگ” نام گرفت که دارای احساس ملایم، لطیف و مهربان بود و دیگری “فلینت” نام یافت که تفکر خشک، مشکل و سخت مانند سنگ داشت.

دو برادر به‌سرعت نشوونما کردند. به‌زودی آن‌ها آن‌قدر بزرگ شدند تا افکار مادر خود را دریابند. وقتی “سه پلینگ” بر فراز زمین دوید، خاک تازه زیر پایش شکل یافت و درختان چنار و نبات‌ها از نقش پای او سر زد.  او با خود گفت: زمین زنده است.

آن‌گاه او مشتی خاک را به هوا انداخت و پرندگان و حیوآن‌ها به سمت‌های مختلف پراگنده شد. “سه پلینگ” برای هر دریا دو راه ساخت، تا رفت‌وآمد برای کسانی که در آن قایق‌رانی خواهند کرد، آسان باشد.

اما “فلینت” که دارای طرزتفکر سخت بود، گفت: زندگی نباید این همه آسان باشد.

او هر دریا را طوری ساخت که تنها به یک سمت جریان یابد و امواج و آبشارها را به آن علاوه کرد.

“سه پلینگ” ماهی را خلق کرد. ولی “فلینت” استخوآن‌های خورد خاردار را میان آن جای داد تا زندگی را برای مردمی که به‌زودی خواهند آمد، مشکل‌تر سازد.

آن‌گاه “فلینت” هیولاها را خلق کرد. ولی “سه پلینگ” آن‌ها را به زیر زمین راند.

“فلینت” غولی بزرگ ساخت که شور خورده نمی‌توانست و او را برف نام نهاد.    ولی “سه پلینگ” روح زندگی را در تن او دمید تا غول برود و بهار بیاید.

“سه پلینگ” انسان را از خاک خلق کرد و سهمی از زندگی خود را در قالب هر تن گذاشت و بهره‌یی از تفکر خود را برداشت و در کاسۀ هر سر جای داد.  او به ایشان گفت: به خاطر داشته باشید شما فرزندان زن آسمانی هستید، چون او از قدرت و اندیشهٔ خود به شما داد.

آن‌گاه او به انسان یاد داد چگونه خانه بسازد و آتش بیفروزد.

در ختم این کار برادران از زمین بلند شده و به امتداد راه شیری در آسمان به سفر پرداختند. آن‌ها هر کدام راهی جداگانه را در پیش گرفتند. قدم‌گاه جداگانهٔ هریک را هنوز می‌توان در کهکشان دید. این نشان‌دهندۀ آن است که دو طرز تفکر در کاینات وجود دارد، یکی سخت‌وخشک مثل “فلینت” و دیگری نرم‌وملایم مثل “سه پلینگ”.

هنگامی که برادران ناپدید شدند، زن آسمانی خود را میان آتش انداخت و با دود آتش به آسمان بالا رفت. او به مردم گفت: شما نمی‌توانید مرا تعقیب کنید. تنها اندیشۀ شما هنگامی که دود آتش‌های‌تان بالا می‌رود، می‌تواند با من همرایی کند.   آن‌گاه شما می‌توانید درود و سرود خویش را چنین بیان کنید:

ما شکر خود را به مادر خود زمین تقدیم می‌کنیم که قدوم ما را حمایت می‌کند.

ما شکر خود را به دریاهای جاری تقدیم می‌کنیم که از بالای زمین می‌گذرد.

ما شکر خود را به نبات‌ها تقدیم می‌کنیم که دارو و درمان ما هستند.

ما شکر خود را به حیوآن‌ها تقدیم می‌کنیم و به پرندگان که صداهای آن‌ها اندیشهٔ ما را تعالی می‌بخشد.

ما شکر خود را به ستارگان تقدیم می‌کنیم که نور آن‌ها، راه ما را روشن می‌سازد.

اندیشه‌های ما با کلمه‌ها به بالا کشانیده می‌شود. ما با واژه‌ها و تفکر خویش شکر خویش را به کاینات تقدیم می‌کنیم که همیشه زنده است.

نوشتۀ جان بایر اورست

نقاشی از دنیا غبار

ترجمۀ پروین پژواک/ پراگ

 

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا