تراژدی انسانی در «آیینه شکسته» صادق هدایت
گلاحمد یما؛ پژوهشگر
سید جمالالدین افغان که اندیشه و فعالیتهای بیدارکننده و سیاسیاش با مفهوم فرهنگ غرب و شرق در پیوند است درباره اسلام و مسلمانان در کشورهای شرقی و غربی در سخن مشهوری میگوید: «به غرب رفتم اسلام دیدم، ولی مسلمان ندیدم و به مشرق بازگشتم اسلام ندیدم، ولی مسلمان دیدم.»
از این سخن سید جمالالدین افغان چنین تعبیر میشود که مسلمانان شرقی در زندگی خود براساس معتقدات اسلامی رفتار نمیکنند؛ درحالیکه غربیها ارزشهای اسلامی مانند صداقت، راستگویی، وفای به عهد و نظایر آن را در اعمال و رفتار خود رعایت میکنند.
داستان «آیینه شکسته» با قرار دادن اودت و جمشید بهعنوان چهرههای اصلی و تیپهایی از انسان غربی و شرقی از نظر روانی، فرهنگی و اجتماعی، زندگی انسانی و انسانیت را تحلیل میکند. در این داستان اودت به ارزشهای انسانی که برای تعالی روح خود به تامل و خویشتنداری اهمیت میدهد او را به قایم کردن رابطه انسانی جهت مثبت میدهد و روحش عروج مییابد.
اما برعکس، جمشید که با شوریدگی، اودت را دوست دارد بهزودی نهتنها سرد میشود بل از نظر روابط انسانی سقوط میکند و بدترین اخلاق را از خود بروز میدهد تا آنجا که تراژدی زندگی اودت یا تراژدی انسانی را به وجود میآورد.
قایم کردن ارتباط جمشید با اودت، در آغاز داستان از ارتباط عاطفی نسبت به اودت که بهزودی منجر به بحران شدید روحی در وجود جمشید شده و سپس به درک، ارتباط و تعامل، تکامل پیدا کرد، آغاز میشود و جریان آن، یکرشته تعاملات میان او و اودت را دربر میگیرد که تا پایان داستان بهجای تکامل، به سقوط روحی که ناشی از خودخواهی وی است میانجامد.
داستان از هرچیز که میگوید در بطن خود این سقوط را ارایه میکند. در نامهیی که پر از استهزا، نیشخند و طنز و پر از درد و رنج، غم و غصه روحی اودت است هر سطرش از سقوط روحی ِیک انسان شرقی در غرب، از عامل یک تراژدی سخن میگوید.
این عروج روحی اودت و سقوط روحی جمشید، تراژدیی را به وجود آورده که چون عامل انسانی تراژدی یک انسان است که با خودخواهیهایش آن را آفریده، نفرینش بازمیگردد به مسلمانی که سید جمال الدین افغان به وضعیت آن اشاره میکند و مکانش را در شرق قرار میدهد.
به این مناسبت هر انسان شرقی، هر مسلمانی که در تیپ جمشید داخل است در درون خود در حد انفجار میرسد و سرش خم شده و خون میگرید. جمشید در داستان، یک انسان از شرق و با فرهنگ شرقی است، این تعمیم هنریست که او را از محدوده یک شخص به گستره یک تیپ مرد کشور اسلامی و یک شرقی تبدیل میکند و به خواننده معرفی میدارد؛ مخصوصا که در بخش پایانی داستان معلوم میشود که به جای جمشید یک چینی در آپارتمانش زندگی دارد و موسیقی موردعلاقه اودت را زمزمه میکند.
روایت میخواهد میان شرقی مسلمان و غیرمسلمان تفکیک کرده تا تلویحا به مفهوم فرهنگ اسلامی در میان مسلمانان اشاره کند. داستان به شکل وسیعی با ارزشهای روانشناسی، مردمشناسی و جنبههای مختلف ارزشهای جامعه فرانسه و در مجموع اروپا و از طریق حضور جمشید با ارزشهای شرق و ایران پیوند دارد.
نخستین سطرهای داستان «آیینه شکسته» صادق هدایت، وصفی است از اودت که پس از آشکار شدن میلی در وجود جمشید که فقط خودش احساس کرده و به صورت مبهم موضوع احساسش (اودت) نیز شبیه آن را به شکل مرموز دریافته، شکل گرفته است.
در محتوای این وصف، اودت به گلهای تر و تازه اول بهار شباهت مییابد و چشمان آسمانی او خماری وصف میگردد و دستهیی از موی سرخ کمرنگ زلفان او که همیشه در سمتی از رویش آویخته است به نمایش میآید تا زیبایی آن دختر و کشیده شدن خودش بهسوی زیبایی خیرهکننده اودت بیان شود.
احساس توام با میل نسبت به دختر موجب پیدایی دقت در دیدن او شده و روش بودن و موقعیت دختر در خانهاش براثر این دقت روشنی یافته است. در تصاویر ارایهشده از زندگی روزمره آن دختر، دیده میشود که وی با نیمرخی ظریف رنگپریده، ساعت جلو پنجره اتاقش مینشیند، پا روی پا میاندازد و در آن حال، رمان میخواند، گاهی جورابش را وصله میزند، گاهی هم خامکدوزی میکند و مخصوصا که والس گریزی را در ویولن مینوازد، و این باعث میشود قلب جمشید از جا کنده شود.
احساس لذت از دیدن اودت زیبا به خواست مکرر دیدن وجود او در روان جمشید نطفه میبندد. جمشید از هرچیز مربوط به اودت و از هر حرکتی که توسط او انجام میشد؛ کسب لذت میکرد. پنجرههای اتاقهای اودت و جمشید مقابل هم قرار داشت. جمشید دقیقهها و ساعتها از پشت شیشه پنجره به او نگاه میکرد و روزهای یکشنبه که در خانه میبود؛ همه روز، دیدن خانه او وظیفهاش شده بود. شبها فراموش نمیکرد که حرکات او را در جریان کشیدن جوراب ببیند و بر حرکتی که او به تختخواب میرفت نظارت داشته باشد.
کشش زیبایی اودت مرحله آغازین مهر در وجود جمشید بود؛ دیدن مکرر، نوعی از اعتیاد به دیدن را در وجود جمشید به وجود آورد. این اعتیاد سرآغاز ایجاد رابطه عاطفی نسبتا پایدار را در میان آنها خبر میداد که جمشید چهره اصلی داستان، آن را رابطه مرموز میخواند.
این رابطه مرموزبه صورتهای مختلف، حرکات انعکاسی و حرکات شرطی ناشی از اعتیاد تبارز میکرد که نشاندهنده نابسامانی روانی و پریشانحالی است. اگر اودت را روزی نمیدید خیال میکرد که چیزی را گم کرده است؛ از سوی دیگر، این حرکات و مخصوصا به تکرار دیدن و نگاه کردن بهسوی خانه او، طرف مقابل را هم از احساس او باخبر کرده بود؛ این خبر یافتن از احساس جمشید توسط اودت، بهوسیله بستن پنجره در پس دیدنهای مکرر جمشید بهسوی خانه اودت، از سوی او نشان داده میشد.
جمشید از میلش نسبت به اودت میدانست؛ اما نمیدانست که احساس او در اودت هم نفوذ کرده است یا خیر. روان اودت را هم احساس مشابهی فراگرفته بود؛ ولی معلوم است که تبدیل مرحله احساسی و خواست به مرحله ادراکی از طریق ایجاد تعاملات و ارتباطات منطقی باید صورت گیرد تا وضعیت روان طرف مقابل یا احساس و خواست او خوانده شود.
ناخودآگاه شخص با ناخودآگاه شخص دیگر نوعی از کشش را در هر دو طرف به وجود میآورد؛ اما تا وقتی که ادراکات، ارتباطات و تعاملات از سوی فرستنده اولی یا مرد، احساس و خواست را به گیرنده یا زن انتقال ندهد، بیان احساس و خواست گیرنده پیام احساسی نمیتواند به طرف مرد مفهوم شده، تعبیر یا خوانده شود، مخصوصا که ناخودآگاه زنان بیش از آنکه برونگرا باشد، درون گراست، بیش از آنکه جنبههای فاعلیت آن در مسایل عاطفی تبارز داشته باشد جنبههای انفعالیت آن قوت دارد.
این مسئله که تمام کوششهای احساسی که خواست جمشید را نشان میداد و انتظار میرفت بعد از نفوذ بر حس و احساس اودت، نگاه او هم نسبت به جمشید گرم شود، برخلاف همچنان سرد بود و بیاعتنا و افزون بر آن در لبانش، نه کدام لبخند تبارز میکرد نه کدام حرکت خاص در او دیده میشد که نشاندهنده احساسی بهخصوص باشد؛ حتی میمیک یا حرکات چهرهاش طوری جدی و دروندار جلوه میکرد که از نظر احساسی نوعی از انجماد را میرساند تا انعطاف!
جریان داستان جایی میرسد که خواننده درمییابد رابطه عاطفی جمشید نسبت به اودت با سپری شدن یک مرحله روانی و انفسی و در خود بودن، از طریق مطرح شدن در محیط و جهان پیرامون، از لایه ناخودآگاه به لایه خودآگاه میآید؛ از مرحله احساسی به مرحله ادراکی و ارتباطی (زبانی) و تعامل تکامل میکند و منطقی و قابلفهم و در رابطه مفهومی داخل میشود.
در این مرحله، وصفی که از اودت میشود غیر از وصفی است که در آغاز داستان تحتتاثیر عاطفه و مهر صورت گرفته بود، یعنی وصف احساسی تحتتاثیر زیباییهای او و کشش درونی نسبت به او نیست؛ بلکه وصفی است که به صورت منطقی در پیوند با جهان و اشیا و اشخاص، در متن روابط اجتماعی از او میشود.
در جریان این وصف، روان جمشید آرام است، آن تلاطمی که حاکی از احساس و رابطه عاطفی بود و در آن فقط درون خودش و زیباییهای اودت مطرح بود، تحت کنترول آمده و تشخیص میدهد که یک مرد و یک زن در راه با هم روبرو شدهاند.
مرد بعد از صرف صبحانه از قهوهخانه بیرون شده و زن هم که بکس ویلون به دست دارد به سوی مترو میرود. این مرد که میداند در یک محیط اجتماعی قرار دارد میخواهد با زن ارتباط قایم کند؛ بهترین وسیله ارتباط سلام گفتن است. او به اودت سلام میکند. اودت هم بهعنوان یک خانم که در محیط اجتماعی قرار دارد پاسخ سلام را با لبخند میدهد.
برای اینکه ارتباط انکشاف یابد، باید یک تعامل هم میان آنها به وجود آید. مرد اجازه خواست ویلون را که به دست زن بود به همراه او ببرد. بردن ویلون یک تعامل ساده بود که یک ارتباط زبانی دیگر را موجب شد و آن «مرسی» یا تشکر بود.
بعد از این که بحران روحی با پادرمیانی مرحله ادراکی، ارتباطی و تعاملی پایان یافت هردو کوشیدند ارتباطات و تعاملات خویش را از فاصله دور و نزدیک افزایش دهند تا هم از یکدیگر شناخت یابند و هم لحظات با هم بودن لذت ببرند.
پنجرههای خانههایشان دیگر ارتباط نامفهوم و انتقالدهنده پیامهای مبهم و مطرح در سطح ناخودآگاه نبود، بلکه ارتباط و ارتباط معکوس دو انسان بود که میخواستند در کنار هم از زندگی لذت ببرند و اشاره و ایمایشان آگاهانه انتقال یابد و از هر دو طرف به گونه شفاف تعبیر شود.
مباحث روانکاوانه و روانشناسانه داستان بهزودی جای خود را به بیان رابطه فرهنگی میدهد. آنها با داخل شدن در نهادهای فرهنگی، با در نظر داشت امکانات و ارزشهای فرهنگی در رابطه اجتماعی قرار گرفتند. صحبتهایی که با ایما و اشاره در فاصله میان دو پنجره اتاقهایشان انجام میشد بسیاری اوقات هر دو را به پایین میآورد و در آنجا تصمیم میگرفتند که در باغ لوگزامبورک با هم ملاقات کنند، به سینما یا به تماشای تیاتر بروند، در کافهیی بنشینند و گپ بزنند و یا بهگونه دیگر ساعات خود را به شادمانی بگذرانند.
مناسبات خانوادگی بهعنوان پایه مناسبات اجتماعی، در پرتو ارزشهای فرهنگی پاریس در زندگی اودت تبارز داشت. او در خانه تنها بود. ناپدری (پدراندر) و مادرش به مسافرت رفته بودند. او به مناسبت کارش در پاریس مانده بود. شناختی که جمشید از روحیات او داشت این بود که اودت کم گپ میزد، اخلاق کودکان دارد، لجباز است و در چیزی که میگوید در انجام آن پافشاری میکند. این خصوصیت آخری، جمشید را عصبانی میکرد.
دو ماه بود که آن دو رفیق شده بودند. تفریحات، جشنها، بازیها و سرگرمیهایی که بهشکل سنتی و مدرن در فرانسه موجود است بخشی از آداب، رسوم و عنعنات و رفتارهای اجتماعی و فرهنگی مردم و نشاندهنده سطح تمدن و پیشرفت فرهنگی فرانسه است. شادی و سرور و وسایلی که برای مردم این امر را مهیا میکند با اقتصاد، تکنالوژی، سیاست و قدرت پیوند دارد.
قدرت همانگونه که گفتمانها را برای ایجاد دانش شکل میدهد، دانش بهنوبه خود با در بهکار گرفتن وسایل و آلات در خدمت مردم، انسانهای توانمند را به وجود میآورد تا آموزش بهتر و کار و فعالیت مثمر انجام دهند. این بازیها و تفریحات از نظر اخلاقیات نیز مورد توجه بود.
برخی از پدران و مادران برخلاف فرزندانشان خوش نداشتند که دخترانشان به جمعهبازار بیایند یا هم از برخی بازیهای آن استفاده کنند. ازجمله تفریحات پاریس یکی هم جشن جمعهبازار «نوییی» است که آن دو در آن اشتراک کردند. اودت آن شب لباس آبی بر تن کرده بود و خوشحال به نظر میرسید.
آن شب، فرصت خوبی بود که اودت درباره خودش به جمشید بگوید. او این کار را از وقتی که از رستورانت برآمدند در داخل مترو تا هنگامی که جلو لونا پارک از مترو خارج شدند انجام داد. در محل جشن، مردمان بسیاری در رفتوآمد بودند.
شرکتکنندگان جشن قابلیتها و هنرهای خود را برای سرگرم شدن مردم در دو طرف سرک چیده بودند. بعضی با سخنرانیها، نمایشهای خیابانی و ساز و آواز و شعبدهبازی و مارگیری و سایر سرگرمیها مردم را به دور خود جمع کرده بودند.
در آنجا تیراندازی، بختآزمایی، شیرینیفروشی، سرکس، موترهای کوچکی که با قوه برق به دور یک محور گردش میکردند، بالونهایی که دور خود میچرخیدند، نشیمنهای متحرک و نمایشهای گوناگون وجود داشت. سروصدا زیاد بود و از هر طرف چیغ دختران، صحبتها، خندهها، همهمه صدای موترها و موسیقیهای گوناگون درهم پیچیده بود.
از میان چیزهایی که برای تفریح و سرگرمی وجود داشت، آن دو تصمیم گرفتند که بر واگون زرهپوش سوار شوند. آن واگون، نشیمن متحرکی بود که به دور خود میگشت و در موقع گردش یک روپوش پارچهیی روی آن را میگرفت و به شکل کرمی سبز درمیآمد.
هنگامی که میخواستند در آن سوار شوند، اودیت دستکول و دستکش خود را به جمشید داد تا موقع تکان و حرکت از دستش نیفتد. آنها تنگ پهلوی هم نشستند. واگون حرکت کرد و روپوش سبز آهسته بلند شد و پنج دقیقه اشخاصی را که در آن سوار بودند از چشم تماشاگران پنهان کرد.
روپوش واگون که عقب رفت، هنوز لبهایشان به هم چسبیده بود. جمشید اودت را میبوسید و او هم از خود دفاع نمیکرد. لحظاتی بعد از واگون پیاده شدند. اودت گفت که این دفعه سوم است که به جشن جمعهبازار میآید چون مادرش نمیگذاشت که او به این جشن بیاید.
بخشهای دیگر جشن را نیز دیدند. نصف شب شد. تصمیم گرفتند به خانه بازگردند؛ ولی اودت از جشن دل کنده نمیتوانست. هر نمایش خیابانی را که میدید توقف میکرد و در میان تماشاگران و شنوندگان میایستاد. جمشید هم مجبور بود بایستد.
دو سه بار بازوی او را به زور کشید، اوهم با اکراه حرکت میکرد، تا اینکه نمایشی که برای تبلیغ ژیلیت راهاندازی شده بود و خوبی آن را در عمل نشان میداد و مردم را به خرید آن تشویق میکرد توجه اودت را جلب کرد و برای تماشای آن ایستاد. جمشید این دفعه عصبانی شد و بازوی او را کشید و گفت این دیگر به زنها مربوط نیست؛ ولی اودت بازوی خود را کشید و گفت: خودم میدانم، میخواهم تماشا کنم!
داستان در این مرحله، تراژدی انسان را از طریق نشان دادن عروج و سقوط شخصیت انسانی در مقایسه میان شخصیت اودت و شخصیت جمشید با طرح اختلاف فرهنگهای شرقی و غربی بیان میکند. اودت که خالصانه جمشید را دوست دارد در ملاقاتهایی که باهم میکنند خود را بیشتر معرفی میکند تا بتوانند همدیگر را درک و جنبههای انسانی یا خصلتهای فردی همدیگر را بدانند تا بهتر بتوانند زندگی را اگر موافقت میانشان حاصل شود بهصورت مشترک ادامه دهند.
برعکس، جمشید که با آن شور که معلوم میشود، شور جنسی محتوای آن را ساخته است بعد از آنکه احساسش از حالت ناخودآگاه به مرحله خودآگاهی میرسد هر لحظه خودخواهیهایش گل میکند و با بیاعتنایی در این روابط برخورد میکند.
اودت که تبلیغات ژیلت را میبیند در آنجا توقف میکند تا در خیالات خود بر جمشید بیندیشد و در جمله مردان، درباره او فکر کند؛ اما جمشید که فقط بر خود فکر میکند با نامردیتمام او را در میدان جشن بدون پول و کلید خانه تنها رها میکند و به خانه بازمیگردد، درحالیکه بیگ پول اودت و کلید خانهاش در جیب جمشید است.
داستان هرقدر پیش میرود چهره انسانی و رخ عاطفی و معنوی اودت عروج، و روح جمشید با گذشت زمان سقوط میکند. تراژدی در آن است که چهرهیی که روحش در حال عروج است و به عشق خود وفا دارد به سوی مرگ میرود؛ آنهم در نزدیکترین شهر به محل اقامت جمشید.
شرق و غرب جای یکدیگر را میگیرند، انسان غربی یا یک زن فرانسوی همانند عرفایی که از شرق هستند روح خود را به خدا نزدیک میکند و به امید رسیدن به عشق یا نشانه اعلیعلیین از خود میگذرد؛ اما جمشید با پیچیدن به دور خودش و بیاعتنایی به جوشان محبتی که هر دو را با هم نزدیک کرده و داستان با روایت حوادث ذهنی آن آغاز شده بود، خود را به اسفلالسافلین میرساند و به ضعیفترین فرهنگ بازاری که به انسان و انسانیت نمیاندیشد و همه چیز را فدای خودخواهیهای خود میکند، تقرب میجوید.
جمشید در آن نیمه شب، اودت را تنها رها کرد، به طرف مترو آمد و به خانه بازگشت. کسی در کوچه دیده نمیشد و چراغ خانه اودت خاموش بود. چراغ را روشن و پنجره را باز کرد. چون خوابش نمیآمد مدتی کتاب خواند. ساعت یک بعد از نیمه شب بود، رفت پنجره را ببندد و بخوابد دید اودت آمده است و پایین پنجره اتاقش پهلوی چراغ گاز در کوچه ایستاده است.
جمشید از این حرکت او تعجب کرد؛ اما هنگامی که خواست بیاعتنایی خود را نسبت به اودت نشان دهد؛ پنجره را بست و آمد تا لباسهایش را از تن بیرون کند که متوجه شد بیگ، دستکشها، پول و کلید خانه اودت در جیبش است. آن وقت بهجای اینکه از کردارش خجالت بکشد به علت اینکه خودخواهی او را سقوط داده بود با وقاحت، بیگ پول اودت را از پنجره به پایین انداخت.
تعاملات میان جمشید و اودت که از یک دوره بحرانی به دوره درک، ارتباط و تعامل رسیده بود بهجای آنکه بعد از مقدمات به ارزشگذاری به حقوق فردی همدیگر بینجامد، خودخواهی جمشید آن را به یک باجگیری که متاثر از فرهنگ شرقی او بود بهصورت بیاعتنایی نسبت به اودت کشاند و ارتباط از طریق پنجره میان خانه او با پنجره خانه اودت را قطع کرد و سه هفته نخواست او را ببیند تا اینکه در سر پیچ کوچه با اودت که با ویلونش بهسوی مترو میرفت روبرو شد.
از روی ناچار سلاموعلیکی کرد و از حرکت آن شب معذرت خواست. اودت بیگ کوچک را باز کرد و آیینه شکسته را به او داد و گفت: وقتی بیگ را از بالا پایین انداختی، شکست. او افزود که این بدبختی میآورد!
جمشید او را خرافهپرست خواند و گفت به همین نزدیکیها به لندن میرود و پیش از رفتن او را خواهد دید؛ اما بازهم چون از نظر روحی سقوط کرده بود بدون آنکه اودت را ببیند به لندن رفت.
بعد از یک ماه اقامت در لندن نامه اودت رسید. اودت در نامهاش از محبت خالصانهاش نسبت به جمشید سخن گفته بود، از تنهاییهایش، و نوشتن نامه به او را چون سخن گفتن با او خوانده بود. اودت بهعلت «تو» گفتن در نامه از او عذرخواهی کرده بود و از درد شدید روحی خود حکایت کرده بود و از اینکه در نبودش زمان دیر میگذرد و سوال کرده بود که آیا برای تو هم چنین است یا دختری از آنجا در زندگیت حضور یافته است؟ و گفته بود تو چنان که در پاریس بودی هر لحظه به پیش چشمم هستی، مطمینم سرت از کتاب بالا نیست.
او گفته بود که آنجا را نمیبینم چون کسی را که دوست داشتم آنجا نیست و بهجای تو یک چینایی زندگی میکند. نامه اودت سراسر از روح خسته ولی بزرگوار یک آهنگساز ویلوننواز که احساس خود را کاملا زیرکنترول دارد حکایت میکند؛ این روح بزرگوار، جمشید را نه بهعنوان یک انسان بلکه بهمثابه یک شی میبیند.
شیگونهگی جمشید باعث شده بود که هیچگونه گلایه و شکایتی از او نکند؛ اما در عوض، روح خود را در پیوند با شکستن آیینه و مصراعی که در تصنیفش تکرار میشود «پرندهیی که به دیار دیگر رفت، برنمیگردد» در قبال بدترین شرایط حوادث آینده، پذیرا نشان میدهد.
او به رویدادهایی که بعد از رفتن جمشید در زندگیش رخ داده مو به مو میپردازد و مثل اینکه شیگونهگی او را پذیرفته است در هیچ کار از او شکوه و شکایت نمیکند حتی از دروغهایی که او گفته گلهمند نیست و نمیگوید تو دروغ گفتی!
تصاویری که در گزارش وضعیت خود میآورد در آن از درازچوکی سنگی و عکس روی میز که بر جمود و شیگونهگی دلالت میکند سخن میگوید. اودت در نامهاش نوشته بود: دیروز با هلن در باغ لوگزامبورگ قدم میزدیم. نزدیک درازچوکی سنگی که رسیدم به یاد روزی افتادم که تو از مملکت خودت صحبت میکردی و آن همه وعده میدادی و من هم آن وعدهها را باور کردم و امروز اسباب دست و مسخره دوستانم شدهام و حرفم سر زبانها افتاده است!
من همیشه به یاد و خاطره تو والس گریزی میزنم؛ عکسی که در بیشه و روی شنها برداشتم روی میزم است. به عکس تو که میبینم فکر نمیکنم که این عکس مرا گول بزند – چون عکس شی است نه انسان – ولی افسوس وقتی یادم میآید که آیینهام شکست، ناامید میشوم و قلبم گواهی بد میدهد. مادام بورل از من خواست که به برتانی بروم، قبول نکردم؛ چون میدانستم بدون تو کسل خواهم شد.
او از دلتنگیهای خود سخن میگوید و از این که تند نامه نوشته معذرت میخواهد و میگوید چنان خسته است که به کار روزانهاش هم رسیدگی نمیتواند. او از تصمیم خود میگوید مبنی بر این که روز یکشنبه از پاریس به کالر یعنی آخرین شهری که جمشید از آن گذشت تا به انگلیس برود، سفر میکند و در آنجا در ساحل شنی آبهای آبیرنگ منتظر میماند که آخرین افکارش را موجهای آبی بشویند. بعد خطاب به جمشید میافزاید که تو فکر میکنی چنین نمیکنم؛ خواهی دید. من دروغ نمیگویم. درآخر نوشته بود: «بوسههای مرا از دور بپذیر!» اودت لاسور.
اما در برابر، جمشید چه کرد؟ او به اودت دو نامه فرستاد. یکی از آن نامهها بیجواب ماند و دیگرش بعد از خوردن مهر اداره پست مسترد شد. یک سال بعد که به پاریس آمد دید در منزل قدیمش یک چینایی زندگی میکند که با دهانش والس گریزی مینوازد و پشت درب خانه اودت نوشته شده است: خانه کرایی!