
لیلی غزل، شاعری از دیار مولاناست که روزگار او را هم مانند همشهری نامدارش از بلخ به قونیه و استانبول کشانده است. از او تا حال سه مجموعۀ شعری نشر شده و چهارمی هم در راه است. در گفتگویی با همکار ما نبی ساقی، بانو غزل از زندگی و شعر و مهاجرت حرف زده است. در این گفتگو، با زندگی و کارکرد این شاعر جوان و پرکار، بیشتر آشنا میشویم.
با درود و مهر. از خودتان بگویید، از کودکی، از مکتب، از دانشگاه و از خانواده و دوستان و از کوچ کشیهای معمول در افغانستان.
نام اصلی من شکریه است. در شهر مزار شریف، در گذر باغ میرزا قاسم، جاییکه مردم آن را به نام «سر شرشره» میشناسند، به دنیا آمدم. صدای شرشر آب، نخستین لالایی روزهای کودکیام بود؛ موسیقی خفته در حافظهام. دوران کودکیام بیشتر در شهرک رهایشی کود و برق سپری شد. محلهای که با نظم صنعتی ساخته شده بود و جادههای آسفالتهاش بوی کار و کارخانه میداد. پدرم یکی از کارگران فابریکه کود و برق بود. زندگی ما با ریتم کارخانه، گره خورده بود، با شیفتهای کاری پدر و صدای سوتهای آغاز و پایان کار. سومین فرزند خانوادهام. یک برادر دارم و سه خواهر. خانۀ ما آمیختهای از سکوت و صدا بود؛ آمیختهای از مهربانیهای مادرانه، بازیهای کودکانه و دغدغههای پدر که خستگیاش را شبها با نگاهی آرام پنهان میکرد. ابتداییام «مکتب بکتاش» بود. دوره متوسطه و لیسه را در «مکتب عابده بلخی» ولسوالی دهدادی خواندم؛ زیرا آن زمان در شهرک کود و برق مکتب وجود نداشت. پس از آن، به «لیسه فردوسی» کود و برق رفتم. در دانشگاه بلخ، در دانشکده زبان و ادبیات فارسی، تنها به تحصیل بسنده نکردم؛ آنجا شعر و واژه، خانهام شد، جایی برای پناهبردن از هیاهوی جهان. کوچکشی اما برای من تنها جابهجایی نبود. ما ابتدا از گذر باغ میرزا قاسم به شهرک کود و برق کوچ کردیم. بعدها زندگی مرا به سرزمینهای دیگر برد. آدمها همیشه مسافرند؛ گاه در جغرافیا، گاه در زمان و گاهی در خود. اکنون من دور از یار و دیار، در شهر استانبول ترکیهام. اما خاطرۀ کوچههای مزار، هنوز در جانم زنده است و واژهها، همیشه وطن دوماند.
شکریه را نمیدانستیم. اما چه گونه و چه زمان و چرا شکریه، لیلی غزل شد؟
در محیطی بزرگ شدم که برای شعر و نوشتن، جایی نبود. فضای زندگی سنتی. خانوادۀ مادریام که هنوز هم خودشان را عالمان دین میدانند، شعر گفتن یک دختر را کاری ناپسند و حتا گناه میدانستند. من نوجوان بودم و تازه با نوشتن آشنا شده بودم، اما نمیخواستم با کارم خانوادهام به ویژه پدر و مادرم را زیر فشار بگذارم. آن زمان برایم روشن بود که اگر با نام واقعیام شعر بنویسم، واکنشها سنگین خواهد بود. پس دنبال نامی رفتم که هم زنانه باشد، هم دور از ذهن، هم پنهانم کند، هم نشان بدهد با دل مینویسم. «لیلی» و «غزل» هر دو از دلواژههای محبوبم بودند. لیلی یعنی زنی که همیشه در شعر بوده و غزل یعنی همان چیزی که من با آن حرف میزدم. این نام را انتخاب کردم تا بتوانم خودم باشم، اما بیآنکه با نامم کسی را آزار بدهم. «لیلی غزل» برای من فقط نام مستعار نبود؛ جایی بود که میتوانستم بدون ترس زندگی کنم. دفتری که در آن شعر مینوشتم. خانۀ دومم بود. کسی نمیدانست این شعرها از من است. پشت این نام، من صدای خودم را پیدا کردم. حالا هم، اگرچه خیلیها دیگر میدانند که لیلی غزل کیست، اما آن نام هنوز برایم معنا دارد. نشانی از راهی است که بیصدا و در سکوت رفتم تا صدایم شنیده شود.
سر شرشره گفتید. چه وجه تسمیهای دارد؟ احتمالا چیزی شبیه آبشار باید وجود داشته باشد.
«سر شرشره» نامش را از یک آبشار کوچک گرفته که زمانی در آن محل وجود داشت. مردم قدیم مزار دلیل این نامگذاری را میدانند. ماجرا از هژده نهر بلخ شروع میشود؛ شبکهای از نهرهایی که از کوههای بامیان سرچشمه میگیرند و بعد در ولایت بلخ پخش میشوند. این نهرها زمینهای زیادی را در سراسر بلخ آبیاری میکردند. یکی از آن نهرها به نام نهرشاهی، بهطور مستقیم وارد شهر مزار شریف میشد. هدفش بیشتر آبیاری روضه شریف بود، تا آن فضای مقدس همیشه سبز بماند. از روضه، آب در جویهای متعددی تقسیم میشد که در کوچهپسکوچههای مزار جریان داشتند. یکی از آن جویها بهسمت دشت شور میرفت. در مسیر خود، از نزدیکی شفاخانه ملکی امروز عبور میکرد. در همانجا، بهخاطر افتادگی زمین، آب با صدایی واضح و مداوم سرازیر میشد. همین صدای «شرشر» باعث شد مردم محل آن نقطه را «سر شرشره» بنامند. تا زمان حکومت داکتر نجیب، این آب و صدایش هنوز بود. اما حالا دیگر نه از آب نشانی مانده، نه از آن صدا. تنها نامش در حافظهٔ شهر زنده است. هنوز هم وقتی کسی میگوید «سر شرشره»، همهٔ اهل مزار میدانند کجا را میگویند؛ حتا اگر آن شرشره واقعی دیگر نباشد.
گفتید پدرتان کارگر کود و برق بود. اما میدانید در چه بخشی کار میکرد و چه مسوولیتهایی داشت؟
پدرم در فابریکه کود و برق مزار شریف کار میکرد. وظیفهاش در بخش سرانجنیری برق بود. بیشتر روزهایش در همان محیط صنعتی میگذشت. او مسوول نگهداری و بررسی شبکه داخلی برق فابریکه بود. اینکه برق بهدرستی به بخشهای مختلف برسد، دستگاهها خاموش نشوند و سیستم از کار نیفتد؛ همه به دقت او و همکارهایش بستگی داشت. اما با همۀ خستگیها، پدر مرد مهربانی بود. وقتی از کار برمیگشت، برایم یک شاخه گل رز میآورد. این کار ساده، برای من یک رسم شده بود؛ مثل قولی نانوشته. هنوز هم بوی گل رز برایم یادآور حضور اوست؛ مردی که کم حرف میزد، اما مهربانیاش را بیصدا زندگی میکرد. حالا که فکر میکنم، آن سکوت پدر و کار بیصدای او در پسزمینه زندگی ما، بیشتر از هزار حرف اثر داشت.
چرا رشته ادبیات فارسی خواندید؟
پس از آزمون کانکور در رشته ژورنالیزم قبول شدم؛ رشتهای که از کودکی علاقه به آن علاقه داشتم. شیفته کلمات، نوشتن و روایت واقعیتها بودم. فکر میکردم ژورنالیزم راهی است برای دیدن و شنیدن جامعه و بعد روایت کردن آن به زبان مردم. اما این رشته فقط در دانشگاه کابل تدریس میشد. خانوادهام نتوانستند هزینههای رفتن به کابل را بپذیرند. ما توان مالی کافی نداشتیم. همین شد که مجبور شدم قید رفتن به کابل را بزنم. البته تنها مشکل مالی نبود. خانواده نگرانیهایی دربارۀ زندگی در کابل داشتند، از امنیت گرفته تا نبود همراه. نمیخواستم یک سال دیگر از درس فاصله بگیرم. تصمیم گرفتم رشتهای را در همان شهر مزار انتخاب کنم. ادبیات فارسی، در آن لحظه شاید انتخاب دوم بود، اما کمکم برایم معنا پیدا کرد. از همان سمستر اول، متوجه شدم که زبان و شعر فقط درس نیست، یک نوع زیست است؛ نوعی دیدن دنیا. حالا که نگاه میکنم، میبینم شاید مسیرم از آنچه میخواستم جدا شد، اما راهی که آمدم، من را به خودم نزدیکتر کرد. شاید اگر ژورنالیزم میخواندم، شاعر نمیشدم. حالا دیگر نمیتوانم خودم را بیرون از زبان و شعر تصور کنم.
از دوران مکتب و همصنفیها و معلمان بیشتر بگویید. دوستان مکتبتان کیها بودند؟ دوست و رفیق از همصنفیها زیاد داشتید یا آدم درونگرا بودید و دوست داشتید تنها باشید در جهان خودتان؟
قبل از اینکه به سن قانونی مکتب برسم، علاقه زیادی به مکتب رفتن داشتم. خواهر و برادرم درس میخواندند و من با اصرار دنبالشان راه میافتادم که مرا هم با خود ببرند. فکر میکردم مکتب رفتن یعنی وارد شدن به دنیای بزرگترها، جایی که آدم یاد میگیرد چیزهایی را که هنوز بلد نیست. از دوران ابتدایی در مکتب بکتاش، چیز زیادی بهخاطر ندارم؛ شاید چون هنوز خیلی کوچک بودم. اما از دورۀ متوسطه در مکتب عابده بلخی خاطرههای زیادی دارم. مسیر مکتب طولانی بود. از ساحه کود و برق تا دهدادی را بعضی وقتها پیاده میرفتیم، بهویژه وقتی از موتر کارگری جا میماندیم یا موترهای لینی پر بودند. آن وقت باید کیلومترها راه میرفتیم تا به خانه برسیم. در روزهای زمستان یا بارانی، این مسیر سختتر هم میشد. گاهی دل رانندهای به حالمان میسوخت و ما را سوار میکرد. ششماه را هم در زیرزمینی یک تعمیر نیمهساز درس خواندیم؛ جایی نمدار و تاریک؛ چون امنیت راه اصلی، بین دهدادی و کود و برق خراب شده بود. آن شرایط، بخشی از واقعیت زندگی ما بود؛ اما برای ما عادی شده بود. وقتی لیسه فردوسی در داخل شهرک کود و برق ساخته شد، احساس کردیم نفس راحتی کشیدیم. دیگر مجبور نبودیم صبح خیلی زود راه بیفتیم یا نگران راه برگشت باشیم. مکتب برای ما نزدیکتر و امنتر شد. استاد فاضله جان، معلم اصول صنفیمان، خیلی مهربان بود و با ما صمیمی برخورد میکرد. بعدها معلمهای زیادی آمدند و رفتند، اما همیشه تاثیر بعضی از آنها میماند. در مورد دوستی و روابط صنفی، راستش من بیشتر آدم ساکتی بودم. در صنف با همصنفانم دوست بودم، حرف میزدیم و میخندیدیم، اما بیرون از مکتب خیلی اهل رفاقت یا گشتوگذار نبودم. دنیای خودم را داشتم، و شاید از همان وقتها بیشتر درونگرا بودم. دوست داشتم تنها باشم و در سکوت خودم چیزی بخوانم، یا فقط خیالپردازی کنم.
گفتید بعدها زندگی شما را به سرزمینهای دیگر برد، منظورتان همین ترکیه است یا جاهای دیگر هم کوچکشی کردید؟
زندگی، گاهی بیآنکه بخواهی، بکس سفر در دستت میدهد و راهیات میکند. اولینبار، در دورۀ اول حاکمیت طالبان، ناچار شدیم خانه و شهر و سرزمین ما را ترک کنیم. با خانواده به ایران کوچ کردیم. سهسال در آنجا گذشت؛ در تنگنای غربت، با دلتنگی روزمره و امیدی که گاه میلرزید و گاه جان میگرفت. بعد از آن، مسیر ما به اوزبیکستان افتاد. نه آنجا وطن بود، نه قرارگاهی برای همیشه. اما سایهای بود، سقفی موقت، پناهی کوتاه برای روزهای بیپناهی. و حالا چند سالیست که در ترکیه زندگی میکنم؛ دور از دیار، دور از آن کوچهها و خیابانهایی که در آنها بزرگ شدم، دور از بوی نان تنوری صبحدم، دور از لهجۀ مادری و چهرههای آشنا. آدم همیشه خیال میکند کوچ، نقطۀ پایان دارد، اما گاهی میفهمی که خودِ زندگی، نوعی کوچ است. کوچ از جایی به جایی، از حالی به حالی، از کسی که بودی به کسی که حالا هستی. نمیدانم سرنوشت، از اینجا به کجا میبردم. اما احساس میکنم هنوز هم در راه استم. شاید همۀ عمر، در راه باشیم ….
از انجمنهای ادبی و محافل ادبی مزار شریف بگویید. آیا رفت و آمد داشتید؟
نه، واقعیتش این است که به انجمنها و محافل ادبی در مزار شریف رفتوآمد نداشتم. فضای اجتماعی و خانوادگیام چندان اجازه نمیداد که بیرون از چهارچوب مکتب و خانه، فعالیتی آزادانه در حوزه ادبیات داشته باشم. بیشتر آنچه در دل و ذهن داشتم، خصوصی بود. دفترهای شعرم را در تنهایی خودم مینوشتم، آن روزها، بیشتر با کتابها و سکوت خودم، رفیق بودم تا با محافل و جمعها. شاید اگر شرایط جامعه فرق میداشت، من هم یکی از همانهایی میبودم که در حلقههای شعری، ساعتها دربارۀ قافیه و وزن و معنا حرف میزنند. اما مسیر زندگیام طور دیگری رقم خورد؛ بیشتر درونگرایانه، بیشتر در خلوت خود. شاید برای همین است که شعرهایم رنگی از تنهایی، حسرت و دلنگرانی دارد. چون در فضایی سروده شدهاند که هیچ تشویقی نبود، اما اشتیاق بود. هیچ محفلی نبود، اما در درونم همیشه صدای شعر میپیچید.
اوضاع دانشگاه و تدریس و استادان و سیستم آموزشی از منظر شما چطور بود؟ سرکوبگر یا محیط مناسب و مشوق؟
دانشگاه بلخ، مثل خیلی از جاهای دیگر در افغانستان، آمیزهای از امید و محدودیت بود. نمیشود گفت کاملا سرکوبگر بود، اما محیطی هم نبود که بتوانی بیهیچ مانعی بالهایت را باز کنی و پرواز کنی. بیشتر شبیه راهی بود که باید خودت سنگهایش را کنار میزدی تا پیش بروی. استادان ما ترکیبی از آدمهای متفاوت بودند. بعضیهایشان واقعا عاشق تدریس بودند، مثل چراغی که در تاریکی راه را نشانت میدهد. با شوق درس میدادند، از شعر و ادبیات حرف میزدند و تو را به فکر کردن وامیداشتند. یادم میآید یکی از استادانم، وقتی از حافظ و مولانا حرف میزد، انگار خودش در آن بیتها زندگی میکرد. این لحظهها برایم مثل نسیمی بودند که در شهرک کودوبرق از پنجره به صورتم میخورد؛ زنده و پر از حس. اما بودند استادانی که فقط درس میگفتند و میرفتند، بدون اینکه بخواهند چیزی بیشتر از کتاب درسی به تو بدهند. سیستم آموزشی هم، راستش، خشک بود. بیشتر حفظ کردن بود تا خلاقیت. کمتر فضایی برای بحث و گفتگو وجود داشت. محیط دانشگاه برای من، بهعنوان یک دختر که از خانوادۀ سنتی میآمد، هم فرصت بود و هم چالش. از یک طرف، درس خواندن در دانشگاه، آن هم در رشته ادبیات، به من اجازه داد دنیایی را کشف کنم که در شهرک کودوبرق یا مکتب عابده بلخی فقط میتوانستم خیالش بکنم. از طرف دیگر، همیشه سایهای از محدودیتها بود؛ نه فقط از طرف دانشگاه، بل از جامعه و حتا گاهی خودم که نگران بودم مبادا قدمم از خطهای نانوشته فراتر برود. مثل همان وقتهایی که شعر مینوشتم، اما با نام لیلی غزل، تا کسی را آزرده نکنم. دانشگاه به من فضایی داد که خودم را در واژهها پیدا کنم، اما این تشویق بیشتر از خودم بود تا از سیستم. اگر درونگرا نبودم، اگر آن دفتر شعر و آن دنیای تنهاییام نبود، شاید دانشگاه برایم فقط چند سال درس و امتحان میشد. خوب بود، بلی، اما متوسط. مثل خیلی چیزها در زندگی ما، نه آنقدر که آرزوهایت را پر کند، نه آنقدر که ناامیدت کند. فقط باید خودت راهت را پیدا میکردی، مثل همان مسیر طولانی از کودوبرق تا دهدادی، که گاهی پیاده میرفتی و گاهی دل رانندهای به حالت میسوخت و سوارت میکرد.
فرهنگ داخل خانوادهتان چگونه بود؟ مثلا برخی اعضای خانواده بسیار با هم رفیق هستند و شوخی دارند، در برخی موارد مثلا بسیار روابط رسمی است و سلسله مراتب وجود دارد. مثلا ما نزد پدرمان اصلا شوخی نمیکردیم و تشریفات خاصی داشتیم.
فرهنگ خانوادۀ ما، مثل خیلی از خانوادههای سنتی در مزار شریف، ترکیبی از مهربانی و نظم بود، با خطهایی که انگار نانوشته کشیده شده بودند. پدرم، با آنکه مرد مهربانی بود، در خانه قوانین خودش را داشت. ما دوست داشتیم او هرگز از ما ناراحت نباشد. با اینکه از او نمیترسیدیم، اما به شدت احترامش میکردیم. یادم میآید وقتی از فابریکه کودوبرق برمیگشت و شاخه گل رز برایم میآورد، آن لحظهها پر از صمیمیت بود، اما شوخی و خندههای بلند، کمتر در خانهما جایی داشت. پدرم کمحرف بود و مهربانیاش بیشتر در سکوتش پیدا بود، مثل وقتی که حیاط خانه را آبپاشی میکرد یا شبهای زمستان برای ما شعر میخواند. مادرم، محور خانه بود؛ با سفرههای صبحانهای که عطر مربای آلوبالوی دستپختش در آن میپیچید و صدای رادیو که فضا را پر میکرد. او با ما صمیمیتر بود، اما باز هم سلسلهمراتب خانوادگی حفظ میشد. ما، من و سه خواهرم و برادرم، با هم راحت بودیم. صدای خندهها و گفتگوهای ما، مثل آن سمفونی صبحهای کودوبرق خانه را زنده میکرد. اما حتا در آن لحظههای شاد، همیشه مراقب بودیم که از حد نگذریم، بهویژه در حضور پدر. خانوادۀ مادریام، که عالمان دین بودند، تاثیر زیادی روی فضای خانه داشتند. شعر گفتن من، همانطور که گفتم، برایشان ناپسند بود. این نگاه سنتی گاهی باعث میشد احساس کنم باید خودم را در لفافه نگه دارم، حتا در خانه. با این حال، عشق و محبتی که بینمان بود، مثل همان عطر بهار که از پنجرۀ شهرک کودوبرق میآمد، همیشه در تاروپود زندگیمان جریان داشت. ما رفیق بودیم، اما نه از آنگونه که بیپروا شوخی کنیم یا سلسلهمراتب را فراموش کنیم. خانۀ ما، مثل همان کوچههای منظم شهرک، نظمی داشت که در آن مهربانی و احترام، قانون نانوشتهاش بود.
شما طبعا خود را بخشی از همه مردم میدانید، ولی ممکن است نزد بعضی سوال باشد که از نظر قومی و زبانی به کدام یک از اقوام و زبانهای افغانستان تعلق دارید؟
پدر و مادرم تاجیک بودند و پارسیزبان، اما راستش را بخواهید، همیشه خودم را بیشتر متعلق به واژهها و شعر دیدهام تا مرزهای قومی و زبانی. در شهرک کودوبرق، جایی که بزرگ شدم، کوچههای آسفالت و خانههای همشکل، میزبان آدمهایی از هر گوشهٔ افغانستان بود. ما با همسایهها دور تنور نان میخندیدیم، قصه میگفتیم و زندگی را شریک میشدیم، بدون اینکه بپرسیم کی از کدام قوم است. آنجا، در گذر باغ میرزا قاسم یا سر شرشره، زندگی طعم عطر شکوفههای آلوبالو داشت، نه طعم جدایی. پارسی برای من، زبانی بود که با آن، گریستم و رویا بافتم. اما شعرهایم را برای هر دلی نوشتهام که بتپد، چه در مزار شریف، چه در استانبول، چه در هر جای این جهان. من با مولانا و حافظ نفس کشیدهام، که خودشان هم مرزهای قوم و زبان را درنوردیدند. در دانشگاه بلخ، وقتی ادبیات پارسی میخواندم، حس میکردم این زبان، نه فقط مال من، که مال هر کسی است که با یک بیت شعر، لحظهای با هستی یکی میشود. پس اگر بخواهم خودم را تعریف کنم، میگویم، من لیلی غزلم، متعلق به هر پنجرهای که به سوی بهار باز میشود و هر قلبی که عطر زندگی را در آن نفس میکشد.
در اوزبیکستان چند سال بودید؟ از اوزبیکستان به ترکیه آمدید؟ کدام سال؟
در اوزبیکستان کمتر از یک سال بودیم، شاید چیزی حدود نُه یا ده ماه. آنجا برای ما مثل ایستگاهی موقت بود، نه وطن، نه خانهای که بتوانیم در آن ریشه کنیم. از اوزبیکستان مستقیم به ترکیه نیامدیم؛ مسیر زندگی ما پیچوخم بیشتری داشت. بعد از آن مدت کوتاه، دوباره راهی وطن شدیم، به امید اینکه شاید بتوانیم در خاک خود ما بمانیم. اما زندگی، همانطور که قبلا گفتم، گاهی بکس سفر را به دستت میدهد و تو را به راهی میفرستد که خیالش را هم نمیکردی. پنج سال پیش، یعنی حوالی سال ۲۰۲۰، ناچار شدیم به ترکیه بیاییم. حالا اینجا، در استانبول، روزگار میگذرانیم.
از همصنفیهای مکتب و دانشگاه از دختران، کسی را نام نگرفتید؟ دوستان صمیمیتان کیها بودند؟ در تماس هستید با هم؟
راستش، همانطور که گفتم، در دوران مکتب بیشتر آدم ساکتی بودم و دنیای خودم را داشتم. در دوره مکتب، با همصنفیهایم دوست بودم، با هم میخندیدیم و حرف میزدیم، اما دوستیهای عمیق و بیرون از فضای مکتب کمتر شکل گرفت. حالا هم از همصنفیهای مکتب بیخبرم و نمیدانم کجای دنیا هستند. اما از دورۀ دانشگاه بلخ، دوستی داشتم که هنوز هم برایم عزیز است. فریبا مجید که در دولت پیشین رییس امور زنان بلخ بود. فریبا از آن آدمهایی بود که صمیمیتاش تو را به خودش میکشید. با هم ساعتها حرف میزدیم، از شعر و ادبیات گرفته تا رویاهای ما برای آینده. او از معدود کسانی بود که در آن روزها حس میکردم مرا با تمام سکوتها و دنیای درونگرایم میفهمد. هنوز هم با فریبا در تماس هستم، هرچند فاصلهها و زندگی غریبانه گاهی این ارتباط را کمرنگ میکند. اما هر بار که حرف میزنیم، انگار دوباره به همان روزهای دانشگاه برمیگردم، به لحظههایی که با واژهها و خیال، دنیا را قشنگتر میدیدیم.
خوب کمی هم از شعر بگوییم. به نظر شما شعر چیست؟
شعر نفس روح است. واژهها از ذهن آزاد میشوند و با خیال به ابدیت میرسند. مثل نسیم صبحهای بهاری که عطر شکوفهها را میآورد و تو را به رقص با هستی دعوت میکند. در دفترهایم، پشت نام لیلی غزل، خودم را یافتم. شعر پناهگاهی بود که در آن، بیترس از قضاوت، حقیقت درونم را گفتم. شعر آیینه است. در آن خودت و جهان را میبینی. از جیکجیک پرندههای کودکی تا حسرت غربت در استانبول برایم شعر است. مثل سفرۀ مادرم با مربای آلوبالو، ساده اما عمیق. شعر پلی است بین گذشتۀ سر شرشره و آیندهای مبهم. شعر رقص جان با لحظههاست. با شعر مثل پرندهای در آسمان بلخ، بال میگشایم و با هستی یکی میشوم. حسرت شیرین است، عطری که در خاطر میماند. شعر خانهای است در اکنون، جایی که زمان میایستد و تو با هر واژه دوباره متولد میشوی.
از چه دورانی نام لیلی غزل را انتخاب کردید؟ از چه دورانی شروع کردید به سرودن شعر؟ اولین شعرتان را به یاد دارید؟
نام لیلی غزل را همزمان با سرودن شعر انتخاب کردم، وقتی واژهها برایم مثل نسیم صبحهای زادگاهم شدند؛ آرام، اما پر از زندگی. نامی خواستم که مثل لالههای شادیان، ساده و شاعرانه باشد که مرا در خود بپوشاند و به آسمان شعر ببرد. لیلی و غزل، دو واژهای بودند که قلبم را میگشودند. این نام شد پناهم، جایی که صدایم را آزاد گذاشتم. شعر را از اوایل سالهای مکتب دوست داشتم. شعرهایی که در مکتب میخواندم، مثل پنجرهای به دنیای بزرگتر بودند. اما سرودن را حدود ده سال پیش شروع کردم، وقتی حس کردم واژهها میتوانند حسرتها و رویاهایم را نگه دارند. چهار سال پیش، شعر برایم جدیتر شد. هنوز هم از کارم راضی نیستم؛ نخستین سرودههایم پر از اشکال بودند و حالا هم راه درازی پیش رو دارم. اولین شعرم را برای دوستی سرودم که در حملۀ انتحاری از دست رفت. آن شعر، پر از غم و سادگی بود. متاسفانه گمش کردم، اما حساش هنوز در من زنده است.
اصلا چرا آدم باید شعر بسراید، یا شما چرا به شعر رو آوردید؟
به نظر من آدم شعر میسراید تا روحش را از قفس آزاد کند، تا لحظههای نگفتنی را در واژهها ببافد. من به شعر رو آوردم چون در سکوت خانۀ چهار فامیله ما، جاییکه صدای رادیوی قدیمی فضا را پر میکرد، حسرتها و رویاهایم طلب واژه داشتند. شعر شد پناهم، همان دفتری که در آن لیلی غزل جان گرفت. آدم شعر میسراید چون زندگی بیواژه، مثل تابلویی بیرنگ است. من شعر میسرایم تا مثل گلی که در باغچۀ کنار خانه ما میشکفت، لحظهای شکوفا شوم و با هستی یکی شوم.
شما هرچند ادبیات خواندید در دانشگاه، اما با شعر امروز فارسی، شعر ایران و افغانستان، چگونه آشنا شدید؟ به محافل ادبی هم که نمیرفتید.
شعر امروز فارسی از خانۀ ما در شهرک کودوبرق جوانه زد، نه از محافل ادبی. پدرم و برادرم کتاب میآوردند تا بخوانیم. شبهای زمستان، وقتی پدرم شعر میخواند، حافظ، سعدی، مولانا و فردوسی را از آنجا شناختم. کتاب اما کمیاب بود. در مزار شریف، کتاب کرایه میکردیم. گاهی با صدای بلند برای خواهران و برادرم میخواندم تا همه با هم استفاده کنیم؛ وگرنه باید پول بیشتری میدادیم. پول جیبم که برای خرج مکتب نگه میداشتم، بیشتر خرج کرایۀ کتابهای شعر شد. از فروغ و سهراب تا واصف باختری و شاعران افغانستان، کمکم به دنیایم راه یافتند. در دانشگاه بلخ، ادبیات کلاسیک خواندم، اما شعر مدرن را خودم جستجو کردم. کتابهای کرایهای و دفترهای شعرم که در خلوت مینوشتم، مرا به فضای ادبی ایران و افغانستان پیوند دادند.
با شعر امروز افغانستان چه قدر انس دارید؟ شعر چه کسانی را بیشتر میخوانید؟ شاید کارهای شاعران بسیاری را بخوانید، اما میخواهیم اگر ممکن است نام کسانی را بشنویم.
شعر امروز افغانستان برایم مثل تپش قلب وطن است، صدایی که از میان سختیها و غربت بلند میشود. من با شعر شاعران امروز، چه مرد و چه زن، انس عمیقی دارم. هر شاعری که در این روزگار مینویسد، چه در خاک افغانستان چه در تبعید، بخشی از حقیقت ما را زنده نگه میدارد. این صداها برایم ارزشمندند، چون در آنها درد، امید و مقاومت را میشنوم. شعرهایشان را میخوانم؛ از غزلهای پراحساس که یادآور روزگار دانشگاه بلخ است تا شعرهای امروزی که فریاد زمانهاند. هر کدام، مثل ستارهها، نور و حس خودشان را دارند. نمیخواهم نام ببرم، چون همۀ این شاعران، با واژههایشان، مرا به وطن و خاطراتم پیوند میدهند. شعر امروز، برایم آیینهای است که در آن هم خودم را میبینم و هم داستان جمعی ما را.
با شعر امروز فارسی، بیشتر از طریق فضای مجازی ارتباط دارید یا از طریق کتاب؟
شعر امروز افغانستان را از هر دو راه دنبال میکنم. در استانبول، دور از وطن، فضای مجازی مثل پنجرهای است که مرا به شاعران امروز وصل میکند. شعرها و نوشتههایشان را در صفحههای اجتماعی میخوانم، جاییکه صدایشان از وطن تا تبعیدگاههای دور به گوش میرسد. اما کتاب، حس دیگری دارد. دوستانم که از افغانستان یا ایران میآیند، اغلب برایم کتاب شعرهدیه میآورند. این کتابها، حس وطن را به دستم میدهند. فضای مجازی سریع است، اما کتاب، انگار شعر را زندهتر میکند. خودم هم یک مقدار کتاب از بلخ آوردهام.
از ایران شعر چه کسانی را بیشتر خواندهاید؟ از فروغ و شاملو و نیما بگیرید تا سهراب سپهری و سیمین بهبهانی و مثلا حامد عسکری و مهدی موسوی و فاضل نظری و امثال ایشان. بیشتر کدامها را میخوانید؟
شعر ایران میدانید مثل آسمانی پرستاره است که هر شاعرش نوری متفاوت دارد. از همۀ این شاعران خواندهام؛ نیما که راه شعر نو را باز کرد، شاملو با آن صدای عمیق و سرکش، سهراب با طبیعت جاری در کلماتش، و فروغ که در کودکی، از کتابهای کرایهای مزار شریف، قلبم را لرزاند. حامد عسکری، مهدی موسوی و فاضل نظری را هم دنبال کردهام، بهویژه غزلهای امروزیشان که در فضای مجازی دیدهام. اما سیمین بهبهانی را بیشتر میخوانم. شعرش، مثل آوازی است که هم غم غربتم در استانبول را میفهمد و هم استقامت زنی را که در دانشگاه بلخ ادبیات خواندم، به من یادآوری میکند.
با موسیقی و فیلم چه رابطهای دارید؟ مثلا از افغانستان و ایران و تاجیکستان و ترکیه به موسیقی چه کسی گوش میدهید؟
موسیقی و فیلم پنجرههاییاند به دنیای احساس و داستان. رابطهام با آنها خوب است. از افغانستان، صدای احمد ظاهر همیشه در جانم میپیچد. فرهاد دریا هم با انرژی و حسش مرا به وطن نزدیک میکند. از ایران، گوگوش را دوست دارم؛ صدایش انگار غربتم را میفهمد. سیاوش قمیشی هم با ترانههایش مرا به روزهایی دور میبرد. از ترکیه، ابراهیم تاتلیسیس را میپسندم؛ صدای گرمش حالوهوای این شهر را برایم زندهتر میکند. از تاجیکستان کمتر گوش دادهام، اما موسیقی سنتیشان را گاهی دنبال میکنم. فیلم هم میبینم، هرچند کمتر. بهویژه آنهایی که داستانهای انسانی دارند به دلم مینشینند. موسیقی و فیلم راهیاند که با آنها، مثل شعر، لحظهها را عمیقتر حس میکنم.

تاحال سه کتاب شعر چاپ کردهاید. شاعر پرکاری حساب میشوید. این شعرها بیشتر هم غزل و عاشقانه هستند. در مورد کتابهایتان کمی معلومات قصه کنید.
بلی، تا حالا سه مجموعه شعر منتشر کردهام. «رقص در باروت»، «دستنبو»، و «رد پای درخت». هر کدام از این کتابها بخشی از وجودم را در خود دارند. حسرتها، رویاها، و تجربۀ زیستن در تبعید. شعرهایم که بیشتر غزلاند، نه فقط عاشقانه، بل بازتاب درد و امید مردمیاند که در میان سختیهای زمانه، نور را جستجو میکنند.
رقص در باروت، اولین مجموعهام، سفری است به دل آتش و خاکستر. غزلهایی دارد که عشق، مقاومت و حسرت وطن را در هم میآمیزند. شعرهایش، از زندگی در بستر ناملایمات سخن میگویند. برای من، این کتاب مثل رقصیدن در میان خطر بود.
دستنبو، دومین مجموعهام، غزلهایی دارد که چونان آیینهای ارغوانی، هویت، تبعید و جستجوی خویشتن را نشان میدهند. شعرهای دستنبو از تجربههای کوچهایم؛ از بلخ به ایران، اوزبیکستان و حالا ترکیه زاده شدهاند.
رد پای درخت، مجموعه سومی، شعرهایی دارد که ریشه در خاک وطن دارند. این کتاب، غزلها و شعرهای آزادتری دارد که از طبیعت، خاطرات کودکی و رد پای زندگی در تغییرات زمانه میگویند. رد پای درخت برایم مثل درختی است که در خاک غریب سبز میماند؛ نمادیست از استقامت و پیوند با ریشهها. پرکار بودن را در عمق حس شعرهایم میبینم، نه تعدادشان.
با کدام شاعران در افغانستان، در تماس هستید و در مورد شعر و کارهای فرهنگی خود بحث میکنید؟
در این روزگار که فاصلهها زیاد شدهاند، با گروه کوچکی از دختران دانشجوی بلخی در تماس هستم. این دختران که عاشق شعر و ادبیاتاند با آمدن نظام حاکم خانهنشین شدهاند. هر هفته، یک شب در جلسهای آنلاین دور هم جمع میشویم. شعر میخوانیم، دربارۀ ادبیات حرف میزنیم و از حسها و رویاهایمان میگوییم. این گفتگوها برایشان مثل نوری در تاریکی است، انرژی میگیرند، انگیزه پیدا میکنند و من هم از شور و اشتیاقشان جان تازه میگیرم.
با غربت چگونه کنار میآیید؟ چه چیز از مزار شریف و از بلخ، بیشتر از همه ذهن شما را به سمت خود میکشد؟
غربت، مثل سایهای است که همیشه همراهت میماند؛ نمیشود با آن کنار آمد. من هرگز نتوانستم. به قول ناهید مهرگان، که گفت هر شب در هرات میخوابد و هر صبح در هامبورگ بیدار میشود، من هم هر شب روی خاک مزار شریف به خواب میروم و هر صبح در استانبول چشم باز میکنم. دلم برای مزار زار میزند. خاکش، هوایش، کوچههایش، هر روز بیشتر مرا به خود میکشاند. میگویند جهانوطن باش، اما جهان ما را همخاک خودش نمیبیند. در ترکیه، برای تمدید اقامت، هر شش ماه باید از هفتخوان رستم بگذریم تا بهعنوان مهاجر پذیرفته شویم. چطور میتوان جهانی را که تو را بیگانه میداند، وطن نامید؟ آنچه مرا سرپا نگه میدارد، خاطرات بلخ است. مزار شریف، با تمام سادگیاش، مثل ستارهای در آسمان ذهنم میدرخشد و مرا، حتا در این غربت، به ریشههایم وصل میکند.
آیا در استانبول انجمنها یا گروههای از وطنداران هستند که برنامههای شعری و ادبی داشته باشند؟
بلی. یکی از این نهادها، انجمن فرهنگی سخن است که فضایی برای گردهمایی شاعران، نویسندگان و علاقهمندان به ادبیات پارسی را فراهم کرده. این انجمن، با برگزاری محافل فرهنگی و گفتگوهای ادبی، به حفظ و گسترش فرهنگ و ادب پارسی در غربت کمک میکند. من خودم اکثر در این برنامهها شرکت میکنم.
در ترکیه، مصروف چه هستید؟ درس میخوانید یا فقط مثل سایر مهاجران از بد حادثه به پناه آمدهاید؟
زندگی در ترکیه، با قانون و زبان غریبش، مثل راه رفتن روی طنابی باریک است؛ ادغام شدن در اجتماع اینجا سخت است. با این حال، من تسلیم چالشها نشدهام. نوشتن و سرودن را ادامه میدهم. شعر برایم نه فقط کار، که راه زیستن است. به زودی چهارمین مجموعه شعرم از چاپ بیرون میآید و به دست خوانندگان میرسد. در کنار آن، گاهی در جلسات انجمن فرهنگی سخن در استانبول شرکت میکنم و با گروهی از دختران بلخی بهصورت آنلاین گفتگوهای ادبی دارم. پناه آوردهام، اما پناهم واژههاست؛ آنها مرا حتا در این غربت به سرزمین و ریشههایم وصل میکنند. البته مهمتر از همه، مسوولیت مادری را هم به عهده دارم که خود داستانی دیگریست.
برای آیندۀ شعر خود، چه برنامههایی دارید؟ کارهای دیگری هم روی دست دارید؟
آیندهام را با شعر میبافم، مثل تاروپودی که حسرت و امید را در هم میآمیزد. در استانبول، با همۀ سختیهای غربت، به نوشتن ادامه میدهم. به زودی چهارمین مجموعه شعرم که غزلها و شعرهای آزادتری را در خود دارد، از چاپ بیرون میآید. این مجموعه، مثل آوازی تازه، از تجربههای تبعید و ریشههایم در مزار شریف سخن میگوید. برنامهام این است که شعر را عمیقتر کنم؛ نه فقط برای خودم، بل برای کسانی که صدایشان شنیده نمیشود. کارهای دیگری هم روی دست دارم. به فکر مجموعهای از نثرهای شاعرانهام که خاطرات کودکی و زندگی در کوچ را روایت میکند. آینده، هرچه باشد، با شعر روشن است.
خودتان را در کجای شعر افغانستان میبینید؟ کمیت کارتان مشخص است، از کیفیت هم راضی هستید؟
در شعر، کیفیت مثل تپش قلب است؛ بدون آن، واژهها جان نمیگیرند. کمیت، اگر با صداقت و تأمل همراه باشد، میتواند راه کیفیت را هموار کند، مثل قلمی که با تمرین، خطوط ظریفتری میکشد. اما شعر، اگر فقط به تعداد بیتها یا کتابها خلاصه شود، روحش را از دست میدهد. من وقتی میسرایم، به دنبال لحظههایی هستم که حسم را عمیق و راستین بگویند، مثل بارانی که آرام روی خاک خشک میبارد. کمیت بدون صبر، شعر را شتابزده میکند، اما با تأمل، به ژرفا میرساند. دربارهٔ درجهبندی، خودم را در جایگاهی نمیبینم که قضاوت کنم. هر شاعر، با واژههایش، تکهای از حقیقت این سرزمین را میسراید؛ از درد تبعید تا امید زیستن. این صداها، مثل آوازهای پرندگان در سحرگاه، هر کدام زیبایی خود را دارند. اگر بخواهم شعرم را بسنجم، آن را با گذشتۀ خودم میسنجم. از اولین شعری که برای دوستم در مزار سرودم و گم شد، تا رقص در باروت، دستنبو، رد پای درخت و… راهی طولانی پیمودهام. هنوز از کارم راضی نیستم. هر شعر، گامی است به سوی بهتر شدن. تلاشم این است که واژههایم، صادق و اثرگذار باشند. شعرم را نه در درجهای خاص که در سفری بیپایان برای یافتن زیبایی و حقیقت میبینم.
بسیار ممنون. در پایان، از اینکه در این گفتگو اشتراک کردید از شما سپاسگزاریم.
از شما هم سپاس. موفق باشید.