
اشاره: مژگان ساغر از آندست شاعرانیست که واژهها را نهتنها مینویسد، بل زندگی میکند. زنی افغان، زادهٔ کابل و مقیم در آلمان که سالهاست کلمه را بهعنوان پلِ پیوند با گذشته، وطن، زنان خاموش و خویشتنِ خستهٔ خویش بهکار گرفته است. شعرهایش گاهی زمزمهاند، گاهی فریاد. گاهی حکایت اندوه زن افغانستان و گاه آیینهٔٔٔ مهاجری که ریشههایش را در غربت با خود حمل میکند. در این گفتگو با او از کودکیاش در کابل، از شعر و زبان، از مهاجرت، زن بودن و رویاهای گمشده و بازیافته سخن گفتهایم؛ با لحنی صمیمی، اما در جستجوی حقیقت.
کودکی، نخستین مواجهه با شعر
۱- اگر بخواهید تصویری از کودکیتان در کابل برای ما ترسیم کنید، چه چیزهایی را به یاد میآورید؟
کابل آن شهری که با جهان برابرش نمیکنم؛ مادرم با پیراهن پلنگی موهای خرمایی و صلابتاش، خانهٔ ما در کوته سنگی، کودکستان میرویس، طعم شیر خشک و روت سیلو ساعت ده صبح. پل سوخته که فکر میکردم یک پل است همیشه در حالت سوختن است. شش سالگی و صنف اول در مکتب محمود هوتکی که صنف یک گفته بودم و دختران بر من خندیده بودند. سلام و صبح به خیر گفتن که از مهمترین بخش دسپلین با مادرم بود. و درخت توت، بوی نان گرم. اتاق سالون کتابهای پدرم، سنگفرشهای سرخ دهلیز و آوارگیهای پس از جنگ و هیولای بنیادگرایی که بنیاد ما را از بن کند. مثل یک فلشبک فلمهای صامت پیش نظرم رد شد. معلم ظالم صنف سوم که همصنفیهایم کندی ذهنی داشتند قلم در لای پنجههایشان میماند، احساس ترس، ترس و ترس، کوچهٔ کلچهفروشی بازار مسگران، موترهای برقی، دامن زرد خالدارم و اجرای رقص بالهٔ تقلیدی در زمستانهای کابل برای پدر. بوی نان گرم و بوی چوب بلوط از بخاری در زمستانهای سرد کابل، یک دو سه چار یک دو سه چار پنج دانههای برف کتاب «مردها ره قول است» اکرم عثمان.
۲– نخستین مواجههٔ شما با شعر چگونه بود؟ چه کسی یا چه چیزی شما را به شعر کشاند؟
هیچ نخستین مواجههای وجود ندارد. یا با شعر زاده شدی یا نشدی. راه سومی وجود ندارد. اما محیط خانه به شدت گره خورده بود با شعرخوانیهای پدرم که نصف ادبیات کلاسیک را ازبر داشت. و افتخارات مادرم که نوادهٔ محمود طرزی پدر ژورنالیزم افغانستان بود. کتابهای شعر حافظ، سعدی، فروغ، سیمین بهبهانی، گنج غزل و رهی خواندن در صنف پنج. و یا شاید شناخت و رابطهٔ عمیق من با شعر از مجموعهٔ آبی خاکستری سیاه حمید مصدق و صدای فریده انوری. نوشتن من برمیگردد به سال دو هزار و پنج پس از خواندن هشت کتاب سهراب سپهری. و شعر سیب بیرنگ من و نخستین مجموعهام «سیب بیرنگ.»
۳– در خانواده یا محیط کودکیتان چه کسی اهل ادبیات یا فرهنگ بود که بر شعر شما واقعا تاثیر گذاشته باشد؟
بله، بیتردید ریشهٔ علاقهام به شعر و ادبیات از همان خانه و کودکیام میآید. پدرم اهل شعر بود؛ نه فقط خوانندهٔ شعر، بل گاهی خود نیز میسرود. شعر برای او چیزی فراتر از واژه بود. او طرح ادبی هم مینوشت. با ادبیات آشنایی کامل داشت. و همیشه فکر میکنم نصفی از ادبیات کلاسیک و حتا بهترین شعرهای معاصر را ازبر داشت. شیوهای برای دیدن دنیا، برای درک رنج و زیبایی.
مادرم از خانوادهای میآمد که در آن بزرگان ادب و فرهنگ حضور داشتند؛ خانهای که در آن واژهها حرمت داشتند و قصه و حکمت، نقل روزانهٔ زندگی بود. شاید همین فضا بود که باعث شد شعر برای من نه یک انتخاب، بل یک سرنوشت باشد.
زبان از همان آغاز، برایم جایگاه عاطفه و اندیشه بود. و حالا وقتی به گذشته نگاه میکنم، میبینم که شعر، بیآنکه بدانم، از همان کودکی در من نفس میکشید.
شعر، زنانگی، زبان
۴– شعر برای شما بیشتر چیست؟ یک پناهگاه درونی، زبان اعتراض یا شکلی از زیستن؟
زیستن سختتر از آن است که با شعر خلاصهاش کرد. اما من در درون همین سختیهای شعر زیستن و شعر را زندگی کردم. شعر برای من بیش از آنکه واژه باشد، زیستن است. زیستنی از جنس درون، پناهگاهی که در آن خود واقعیام را پیدا میکنم و از هیاهوی بیرون به سکوت پرمغز واژهها پناه میبرم. گاه زبان اعتراض است؛ فریادی نجیب علیه بیعدالتی، زخمهای تاریخ و رنج زن بودن در جهان مردانه. و زمانی زیباترین حس عاشقانه است با جهان، با طبیعت که با موسیقی عجین شده در رگهایم. با انسانی که در هیاهو گم شده. شعر برای من مرز ندارد؛ گاهی اشک است، گاهی خنده، گاهی طغیان و گاهی نوازش. شعر، نفس کشیدن من است، نه فقط یک ابزار، که راهی برای بودن باشد. شعرم خط سرخ من است. و نقطهٔ اوج من در تیاتر خندهدار زندگی در بحبوحه زن بودن و زن ماندن.
۵– برخی معتقدند «شعر زنانه» صدایی متفاوت دارد. آیا شما هم باور دارید که زبان زن در شعر ویژگیهایی خاص دارد؟
من اعتقاد دارم به زنانهنویسی. بله، شعر در حقیقت زنانه است. چون لطافت و صداقت دارد. گرمی و صمیمیت دارد. شعر با گلها، ماه، خورشید، ستارهها و با زیبایی ربط دارد؛ درست مثل زنان که مظهر زیبایی، عشق و مهربانی استند؛ زیرا اصلا شعر از زنان نشئت کرده و به جهان ارایه شده. چنانچه با رنج درد و بیعدالتی. چون زنم و زنانه میاندیشم. زن در هیچ فرهنگی نبوده که آماج برتریطلبی مردان نبوده باشد. تا همین پنجاه سال پیش زنها قرنها با سکوت، حذف، سانسور و تابوهای متعدد روبهرو بودهاند؛ زیرا زبان زنان از عشق تا مرگ فریاد عدالتخواهی است. عدالت در عشق عدالت در زندگی، عدالت در تقسیم گرمای خورشید در سرتاسر جهان.
زبان زن در شعر، زبانیست که از روان آدم عبور میکند، از خاطره، مادر بودن، معشوق بودن، حذف شدن و دوباره برخاستن. زن شاعر، واژه را باردار میکند از زندگی، و شعر از او زاده میشود. شعر که درست مثل یک آدم در آن جان است، درد است، فریاد است و تصویری هم از بیعدالتی و دهانهای زخم همیشه باز. گوشهٔ از ظلم و بیداد. و گاهی نابترین لحظات عاشقانه. عشق، این حس قشنگی انسانی.
۶– آیا تجربهٔ زن بودن در جامعهٔ افغانستانی ـ چه در وطن و چه در مهاجرت ـ بر زبان شعری شما تاثیر گذاشته است؟
زن بودن یک خوشبختی تلخ است؛ چون با عدالت در بیعدالتی زندگی میکنی. هرقدر خوب باشی بدترت میبینند. هر قدر زیاد باشی باز هم برای جامعهٔ مردزدهٔ مردپسند و مردخواه کمتری. به گمان تجربهٔ زن بودن در جامعهٔ افغانستانی چه در وطن و چه در جریان زندگی در سالهای متمادی در آلمان سخت بوده. شنیدهاید که میگویند مرد استی «به معنی اینکه قوی استی، قدرت داری» برو زن باش در افغانستان زندگی کن. شعر من زاده شد، قد کشید و بار داد. در افغانستان، زن بودن با سکوت، حذف و تابوها گره خورده و همین تجربه، شعر مرا به صدایی برای فریاد خاموشان بدل کرده است. در مهاجرت، این صدا جهانیتر شد. شعرهای من به زبان آلمانی و انگلیسی برگردان شد، اما ریشههایش همچنان در رنج و مقاومت زن افغانستان باقی مانده است. شعر من، حتی در تبعید، هنوز لهجهٔ خاک دارد و زخمی از وطن.
۷– وقتی شعر مینویسید، آیا مخاطب خاصی هم در ذهن دارید؟ مثلا زنان افغان، مهاجران یا خود گذشتهتان؟
من مخاطب مستقیم و غیر مستقیم در شعرم دارم. در یکی از برنامههای رونمایی مجموعهٔ «آفتاب میبارد» در هالند استاد مسعود فرهود گفت که شعر ساغر به مونولوگ شبیه است. من با مخاطبان درگیر سخن زدنم در حالیکه واکنش مخاطب برایم مهم نیست. وقتی شعر مینویسم، مخاطبم همزمان چند چهره دارد. گاهی زن افغان است، زنی که صدایش سالها سرکوب شده و من در شعرم به او تریبون میدهم. گاهی آوارگی با چمدانی از خاطره و دلتنگی. و گاهی خود گذشتهام است. زنی با رویاهای خاموش، با بغضهایی که حالا در واژهها رها میشوند. گاهی عاشقانههای معجزهآسایم که عشق را با تار و پودش تجربه کرده است. هر چند جامعه سانسورم کرد. مگر من خواستم بایستم چنانچه خودم میخواهم. از این نمیخواهم زبان شعرم را سانسور کنم. خیلی خوشحالم. زمان برد تا به این نقطه رسیدم. هیچ کسی ارزش این ندارد که ما حقیقت را ازش پنهان کنیم. ما زنان قلم به دست مثل بمهای خنثی میمانیم. از ما میترسند مبادا در جایی منفجر شویم و بریزیم قصرهای پوشالی سنت و فرهنگ غلط زن کمپنداری را. تفکر زنکهتری را، کلتور زن روسپیپنداری را. ما داریم دید و تفکر فاحشههای متفکر دینزدهٔ زنخوش و پارادوکس زنستیزی و زنخواهی را تغییر میدهیم. اما در نهایت، شعر را برای «انسان» مینویسم؛ انسانی که رنج میبرد، عاشق میشود، مجبور به ترک کردن میشود و در جستجوی معناست. شعر برای من آیینهایست که هم خود را در آن میبینم و هم دیگران را فرا میخوانم که خود را در آن ببینند.
مهاجرت، هویت، گسست و پیوند
۸- سالهاست که در آلمان زندگی میکنید. مهاجرت چه چیزهایی را از شما گرفت و چه چیزهایی را به شما بخشید؟
مهاجرت از من «خاک مادریام» را گرفت، صدای آشنا و گرمای زبان مادری در کوچههای کابل، خانواده و دوستانی را گرفت که در غبار فاصله و زمان گم شدند. مهاجرت گاهی احساس تنهایی را با خود آورد، گاهی هم دلتنگیای که هیچ کلمهای در هیچ زبانی درمانش نمیکرد. اما در عوض چه چیزهایی به من بخشید؟ مهاجرت به من فرصت ساختن دوباره داد؛ از صفر، با دستهای خودم. به من آزادی فکر و بیان داد، سکوتی امن برای نوشتن شعر و جهانی گستردهتر برای دیدن انسانها با تمام تفاوتهایشان. مرا با دردهای نو، اما درکهای عمیقتر آشنا کرد. به من استقلال داد، توان ایستادن و جنگیدن برای خود و فرزندانم. مهاجرت از من زنی ساخت که توانست خود را در بدترین لحظات زندگی هویت دوباره ببخشد و از تریبونهای بزرگ جهانی سر بلند کند از آدرس یک زن، زنانه زندگی کند، زنانه بیندیشد و زنان مبارزه کند. زنی که هم شاعر باشد، هم مادر، هم در حال تجسس و یادگیری و خودسازی.
مهاجرت به من نشان داد که «خانه» همیشه یک مکان نیست؛ گاهی یک زبان است، گاهی آغوش فرزند، و گاهی خودِ تو که در هر کجای جهان باشی، با خودت خانه میسازی. به من دید این را داد که قبول کنم زمین خانهٔ مشترک آدمهاست. به بیشتر کشورهای جهان سفر کردم. عاشق سفر استم و عاشق فرهنگهای مختلف مردم جهان. اگر قرار میبود هزار سال زندگی کنیم باید برای این میبود که تمام جهان را زندگی و سفر کنیم. به زبانهای مخالف حرف بزنیم و غذاهای رنگارنگ را بخوریم و لذت ببریم. از زندگی در سایه درختان جزایر امریکای جنوبی لذت ببریم و سردیهای زمستانهای سرد پنجاه درجه منفی شهر کرسنادار روسیه در خانههای چوبی بوی چوب سوخته را استشمام کنیم.
۹– زبان و جغرافیا چطور بر شعر شما اثر گذاشتهاند؟ آیا شعر شما هنوز بوی خاک کابل را دارد یا حالا رنگ اروپا گرفته؟
زبان و جغرافیا هر دو ستونهای اساسی هویت شعری مناند. من با واژههای فارسی در کوچههای کابل بزرگ شدم؛ هر واژه، بوی خاک، بوی نان گرم، بوی شبهای پرستاره کابل را داشت. هنوز هم، حتی وقتی در دل اروپا شعر مینویسم، آن خاک و آن خاطرهها در واژههایم نفس میکشند. اما جغرافیای جدید، یعنی عطر قهوهٔ صبحگاهی غربت بیانتها، رنگ تازهای به شعرهایم داده. واژههایم حالا گاهی صدای قطار دارند، گاهی سرمای زمستانهای اروپا را در خود گرفتهاند. دردِ دوری، از دست دادن و جستجوی هویت در میان مرزها، مضمونهای تکرارشوندهاند. چیزی را که اروپا در من تغییر داده نتوانست، تصویر زن قربانی است که در تمام دنیا به شکلی از اشکال قربانی ماند. شعر من هنوز بوی خاک کابل را دارد، اما گاه با بارانهای اروپا همزادپنداری میکنم. به یاد صبح روز اول که آلمان آمده بودم از کلکین به بیرون نگاه کردم و ابر آسمان دوام پیدا کرد و بیستوچند سال طول کشید و آسمان همچنان ابری ماند. و شعر در زیر همین ابر و باران بارور شد و تا اینجا راه پیدا کرد.
۱۰– مهاجر بودن، زن بودن، شاعر بودن؛ این سهواژه چطور در زندگی روزمرهتان با هم درگیر میشوند؟
دیگر خودم را مهاجر نمیدانم؛ حسی خوبی ندارم از شنیدن واژهٔ اوسلندر(Ausländer) تبعید به سکون بدل شده. اینجا را خانهٔ خودم میپندارم. چون میدانم قانون و مدنیت این حق را برای من داده که در رفاه و امنیت زندگی کنم. هیچ کسی حق تهدید، توهین و تحقیر مرا ندارد. سالهاست که در کوچههای این سرزمین راه میروم، کار میکنم، نان در میآورم، به زبانشان سخن میگویم و با فرهنگشان تا حدی آشنا استم. از مراسم خوشی تا خاکسپاری و فرهنگ مطالعه و برنامههای فوقالعاده منظمشان بسیار آموختم. زنی هستم مستقل و استوار. آنچیزی که در وطن و محل تولدم برای بیشتر از هژده میلیون زن، رویایی بیش نیست.
اما آنچه هنوز گاه چون غباری بر آینهٔ زندگیام مینشیند، زنبودن در قاب سنتهای سنگشدهٔ جامعهٔ افغان در اروپاست. زنجیرهایی از قضاوت، شرم تحمیلی و ترس، هنوز در ما زنان جان دارد. و زندگی من و بسیاری از زنان را تحت تاثیر قرار میدهد. من میخواهم آگاهیدهی کنم. در حالیکه در بسیاری موارد پای خودم میلنگد و این همه، ریشه در آسیبهای کودکی ما زنان افغانستانی دارد.
اما من ایمان دارم: این زنجیرهای پوسیده را باید درید. زن باید بتواند بیهراس، بینقاب، انسانی و آزاد زندگی کند. شاعر بودن برای من، یعنی همین: واژهها را برای آزادی بسیج باید کرد. شعرم تصویری از بیعدالتی در برابر انسان امروزی است. نمیخواهم شعرم برای افغانستان در محدودیت باشد. شعرم باید برای انسان باشد. اگر قرار باشد در ایتالیا شعرم را بخوانند ایتالیایی هم خودش را در شعرم بیاید. و یک زنی در آفریقا و زنی در کردستان با شعر من عشق را تجربه کند. و زنی در ایران با الگوبرداری از ما زنان افغانستان (نان، کار، آزادی) شعار زن زندگی آزادی سر دهد. ما انسانها در همه جا هویت مشترکیم.
جامعه، ادبیات زنان، افغانستان امروز
۱۱– در شرایط دشوار امروز افغانستان، فکر میکنید ادبیات، بهویژه شعر زنان چه نقشی میتواند ایفا کند؟
من باور دارم که در شرایط دشوار امروز افغانستان و جهان در جهان مردانه که زندگی را بر زنان سخت کرده، شعر زنان به هر زبانی چیزی فراتر از هنر است؛ شعر، زبان زندگیست وقتی زندگی را از زن میگیرند. هرچند شرایط زندگی من متفاوت است و در امنیت و آزادی زندگی میکنم، اما رنج زنان سرزمینم و زنان در سرتاسر جهان از من جدا نیست؛ مثلا زنانی که در سیرالئون گینه کشورهای همجوار مسلمانننین آفریقایی ختنه میشوند. زنانی که در پاکستان به کودکهمسری گرفته میشوند. زنانی که در حرمسراهای عربها در وضعیت اسفبار چندهمسری عمر عزیزانشان هدر میرود. من اینجا درد میکشم. سختی زندگی زنان اروپایی که من هم در کنارشان هم سخت کار میکنم و هم مادر استم را نیز درک میکنم.
وقتی زن را از تحصیل، کار و حضور حذف میکنند، شعر راهی برای نفس کشیدن و فریاد زدن میشود. برای من، شعر سندیست از ایستادگی، از زنی که حتا اگر صدایش را خاموش کنند، واژههایش هنوز زندهاند و میجنگند.
در دل این تاریکی، شعر روشنترین شکل مقاومت است. بسیار از افرادی که هیچ تصمیمی برای تغییر ندارد و به هیچ وجه طرفدار استقلال فکری زنان نیستند از شعر ما میترسند. پشتشان میلرزند از صراحت ما؛ زیرا اگر جامعه مواظب ما نیست ما باید مواظب خود، اندیشه و قلم خود و زنان همسنگر خود باشیم. اگر جدی نباشند همان که زنان را حذف سیستماتیک کردند ما را نیز حذف و سانسور میکنند.
۱۲– شما بهعنوان زنی شاعر، وقتی به وضعیت زنان افغان مینگرید، چه احساسی دارید؟ خشم؟ اندوه؟ امید؟
وقتی به وضعیت زنان افغان نگاه میکنم، احساسات مختلفی در من برمیانگیزد. از یکسو، اندوه و افسوس دارم برای دردها و مشکلاتی که زنان افغان در طول تاریخ و بهویژه در سالهای اخیر با آن مواجه بودهاند. ظلم، نابرابری و محدودیتهایی که بر آنها تحمیل شده، دل هر انسانی را به درد میآورد. اما از سوی دیگر، امید هم در دل دارم. زنان افغان هر روز با شجاعت، مقاومت و هنرهای خود همچنان در برابر این چالشها ایستادهاند. صدای زنان در اشعار، هنر و فعالیتهای اجتماعیشان هنوز شنیده میشود، و این خود نشانهای از پایداری و امید است.
۱۳- آیا با شاعران زن دیگر افغان یا فارسیزبان در ارتباط هستید؟ چقدر این همبستگی زنانه در مهاجرت برایتان مهم است؟
بلی، استم. من فراتر از دوستان افغان با شاعران و نویسندگان ایرانی نیز در حلقهٔ گستردهتری در تماس هستم. خوشبختانه، یک کتاب مشترک با شاعران فارسیسرا به زبان آلمانی kontinentadreft در برلین چاپ کردهام. همچنین در لندن، کتاب مشترک دیگری به زبان انگلیسی به نام ترانههای آزادی songs of freedom منتشر شد که آن را به معترضان کابل و تهران، در پیوند با جنبش «نان، کار، آزادی- زن، زندگی، آزادی» تقدیم کردهایم.
این همکاریها برای من بسیار ارزشمند است، چون نهتنها همصدایی زنانه را معنا میبخشد، بل صدای اعتراض و امیدهای مشترک ما را به زبانهای دیگر و جغرافیاهای دورتر میبرد. هرچند همصدایی بهتر و نزدیکی بیشتر آرزو دارم. آرزو میکنم ما زنان نویسنده در زیر سایه یک انجمن واحد کارهای بهتر و ارزشمندتری مخصوصا برای آگاهیدهی زنان در داخل کشور انجام میدادیم ولی متاسفانه دامن اعتراض ما کوچکتر است. کار ما باید بنیادین و بیشتر باشد. آرزو میکنم همرزمانم با من همصدا شوند.
زندگی شخصی و فردی
۱۴– در زندگی روزمرهتان، دور از شعر و ادبیات، چه چیزهایی شما را خوشحال میکند؟
در زندگی روزمره شنیدن موسیقی، ورزش و مطالعه هرقدر هم محدود باشد مرا خوشحال میکند. حداقلترین کارم خوانش و یا اندیشیدن به شعری است که یا خودم سرودهام و یا شعرهای شاعرانی که میشناسم. اطفال را دوست دارم. با دیدن کودکان سطح شادی در من بالا میرود. زندگی را دوست دارم. به دیگران بیشتر توجه میکنم تا به خواستهای خودم. از شادی دیگران و از کمک و رسیدگی به دیگران بیشتر خوشحال میشوم.
۱۵– آیا مادر بودن یا احساس مسوولیت برای خانواده و شاغل بودن بر نگاه شاعرانهتان تاثیر گذاشته است؟
هر مادری شاعری است خودساخته. سرودهایشان فرزندانشان است. بیتردید، مادر بودن و مسوولیتهایی که در خانواده و زندگی شغلی دارم، بر نگاه شاعرانهام تأثیر گذاشتهاند، نه به معنای محدود کردن آن، بل به شکل عمیقتر و واقعیتر کردنش. وقتی انسانی را از نوزادی در آغوش میگیری، رشدش را میبینی و تمام تنش با نفسهایش آشنا میشود، نگاهت به جهان تغییر میکند. شعر من از تجربهٔ مادرانه تغذیه میشود؛ از شبهای بیداری، از اشکها و لبخندهای بینام، از رنجهای خاموشی که فقط یک مادر میفهمد.
همزمان، شاغل بودن و مسوولیت بیرون از خانه هم به من آموخته که زن بودن یعنی توان ایستادن در چند جبهه. این فشارها، گاهی مرا خسته میکنند، اما هر بار که به شعر پناه میبرم، میبینم که همین خستگیها، خودِ جوهر شعر من شدهاند. شعر برای من صرف زبان نیست، بل زندگی است. و چون زندگیام مادرانه است، شعرم نیز چنین شده پر از مراقبت، پر از درد و پر از امید.
۱۶– چگونه بین زندگی شخصی، کار و دغدغههای فرهنگی و ادبی تعادل برقرار میکنید؟
خودم هم نمی دانم. کسانی که مرا میبینند زنی شاغل و بسیار مصروف استم، مرا میستایند برای اینکه آخرهای هفته به برنامههای خوانش شعر و فرهنگی حتی به شهرها و کشورهای اروپایی سفر میکنم. ستایش دوستان برایم انرژی مثبت به ارمغان میآورد. مگر تعادل خیلی عالی برقرار کردهام. چون من شعر و هنرم را بخش بزرگی از زندگیام میدانم. بخش مهم و بسیار اساسی. همانطور که باید برای زنده ماندن و بهتر زیستن زحمت بکشم و کار کنم، برای هنر هزینه میکنم. هزینه مالی و زمانی. از خورد و خوابم میکاهم و در برابر هنر ولو هر قدر کوچک قدم برمیدارم.
۱۷- چه زمانی از روز را بیشتر به نوشتن اختصاص میدهید؟ آیا زمان یا حالوهوای خاصی برای نوشتن دارید؟
سرم شلوغ است در لابلای روزمرگی. یکی از دغدغههایم شعر بوده و شعر است و شعر خواهد بود. با وصف اینکه حجم کار و مسوولیتهایم آنقدر بالاست که اساسا زمان کافی برای انجام و رسیدگی به دغدغهٔ اصلیام ندارم که هنر است. مگر کوشش خود را میکنم که روحم در گرو ادبیات باشد. اگر زمان زیاد و مساعدی برای خوانش ندارم، کتاب، مقاله و پادکستهای صوتی میشنوم. و این برای من نوعی مدیتیشن و بهترین زمان برای آرامش من است. با هر نویسندهٔ نو، سبک زندگی و نوشتارش اگر آشنا شوم، برایم مثل یک کشف تازه است و تا آخر خط میروم.
۱۸– در میان همه نقشهایی که دارید -زن، مهاجر، شاعر، شاید مادر- کدام یک برای شما برجستهتر یا سختتر بوده است؟
من در نقش زن از همه سرسختتر ظاهر شدهام. هرچند مادری سخت است؛ چون از کلهٔ صبح با میلیونها آدم برای حقوق پایمالشدهٔ زنان در جهان باید بجنگم. باید روی اعصاب جامعه راه بروم از بیتفاوتی و بیمسوولیتی مردان در افغانستان؛ مخصوصا در برابر زن از زبان زنانی که به دلایل مختلف قدرت اظهار اندیشه ندارند، شکایت، انتقاد و اظهار نارضایتی کنم. من میخواهم نقش زن بودنم را برجستهتر بگویم. دیگر مهاجر نیستم اینجا؛ از یک لحاظ، وطن من است. هرچند مردمان این سرزمین، صد در صد این قسمت از زمین را از آنِ خود میدانند، اما من زمین را خانهٔ خودم میدانم و فکر میکنم زندگی بر روی زمین، در هر کجایی که باشد، حق انسانی من است. با این حال، واقعیت این است که محل تولد من و ریشهام آسیاست. تمام آسیا مال من است.
گاهی خودم را در نقش یک زن هنرمند هندی میبینم که با هنر، شعر، رقص و آواز، سر و رابطهای مستقیم دارد و گاهی، در رنج همزادپنداری میکنم با زنانی در پاکستان و یا کوهپایههای پامیر بدخشان، من سرسخت و سختکوشام. و گاهی، زن هستم؛ زنی که کاملا حذف شده و برای جامعه قابل دیدن نیست. زن نامریی و گمشده. من در زنان زیادی زندگی میکنم و زنانی زیادی در من.
در نقش مادری بسیار موفق بودهام. دو دختر قوی به نامهای سمن و مروارید دارم که تحصیلات سمن تا مقطع کارشناسی ارشد، در کمتر از بیستوپنج سال است؛ دخترانی فوقالعاده، خودکفا، خودشناس و با اعتماد به نفس که راه و رسم مبارزهٔ زنانه و انسانی را میدانند و با شعر و هنر آشنا هستند. به زبانهای فارسی، انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و اسپانیایی آشنایی دارند. پسری شانزدهساله دارم که به زبان آلمانی قافیهپردازی میکند و احترام خواهرانش را دارد. هیچگاه به او این حس را ندادهام که چون مرد است، از خواهرانش برتر است. یاد گرفته هر از گاهی برای دو خواهر خود گل بخرد؛ و وقتی که پریود بودند، برایشان کیسهٔ آب گرم بیاورد و مواظبشان باشد. چون نمیخواهم فردا زنی با او رنج بکشد و هیچ چیزی از مسایل انسانی را نداند. خود برتربین و زنستیز باشد.
آینده، رویاها، پیامها
۱۹– وقتی خستهاید یا دلزده، به چه چیزی پناه میبرید؟ کتاب؟ سکوت؟ موسیقی؟ دعا؟
وقتی خستهام یا دلزده، بیشتر از هر چیز به سکوت پناه میبرم. اما این سکوت، یک خلا نیست؛ سکوتیست پر از صدا، پر از حرفهایی که در هیاهوی روزمره جایی برای شنیدهشدن نمییابند. در این لحظهها گاهی کتابی را باز میکنم. گاهی موسیقی آرامی گوش میدهم که نه فقط برای گوش، بل برای جان است.
دعا، بخشی از بیچاره بودن بشر در نتوانستن است. اعتقاد چندانی به آن ندارم. اما بهترینها را برای همه مردم آرزو میکنم؛ چون به شکلی از اشکال بدترین آدمها نیز قربانی بیتوجهی، بدبختی و فقر فرهنگی و اقتصادی در کودکیهایشان بوده اند؛ زیرا من فکر میکنم هیچ کودکی درخور این رنج نیست. کودکان بدبخت و رنجور دیروز انسانهای خودشیفته، سادیست و سنگدل امروزاند و کودکان خوشبخت دیروز بزرگسالان مهربان، متمدن و مهربان امروز. در نهایت، پناه همیشگی من هنرو ادبیات است. شعرهایی سرودهام که بخشی از تن و روان من استند. کمتر از حد معمول میخوابم. و در شب سراغ هرچه نویسنده که قبل از من زیستهاند میروم و با آنها زندگی میکنم. آنان اصلیترین خویش و قوم من استند. با ویرجینا ولف به کینگ استون لندن میروم؛ جایی که دختر خالهام آنجا زندگی میکند و گاهی هم آنجا سفر میکنم، و شاید شبهایی با فروغ به خیابان ولیعصرتهران بروم و با سیمین دوبوار و کوکو شنل زن موفق در دنیای مد به پاریس این شهر عشق و فلسفه. من عاشق پاریس استم. اگر علم تناسخ واقعی باشد من در زندگی بعد از مرگم میخواهم یک فرانسوی هنرمند باشم. من با شعر اکتایو پاز دوباره به افغانستان سفر کردهام و آن گوشههایی که هرگز ندیدم، دیدم و لمس کردم. من با سلحشور نستوه؛ چگوارا رفاقت تنگاتنگ دارم و با او تا بولیوی سفر کردهام؛ زیرا در زندگی واقعیام از بسیاری از مردم فاصله گرفتهام و گاهی به شعرم پناه میبرم و با خود تکرار میکنم: من یک زن از قبیلهٔ غمگینم، در قلب اضطراب وطن دارم، در من زنان قریه جگرخون است و صد گفته در گلو قدغن دارم … با خودم تکرارش میکنم که دردش در من تهنشین شود. من درد را میچشم، حس میکنم و حوصله میکنم در برابر حجم این همه بیعدالتی؛ چون ریشهام در امید است.
۲۰– آیا پروژهٔ شعری یا کتاب جدیدی در دست دارید؟ میتوانیم در آینده منتظر مجموعهای تازه باشیم؟
بله، در حال حاضر روی یک مجموعهٔ مستقل شعر به زبان انگلیسی کار میکنم که روند آمادهسازی آن برای چاپ در جریان است.همچنین چهارمین مجموعهٔ شعرم به زبان فارسی نیز آماده شده و قرار است بهزودی بهصورت آنلاین منتشر شود. برای من، زبان فقط وسیلهای برای بیان نیست، بل پلیست میان دلها و این پروژهها تلاشیست برای گستردهتر کردن این پل میان فارسیزبانان و مخاطبان جهانی. مخصوصا صدای خاموش میلیونها زن حذفشده و زندانی در افغانستان بیسرپرست و بدبخت. افغانستانی که با سنگینی کوههایش گویی در سقوط ابدی مرده است. در بیفرهنگی، هنرستیزی، انسانستیزی، زنستیزی، دخترستیزی و کودکستیزی. سرزمینی که تا خرخره در نداشتن و ندانمکاری و فقر فرهنگ و هنر ادب غرق است و تعرفهای که از پست تریبونهای تیک تاک و یوتیوب و فیسبوک دارد.
۲۱– اگر روزی به کابل برگردید و بخواهید یک شعر برای مردم بخوانید، کدام شعر را انتخاب میکنید؟
شعر سرزمین بودا:
در من هزار قصهٔ بیپایان
در من هزار حسرت و حیرانی
از من هزار زخم نمایان است
در من همیشه وحشت و ویرانی
در من هزار کوچهٔ بُنبست است
در من هزار دهکدهٔ ویران
در من فضای دودی یک جنگل
در من صدای جیغ و پریشانی
جغرافیای دربه دری هستم
من یک کتاب کهنهٔ تاریخم
در من هزار مرده کفن دارد
در من هوای مُدهش و طوفانی
در من هزار ظرف پر از باران
در من تب شکست سپیداران
من غرق تیغ و خنجرم از یاران
من شهرهام به یک زن قربانی
در من فضای کابل در آتش
در من صدای راکت و خمپاره
من مکتب هزارودوصد دردم
در من کتیبههای خراسانی
من قندهار خسته و در بندم
صدها انار دانه شده در من
با اهتزاز پرچم رنگینم
رقص هزار غول بیابانی
من سر دُچار حالت تردیدم
در من صدای گفتن «میترسم»
در من هزار سیب که فاسد شد
از دست مردگان خیابانی
در من هزار زن که شکست و ریخت
در من هزار زن که فرو افتاد
در من هزار خواهش و خودخواهی
در من هزار بی سر و سامانی
در من هوای خواستنت حایل
مثل خطوط شن به تن ساحل
در من همیشه جاری وجاوید است
تب لرزهها و حالت بحرانی
در من چقدر شادی و خوشحالی
از بین رفت و در نوسان افتاد
در من چقدر خنده جگرخون است
در من شکست دستهٔ قندانی
در من ترانهها به نفس افتاد
در من هزار سایره محبوس است
من اضطراب وحشی یک گنجشک
در من هزار چلچله زندانی
در من چقدر جنگ فراقومی
در من زبان شعر که مطرود است
در من شکسته پای قلم، دیگر
در من سکوت و گریهٔ پنهانی
در کوچههای بلخ وطن دارم
با استناد دُخت هری هستم
چون سنگهای قیمتی شغنان
اندیشهام بلند و بدخشانی
چون پنجشیر مقتدرم گاهی
در من هزار باز وطن دارد
در من صدای پر تنش آمو
دل میدهد به موج خروشانی
من بامیان زخمی بودایم
یک جای خالی است در این سینه!
در من دو کوه سر به فلک دارد
در تو هوای شام چراغانی
در تو هزار باغ که سرسبز است
از تو هزار ذوق نمایان است
در تو امید و هلهلهٔ فردا
در تو شکوه و حشمت سلطانی
هر صبح پشت پنجره، خورشیدی
از پشت پلکهای تو میتابد
در تو هزار مزرعهٔ خشخاش
در تو هزار باغ، فراوانی
من اتفاق کوزهٔ انگورم
تو باعث طراوت صدها تاک
من بغض خواهشی که فرو خوردم
تو شهر پر صداقت و عُریانی
در من امیدهای تو میمیرد
در تو ترانههای پر از بوسه
از تو هزار بار بغل کردن
سهم منست نقطهٔ پایانی
۲۲– چه پیامی دارید برای دختران جوان افغانستان که در دل فشارها، هنوز در رویاهایشان به شعر فکر میکنند.
پیام من به دختران جوان افغانستان این است که رویایتان را رها نکنید، حتا اگر دنیا هزار بار بخواهد آن را از شما بگیرد. در جوامع فلمزده و زنستیز شعر تابو است؛ زیرا مقاومت از لحظهٔ آغاز میشود که شروع به نوشتن کنید. شعر تنها کلمات نیست؛ صدای درونی شماست، پناهگاه روحتان است و مقاومتیست که نرم و آرام اما عمیق، جریان دارد. شاید امروز دفتر شعرتان را پنهانی باز کنید، شاید مجبور باشید در تاریکی شب بنویسید، شاید حتا نگذارند بلند بخوانید، اما هیچکس نمیتواند قلب شما را خاموش کند. شما دختران سرزمین من هستید. سرزمینی که شعر از مهستی آغاز و با خون رابعهها و نادیا انجمنها ادامه پیدا کرد. زبان شعر زبان خاموشناشدنی در میان سدههاست. شعر مبارزهٔ خاموش و مستحکم و جاودانه است. برای نسلهای بعدی یاد میدهید که راهشان در زیستن در لباس زن آسان نیست. هوشیار باید بود. به خم خم رفتن هم شتر گرفته نمیشود. راست و استوار در لباس شاعر بایستید و روراست بنویسید هر بیعدالتی را که در پیرامونتان اتفاق میافتد. اگر نمیخواهی چادر سر کنی آن زن واقعیات را با موی پریشان در شعر ترسیم کن. اگر عشق را تجربه کردی اگر لبخند را اگر مهربانی را اگر عدالت را، هزاران سال شعر و درد را با هم آمیخته، و حالا نوبت شماست که صدا باشید، حتا اگر میلیونها تن بخواهند شما سکوت کنید. اگر نتوانستید فریاد بزنید، بنویسید. اگر قلمتان را شکستند، در ذهنتان حفظ کنید. اگر صفحهای نبود، بر دل بنویسید. باور کنید شعر شما روزی راهی به بیرون پیدا میکند. دنیا باید صدای شما و همنسلانتان را بشنود و خواهد شنید.