مارپیچ جنگ علیه تروریسم/ این جهان دیگر روی صلح را نخواهد دید
گفتگوی سایت ووکس با نویسندۀ کتاب «مارپیچ»
پیشزمینه: «نمیتوانیم هر جا که ایدیالوژیهای رادیکال ریشه دوانده است، از زور استفاده کنیم؛ و در نبود راهبردی که سرچشمۀ افراطگرایی را سد کند، مبارزۀ دایمی -از طریق پهپادها یا نیروهای ویژه یا اعزام قوا- محکوم به شکست است و کشورمان را به شیوههایی دردساز تغییر میدهد.» (رییسجمهور بارک اوباما، می ۲۰۱۳)
در ۱۴ سپتامبر ۲۰۰۱، کنگره «جواز استفاده از نیروی نظامی علیه تروریستها» را تصویب کرد. این لایحه به رییسجمهور جورج دبلیو. بوش اختیارات وسیعی داد تا از «تمام نیروهای لازم و مناسب» علیه «مسوولان» حملات ۱۱ سپتامبر استفاده کند. در این مورد، القاعده و حکومت طالبان در افغانستان طرفهای مسوول بودند.
باوجوداین، با گذشت زمان، اختیاراتِ اعطاشده توسط این لایحه بیشتر شد تا تروریستها یا تروریستهای مظنونِ دیگر نقاط جهان را نیز شامل شود. رییسجمهور امریکا این اختیار را داشت تا بدون اعلام از سوی کنگره در سوریه، لیبیا، یمن، سومالی، پاکستان و دیگر جاها، با تروریسم جنگی علیه سایهها را آغاز کند.
به گزارش ۲۰۱۴ نیشن، نیروهای «عملیات ویژۀ امریکا» هماکنون در بیش از صد کشور، یعنی حدود شصتدرصد از ملتهای جهان، مستقر شدهاند. مبارزۀ پنهان از مرزهای خاورمیانه بسیار فراتر رفته است؛ اکنون این مبارزه کاملا جهانی است.
ما درگیر مبارزهیی هستیم که مارک دنر، نویسندۀ مارپیچ، آن را «جنگِ همیشگی» مینامد. پس از پانزده سال «مبارزه با ترور»، ظاهرا هنوز هم قدمی به سمت پایان آن نزدیکتر نشدهایم. بدتر اینکه حتا روشن نیست که «پایانبخش» آن چیست. ما نه با ارتشی رسمی، بل با منظومهیی از اندیشهها مبارزه میکنیم، و در منازعات متافیزیکی برندۀ نهایی وجود ندارد.
دنر مینویسد: «ما در مبارزه با تروریسم، یک ماشینِ متحرکِ دایمی خلق کردهایم»، یعنی ماشینی که مدام به بازسازی تهدیدی میپردازد که برای نابودی آن طراحی شد. احتمالا بازی «وکِمول» تمثیل بهتری است: خنثاکردن یک تهدید و در عوض ایجاد تهدیدی ده برابر آن.
این همان «مارپیچی» است که دنر در کتاب خود توصیف میکند: چرخۀ بیپایانی از خشونت و تلافی، تحریک و پاسخ، بدون هیچ حاصلی. به اعتقاد دنر، پاسخ ما به ترور علت آن نیست، اما باید در خصوص نتایج آن صادق بود.
حتا اساسیتر از این، باید بپرسیم که آیا در این مسیر، ارزشهایمان را زیر پا گذاشتهایم یا نه. به اسم حفظ امنیت، زندانیان را شکنجه دادهایم، شهروندان امریکایی را ترور کردهایم و حقوق و آزادیهای اولیه را محدود ساختهایم. آیا این اقدامها مؤثر بود؟ آیا بدیلهای سنجیدهتری وجود نداشت؟ آیا میتوان پایانی نزدیک را برای ماجرا متصور شد؟ اینها تنها چند مورد از پرسشهای دشوار بسیاری است که دنر مطرح میسازد.
چند روز پیش با دنر دربارۀ کتابش و اشتباههای امریکا در مبارزه با تروریسم گفتگویی در سایت ووکس انجام شد. از او پرسیده شد یک راهبرد ضدترورِ خردمندانه چگونه چیزی است؟ پرسیده شد آیا فکر میکند که خیلی مفتون امنیت خود شدهایم؟ و اینکه در نهایت هزینههای بلندمدت مبارزه با ترور چیست؟
این گفتگوی خلاصهسازی و ویراستشده، به قرار زیر است:
«جنگ همیشگی» چیست؟ و چگونه در آن گرفتار شدیم؟
جنگ همیشگی نزاعی بدون مرزهای زمانی و جغرافیایی است که اندکی پس از ۱۱ سپتامبر با «جواز استفاده از نیروی نظامی» و اسنادی سرّی که جورج دبیلو. بوش در ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۱ امضا کرد، درگرفت. هماکنون، این جنگ علیه چند کشور آغاز شده است، و چند بار تغییر شکل داده است. این مبارزه در قالب نزاع اطلاعاتی مخفیانه و نیز در شکلِ جنگی با چند عملیات وسیع، بهویژه در عراق و افغانستان، آغاز شد.
ماجرا در زمان ریاستجمهوری جورج بوش آغاز شد؛ در دوران بارک اوباما تغییر شکل یافت. اوباما عملیاتهای وسیع را کم کرد، اما در عین حال با استفاده از نیروهای «عملیات ویژه»، نیروهای شبهنظامیِ سیا و البته برنامۀ پهپادی به تقویت بهاصطلاح «ردّپای کمرنگ» پرداخت.
آن را جنگ همیشگی نامیدم، زیرا عملا هیچ نشانی نیست که این نزاع در شُرُف اتمام است. در واقع، ظاهرا این مبارزه ذاتا جنگی همیشگی است. ما وارد نزاعی دور و بیسرانجام در چند کشور شدهایم که نشانی از پایان ندارد. در واقع، این مبارزه بهویژه در عراق و سوریه خصلت حیاتیتری به خود گرفته است.
بیشتر مردم معتقدند که اوباما بههنگام رسیدن به منصب ریاستجمهوری میخواست امریکا را از وضعیت مبارزۀ دایمی خارج سازد. روشن است که او موفق به چنین کاری نشد. آیا به نظر شما معنایش آن است که بهراستی این مشکل لاینحل است؟
این پرسشِ بسیار خوبی است. به نظرم بیتردید اگر در جنوری ۲۰۰۹ از اوباما میپرسیدید که آیا انتظارش را پس از هشت سال ریاستجمهوریِ او، جنگ همیشگی کاملا تثبیت شود، میگفت یقینا نه. از سوی دیگر، واقعیت این است که ناتوانی ما در طرح پاسخهایی راهبردی برای مسالۀ ترور ما را با مجموعهیی از پاسخهای تاکتیکیِ مخرب رو به رو ساخته است.
3- میتوانید در این باره دقیقتر صحبت کنید؟ منظورتان کدام پاسخهای تاکتیکی است؟
به عنوان مثال، استفاده از جنگ پهپادی تاکتیکی است برای نابودی سازمانهای جهادی و حمله به مراکز عملیاتیشان با هدف اخلال در نقشههای کنونی. در قبال منافع کوتاهمدت این حملات تاکتیکی، راهحلهای بلندمدت اندکی را به دست آوردهایم. به علاوه، ما از وظیفۀ راهبردی، که هدف از آن کاهش شمار این سازمانها و کشتارِ آنهاست، دست برداشتهایم.
در واقع، تصمیم گرفتهایم با مختلکردنِ اوضاع تروریستها از خودمان محافظت کنیم، اما تاکتیکهای معمول ما در کل، باعث تقویت جنبش جهادی شده است. به بیان دیگر، نحوۀ پاسخدهیِ ما به این مشکلات، به یک معنا، این مشکل را لاینحل کردهاست.
آیا اصلا پاسخی، بهویژه پاسخی نظامی، به تروریسم وجود دارد که به نوبۀ خود به تروریسمِ بیشتر نینجامد؟ گویا ما در این دور منطقی گرفتار شدهایم که مطابق آن پاسخمان به تروریسم علت تروریسم است.
به پرسشی مهم اشاره کردید. به نظرم، راههایی برای انجام این کار هست که لااقل ارزش امتحانکردن را دارند. یقینا تاریخ را نمیشود دوباره تکرار کرد، اما جای تردید نیست که جنگ عراق پاسخی نامعقول به تروریسم بود که به بسط و تعمیق مبارزه با ترور انجامیده است. همچنین، این جنگ به آرمان جهاد ارزش تبلیغاتی فراوانی بخشید و باعث بیثباتی فراوانی در خاورمیانه شد.
گروههای جهادی ذاتا فرصتطلب هستند. آنها بر چیزی متکیاند که اکنون نظامیان آن را شاعرانه «فضاهای بیحکومت» مینامند. و ما چند فضای بیحکومت ساختیم، بهویژه در منطقۀ مهم خاورمیانه بین دو جهان شیعه و سنی.
به نظرم این کاملا درست است، اما بر حسب پاسخی به تروریسم که نتیجۀ آن ترور بیشتر نباشد، این حرف ما را به کجا میرساند؟ آیا حکومت بوش معتقد بود که، هرچند ناشیانه، راهحلی بلندمدت دارد؟
به نظرم، اگر میشد نظر صادقانۀ مسوولان دولت بوش را جویا شد، شاید ادعا میکردند که اگر امور مطابق خواستشان پیش میرفت، به تروریسم پاسخی سیاسی میدادند نه نظامی. کاندولیزا رایس واقعا گفت به ایجاد الگویی امیدوار بودند که جوانان را از هدایت هواپیماها به سوی ساختمانها باز دارد. او به عراق جدید، بهمثابه نوعی از الگوی سیاسی میاندیشید که پاسخی به تروریسم جهادی باشد. خب، روشن است که این فکرها واقعگرایانه نبود، ولی شایان ذکر است که چنین باورهایی داشتند.
نباید اینجا توقف کرد، اما اشتباهمان را بهروشنی بیان کردید. هنوز مایلیم بدانیم که به نظر شما پاسخی نظامی به تروریسم وجود دارد که به تروریسم بیشتر نینجامد؟ اگر وجود دارد، چگونه پاسخی است؟
بلی، هست. مثلا اگر امریکا با اعلام جنگ، که به جهانبینی القاعده نوعی مشروعیت بخشید، پاسخ نمیداد، بل وضع اضطراری اعلام میکرد و بر اقدامهای نظامی سرّی علیه تهدیدهایی خاص تکیه مینمود، خردمندانهتر بود. اما با اعلام یک مبارزه وسیع، دشمنانمان را زیر یک پرچم گرد آوردیم و بدین طریق نزاعی بیسرانجام بدون دشمنی خاص یا هدفی معین را درست کردیم. در واقع، ما یک نبردِ پیروزیناپذیر را اعلام کردیم و سپس به آغاز آن مبادرت ورزیدیم. نیروی نظامی یک ابزار مفید است، اما باید در مواقع ضرورت و در دفاع از اهداف روشن از آن بهره برد.
به نظر شما آیا سطحِ دلمشغولی ما به امر ترور با سطح تهدید برابر است؟
نه، گرچه این پرسش بسیار جالب است، بیشتر بدینسبب که باید منظور دقیقتان را از «سطح تهدید» روشن سازید. اگر در مورد شمار افرادی صحبت میکنیم که تروریستها به قتل رساندند، پاسخ آن آشکارا منفی است. اما اگر دربارۀ نتایج سیاسی صحبت میکنیم، این بحث دیگری است.
وقتی رسانه یک اقدام تروریستی را بزرگ جلوه میدهد و در نظام سیاسی ما طنینانداز میشود، نظیر آنچه اخیرا در اروپا و امریکا رخ داد، احساس تهدید بسیار شدید است. بدان معنا، انرژی سیاسی اختصاصیافته به تروریسم با تهدید احساسشده برابر است، ولی نه با تهدید واقعی.
نکتۀ جالبی دربارۀ جنبۀ سیاسی این مساله مطرح ساختید. آیا تروریسم برای گفتمان و روانشناسی ملی ما آن قدر محوری شده است که دیگر نتوان در خصوص نحوۀ مبارزه با آن بحثی عقلانی کرد؟
خب، تجربۀ جان کری در انتخابات ۲۰۰۴ حاکی از آن است که باید به این سوال پاسخ مثبت داد. به یاد بیاورید که کری اعتقاد داشت تروریسم هرگز از بین نمیرود و صرف باید آن را به سطح یک آزار تقلیل داد. البته حق با او بود، اما به خاطر این گفته او را به باد انتقاد گرفتند و برایش گران تمام شد. به علاوه، میتوان گفت که سخن فاششدهیی از اسامه بن لادن در دست بود که حدود یک هفته پیش از انتخابات منتشر گشت و در نهایت به قیمت از دست رفتن ریاستجمهوریِ او تمام شد. به هر روی، آن حرف برایش هزینه داشت. جز آن، چندان بحثی دربارۀ بدیلهای عقلانی نمیبینیم. دربارۀ نحوۀ مبارزه با ترور مباحث مختلفی وجود دارد، اما در اکثر موارد فرضیات ضمنیشان بهندرت زیر سوال میرود.
شما کتابتان را با نقلقولی از اوباما آغاز میکنید، بدین قرار: «ما باید ماهیت و حدود این مبارزه را تعریف کنیم و در غیر این صورت، مبارزه ما را تعریف میکند.» این جمله پرسشی را مطرح میسازد: ما آن را تعریف کردهایم یا آن ما را تعریف کردهاست؟
به نظرم این مبارزه است که ما را تعریف میکند. به نظرم، جنگ دایمی جدیدی همتراز با جنگ سرد ایجاد کردهایم. نهادهای مشابهی ساختهایم، فقط بیشترشان سرّیاند. بودجۀ اطلاعات را دوبرابر کردهایم، بودجۀ نظامی را تقریبا دوبرابر کردهایم، و به نظر میرسد که تمام این موارد با واقعیت تهدید همخوانی ندارند.
مهمتر از همه، تهدید را افزایش دادهایم. به نظرم، یقینا شمار جهادیها و شمار حملات افزایش یافته است. همانگونه که در ابتدا گفتم، میتوان مدعی شد که از کشور محافظت کردهایم، اما این نگاه بسیار کوتهنظرانه است. سرانجام اگر شمار جهادیها را افزایش دادهایم، آیا در این مسیر واقعا وضع امنیتمان را بهبود بخشیدهایم؟
شایان ذکر است که توانایی امریکا در ممانعت از رشد جهادگرایی در جهان کاملا محدود است، و ازینرو دفاع از وطن باید هدف اول باشد.
یقینا. امریکا بر این مشکل تسلط کامل ندارد. جهان جهادی تماما واکنشی علیه سیاست خارجی امریکا نیست. بسیار عوامل دیگر نیز در این امر دخیلاند، یعنی افول نظم سیاسیی که از پایان جنگ جهانی اول بدین سو بر خاورمیانه مسلط بود.
آیا شاهدی هست که ما پیروز مبارزه با ترور باشیم، یا دستکم تلاشهایمان ارزش این هزینهها را داشته است؟
به نظرم، شواهد بسیار اندکی دالّ بر این هست که پیروز میشویم. همانگونه که گفتم، تنها شاهدی که میتوان آورد ماهیت تدافعی دارد: از ۱۱ سپتامبر بدین سو، شمار حملات موفق به امریکا اندک بوده است و حملات موفق نیز تقریبا کوچک بودند. اما این پاسخ چندان قانعکننده نیست، وقتی به قلت حملات پیش از ۱۱ سپتامبر توجه کنیم.
حالا آیا تلاشهایمان ارزش هزینهها را داشت؟ برآوردش دشوار است. هزینههای گوانتانامو چگونه برآورد میشود؟ هزینههایی که ابوغریب برای شهرتمان به بار آورد، چگونه برآورد میشود؟ در مورد حقوق بشر و نظم جهان آزاد، امریکا وجهۀ بسیاری از دست داده است. اینها هزینههای واقعی هستند، اما بهسختی میتوان ارزیابیشان کرد.
بزرگترین اشتباه ما، تاکتیکی یا راهبردی، در این مبارزه کدام است؟
اگر مجبور به ذکر یک اشتباه باشیم، باید به جنگ عراق اشاره کنم. به جنگی پرداختیم که مجبور به آن نبودیم، جنگی که مستلزم پیادهکردن ۱۵۰ هزار سرباز امریکایی در دل خاورمیانه بود. عملیات گسترده و مرگباری را صورت دادیم که جریان بیپایانی از تصاویر تلویزیونی آزار مردان و زنان مسلمان توسط سربازان آمریکایی را به بار آورد. اگر تأمل کنیم بر آن چیزی که [در حکومت بوش] فکر میکردند در حال انجامش هستند، میبینیم که آشکارا یک خیال بود. اینکه طی چند ماه وارد و خارج میشوند، ایدۀ پوچی بود. این ایده نهتنها خیالی، بل بسیار مخرب بود. در پایان، نتیجۀ جنگ عراقْ ظهور داعش و شماری از دیگر بحرانهای ژیواستراتژیک بود. بنابراین، تردیدی نیست که این جنگ بزرگترین اشتباه بود.
وقتی تاریخ امریکا نوشته شود، آیا میتوان حملات ۱۱ سپتامبر را نقطهعطفی برای امریکا دانست؟ اگر چنین است، اندیشههای پایانی این فصل چه خواهد بود؟
عصر نزاع دایمی، که پس از حملات ۱۱ سپتامبر آغاز شد، به نوعی سرخوردگی از قدرت امریکا انجامید. این سرخوردگی به انتخاب اوباما، که کارزار انتخاباتیاش نمایندۀ نفی نظامیگرایی امریکا بود، انجامید. سرانجام این وضعیت به انتخاب دونالد ترمپ انجامید که کارزار انتخاباتیاش از این فرسودگی بهره میگرفت و انزواگرایی به سبک «اولویت دادن به امریکا» را ترویج میکرد. ترمپ صریحا اعلام کرد که امریکا نبایست هزینههای نظام جهانی تجارت آزاد و گمرک آزاد را متقبل شود، هزینهیی که از جنگ جهانی دوم تاکنون یعنی از زمان تثبیت نظام برتون وودز بدین سو بر عهده داشتهایم.
بنابراین، ترمپ نمایندۀ تغییری در تصورمان از خود است. اکنون بسیاری از امریکاییها معتقدند که امریکا باید مانند یک قدرت سنتی عمل کند، یعنی بیشتر متوجه خود باشد و کمتر نگران سرنوشت دیگر مناطق و ملتها. این یک تغییر سرنوشتساز است، و به نظرم ۱۱ سپتامبر آغاز آن بود.
منبع: VOX
ترجمه: ترجمان