گفتگو

رییس اتحادیه نویسندگان: فرهنگ ما سال‌ها در چنبرۀ مافیای فرهنگی در توهم و دروغ زیسته است

سیدرضا محمدی را به‌عنوان شاعری هیجان‌انگیز می‌شناسیم. شاعری که خاص و عام از مردم کوچه و بازار تا سیاست‌مداران برجسته و نویسندگان حرفه‌یی در داخل و خارج از افغانستان را به خود علاقه‌مند ساخته است. هیچ شاعری بیشتر از او در ایران جایزه‌های ادبی را درو نکرده است. همان‌طور که سلایق مخالف سیاسی در ایران را با او نزدیک کرده، در تاجیکستان از شخص رییس‌جمهور تا مردم کوچه و بازار او را می‌شناسند و در غرب، یکی از شناخته‌شده‌ترین شاعران شرقی است. بعد از انتخاب شدن به‌عنوان یکی از هشت هومر (شاعر افسانه‌یی غرب) معاصر، حالا قرار است دیوان شرقی غربی گویته را همراه با آدونیس شاعر مشهور جهانی، بازسرایی کند. اما قصه او در افغانستان بعد از انتخاب شدن به‌عنوان رییس اتحادیه نویسندگان و بعد کار  با انستیتوت مطالعات استراتژیک و کار در سطح اول امنیتی افغانستان، او را به متن جنجال‌های پیچیده کشاند و نیمی از علاقه‌مندان او تبدیل به دشمنان درجه یک‌اش شدند. گفتگوی فیصل یقین با او که چندی پیش در سفرش به لندن تهیه شده، شرح این جنجال‌هاست:

آقای محمدی! شما زندگی آرام در لندن را با این همه کارهای نیمه‌تمام رها کردی و به کابل برگشتی، حاصل این بازگشت جنجالی چه بود؟ 

بازگشت به کابل یک ضرورت بود. درخت در خاک خودش رشد می‌کند و شاعر در شهر خودش. اما جنجال‌ها در کابل کمی عجیب بودند و کمی هم قابل انتظار. افغانستان کشور حاشیه‌ها و بی‌اعتمادی‌های تاریخی است. هر کسی آمده جاروجنجالی کرده و به قول بیدل «قطعه‌یی از ماه را در جیب پنهان کرده» و رفته. مردم باید بدبین باشند. روشنفکران هم همین طور. من به‌خاطر پول به کابل نرفته بودم. حالا هم شما وضع مرا می‌دانید و قبل‌اش هم. زندگی من بر مبنای عشق و جنون بنا شده. زندگی در وطن و قبول مسوولیت‌های عجیب از همین نوع‌اند. من مجبور بودم مسوولیت اتحادیه را قبول کنم. سال‌ها در نوعی دروغ و توهم، فرهنگ ما زیسته بود. در چنبرۀ چند مافیای فرهنگی مثل دیگر مافیاهای سیاسی، نظامی و اقتصادی؛ اما فرهنگ، زیربناست.

وقتی فرهنگ دچار آفت باشد همه چیز را آفت می‌گیرد. ما باید فرهنگ را نجات می‌دادیم. اتحادیه نویسندگان قلب فرهنگ وطنی بود، اما سال‌ها فرو پاشیده بود. نویسندگان تبدیل به جزایر قومی، سمتی و سیاسی شده بودند و در خدمت اربابان قدرت. پشتون‌ها و فارسی‌زبان‌ها فقط بیگانه بودند. از هم متنفر بودند و این دیوار تنفر میان تاجیک و هزاره، میان حتا پنجشیری، بدخشی، هراتی و کابلی و … هم کشیده شده بود. امروز من با افتخار می‌توانم از کارنامه‌ام یاد کنم. همان طور که آقای رییس‌جمهور در بیانیه‌اش کار ما را کاری تاریخی عنوان کرد. آقای رییس‌جمهور اتحادیه ما را با انجمن تاریخ مقایسه کرد و اینکه نسل‌های بعد بی‌شک به ما افتخار می‌کنند. ترجمه ده‌ها کتاب بین دو زبان پشتو و فارسی و دادن روحیه جهانی و ملی به نویسندگان ما، کمترین این دست‌آوردها بود. جدا از اینکه ما برای اتحادیه یک ساختمان در خور در حال ساختن استیم و کتابخانه ملی و حق نویسندگان از پروژه‌های عمومی در حال تحقق یافتن است.

اما به هر حال خسته شدی. در صفحات مجازی که من می‌دیدم، موج‌هایی از فحاشی به خودت هر چند وقت رواج می‌گرفت. می‌ارزید که یک شاعر محبوب ملی تبدیل به یک نقطه نزاع جدید شود؟

آدم‌هایی بودند که منافع‌شان در خطر بود. کسانی در طی سال‌ها دکان‌هایی ساخته بودند و می‌خواستند دور افغانستان دیوار باشد و در این تاریکی خودشان همه‌کاره و همه‌چیز باشند. ما این دیوارها را برداشتیم. مثل پرده‌های خانه هویشام در داستان چارلز دیکنر بود. دوستان تاریکی دشمن من شدند، اما بی‌شک دوام نمی‌کند. آن‌ها هم کم کم روشنی را دوست خواهند داشت. این قصه حتا در سیاست هم هست. تاریکی و اربابان تاریکی که از این کوری عمومی دکان‌های پرمنفعت ساخته‌اند. بالاخره باید روزی این پرده‌های تاریک جمع شود. یکی باید زنگوله را به گردن پشک بیندازد. اگر به اندازه زنگوله هم کاری شده باشد، من فکر می‌کنم می‌ارزیده است.

چرا این همه جنجال در میان جامعه فرهنگی وجود دارد، ظاهرا از اهل سیاست هم آن‌ها بیشتر با هم درگیرند.

یک گروه از فرهنگیان ما خوب برای گذران زندگی در سایه اربابان قدرت زندگی و تغذیه می‌کنند. مجبورند برای آن‌ها بجنگند. یک عده هم خدایی خدمت‌کارند. عمومی هر طرف فیر باشد این‌ها هم فیر می‌کنند. کلا از فیر خوش‌شان می‌آید. یک عده هم که آدم‌های شایسته‌تری‌اند، در حاشیه مانده‌اند و به ندرت کسی آن‌ها را می‌شناسد. مثلا اگر از من بپرسند، بهترین شاعران افغانستان، به نظر من استاد غلام‌حیدر یگانه و شکیلا عزیززاده و رفیع جنیدند. چه کسی این‌ها را می‌شناسد؟

آقای یگانه، شکل شعر را ارتقا داده است. تمام مثنوی را برای اطفال بازنویسی کرده و در خلوت خودش زندگی می‌کند. معلوم است در این هیاهوی بازاری، صاحب نام نیست. یا نویسنده‌یی به بزرگی قادر مرادی چرا نباید کسی او را بشناسد. خانم سپوژمی زریاب، که یک نبوغ تاریخی است، کجا در این هیاهوها جای دارد؟ لاجوردین شهری چی؟ استاد عشیق کابلی که بیشترین تصحیح کتاب را کرده یا دکتور خلیل افضلی یا نجیب مایل هروی این‌ها کجای جنجالند؟ اصلا هوچی‌گران دایمی آن‌قدر هیاهو می‌کنند که کسی این استادان واقعی را نشناسد. و خودشان همیشه به‌عنوان همه‌چیز حاضر باشند. حال آن که نه نویسنده‌اند، نه شاعر و نه محقق و حتا صاحب دانش ادبی. در پشتو نویسنده‌یی به بزرگی استاد سمندر وفا که یک کلاس جهانی است را لیونی می‌گویند، چرا چون مثل این هوشیارها، هر روز شعارهای قومی نمی‌دهد تا نان بخورد و مشهور شود. آن وقت طبیعی است به جای وفا، یون چهره می‌شود. این‌ها همین را می‌خواهند. یا به جای اومان نیازی که شعر پشتو را وارد فضای جهانی ساخته، باری جهانی که یک شاعر درجه سه است، مشهور باشد. کتاب اکبر کرگر که یک روایت فوق‌العاده از روان مملکت است خوانده نمی‌شود، اما دویمه سقاوی در همه خانه‌ها هست. این فضا را همین‌ها ساخته‌اند و دوست دارند که دوام کند تا شعرها و داستان‌ها و دانش تقلبی خودشان بازار داشته باشد. وگرنه فرهنگیان واقعی، جنجالی ندارند و اگر هم جنجالی دارند در عمق است نه در سطح برای تغییر ذاتی جامعه و نه برای احمد و محمود.

حالا چرا باید این جمع اهل خلوت اتحادیه داشته باشد؟ وقتی این همه بی‌ضررند؟

نه این طور نیست. نویسنده‌ها، بنیان‌ها را می‌سازند و عوض می‌کنند و قدرتمندترین گروه اجتماعی‌اند. سیاست‌مداران و بقیه همه تابع فکر آن‌هایند. وقتی اتحادیه نباشد، نویسنده قلابی به عنوان استاد مطرح می‌شود. شاعر قلابی مطرح می‌شود و ادبیات اصیل به فراموشی می‌رود. برای همین است که در چهل سال گذشته ما عقب‌مانده‌ترین ادبیات را داشته‌ایم. اینکه اخلاق عمومی این همه به افتضاح رفته، مشکل نویسنده‌هاست. اینکه عواطف ملی از بین رفته و انحطاط، تسلط پیدا کرده، برای نبود اتحادیه است. نویسندگان ما به هیچ کدام از برنامه‌های بین‌المللی نمی‌روند. بین خودشان اجتماع ندارند. از تجربۀ هم و دیگران استفاده نمی‌کنند و بالاخره اینکه امکان به وجود آمدن جریان‌های فکری بزرگ نیست که فضایل اخلاقی را عیار کند و رذایل فرهنگی را جارو. فرهنگ، قلب جامعه است و ادبیات روح جامعه را می‌سازد. اگر جایگاه ادبیات ما درست می‌بود، راه برای رشد بنیادگرایی، دزدی، رشوت و بداخلاقی‌های دیگر هموار نمی‌شد. از طرف دیگر ادبیات مثل فوتبال است. استعدادهای ادبی باید پرورده شوند قبل از اینکه به انحراف کشیده شوند.

پس نویسنده‌های جوان مثل فوتبالیست‌های جوان احتیاج به مراقبت و پرورش دارند؟ این منظورتان است؟ بعد به کی باید گل بزنند؟

ههه. فوتبال فقط برای گل زدن نیست. نوعی هنر تماشایی است. اینجا تیم‌هایی در لیک دسته سه است که سی‌هزار هر هفته تکت می‌خرند برای دیدن‌شان. ادبیات مثل فوتبال است. یعنی ما می‌خواهیم لیگ فرهنگ ما از دسته‌های پایین به لیگ برتر فرهنگ بیاید. نویسندگان ما در بالاترین سطح جهانی بدرخشند. فکر کنید وحید بکتاش مثل رونالدینیوست، اگر مواظب‌اش نباشید این نابغه به هدر می‌رود. در قرن‌ها یک نبوغ این طوری پیدا می‌شود و نبوغ به مراقبت بسیار جامعه و حرمت فراوان احتیاج دارد.

حالا که وحید بکتاش را با رونالدینیو مقایسه کردی، دیگران  را با کی مقایسه می‌کنی؟

این یک مثال بود فقط، چون خودت شعرهای بکتاش را دوست داشتی، اما در مقام مقایسه از کسانی که می‌شناسی، شهیر داریوش مثل  سوارز است. مجیب مهرداد مثل ژاوی. نصیر ندیم مثل جک ویلشرست. مصطفی هزاره مثل گرت بیل است. یاسین نگاه مثل ایکیر کاسیاس، اگر چه اصلا فوتبال نمی‌بیند اما کلا کپتان است. پرویز کاوه مثل جراد پیکه است. حاشیه‌های غیر ادبی‌اش بیشتر است، حال آن که ادبیت‌اش قابل بحث نیست. روح‌الامین امینی مثل استیون جرارد است. گل اگر بزند گل مهم می‌زند. به هرات که آمدیم جاوید نبی‌زاده مثل امباپه است. یک استعداد در حال درخشش؛ اگر یک تیم مثل آرسنال از او مراقبت کند وگرنه به راحتی پرپر می‌شود. رامین مظهر و بچه‌های شعر دانشگاه مثل آکادمی بارسلونند، استعدادهایی فوق‌العاده که اگر وارد حاشیه‌های مفت نشوند، هر کدام‌شان خیلی زود فابرگاس، ژاوی و انیستا می‌شوند.

سمیع حامد؟

مثل رونادوی برازیلی است. گل‌های مهمی را به ثمر رسانده که به سختی از حافظه‌ها پاک می‌شود.

کاظم کاظمی؟

کاظمی مثل دکوست. یک سمبل، یک بازیکن بزرگ که به جای برازیل در تیم پرتگال بازی می‌کند. 

واصف باختری؟

مثل پلی، یک اسطوره است. یکی از سمبل‌های ادبیات. کاش این مملکت ظرفیت‌اش را می داشت که استاد، پیری‌اش در سرزمین خودش می‌بود.

پرتو نادری؟

او اصلا فوتبالیست نیست. بوکسر است. شاید اگر به بوکس ادامه می‌داد، تامسون می‌شد. در فوتبال به زور بوکس آمده.

غفور لیوال؟

لیوال مثل رودریگز است. نمی‌دانی نقشش چیست. همه جای زمین  هست.

نجیب منلی؟

منلی مثل آرسن ونگر است. یک مربی بازیکن‌ساز با شعور بالا از فوتبال. مثل ونگر در فرانسه هم بوده.

شهباز ایرج؟

دقیقا خود کریم بنزما. گل زده روان است. یگان وقت به تیم خودش هم گل می‌زند. یک فوتبالیست درجه یک.

قنبرعلی تابش؟

پپه. مدافع ریال مادرید.

شریف سعیدی؟

فرانچسکو توتی، یک بازیکن تمام‌نشدنی.

اومان نیازی

می‌فهمید که دوست‌اش دارم، تیوولکات.

لطیف ناظمی؟

هراتی‌های شما که همه اسطوره‌اند. استاد ناظمی مثل مورینیوست. مدیر و باکلاس و دانش. باقی‌اش باشد یک وقت دیگر.

این آخری را هم بگو. گلنور بهمن؟

بهمن صیب خو خود لوییس فن خال است. اگر اجازه بدهند که تیم جور کند و تیم را ایلا نکند، قهرمانی پی در پی عادی است.

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا