در جغرافیای بنبست و زیر خطِ فقرِ اندیشهایم!
به دانشجویان، به آنان که میاندیشند؛ به کشاورزانِ اندیشه.
کشمکشِ «اندیشه» و«انفعال»، در فهم منابع «سیهروزی» و «سعادت» جدلِ آشناییست. هنوز با توالی تاریخ سیراندیشه (در غرب) فاصلۀ زیادی نداریم. در این مصاف تاریخی، اندیشه، به منابع مشهود تاریخی/تجربی/عینی دلالت میکند. انتزاع را کنار مینهد. و در مسیری مداوم و مستدل، اصرار دارد که سرنوشت، تقدیر ـتعینـ نیست؛ بل تسلسلِ عقلانیِ علل است. سعادت و سیهروزی بیش ازینکه به «مشیت الهی» مرتبط باشد، به قدرت تعقل، ارادۀ آدمی و پیامدهای امرِ زمینی پیوند خورده است. مبنا و منابعاش جایی در حیطۀ نیاز، تجربه و ادراک ما؛ و در مناسبات ارزشی انسانی و روی همین کرۀ سخت و گرد و خاکیست. از سویی دیگر انفعال، مفاهیم انتزاعی چون ایمان، «فضیلت» و «اطاعت» را بنمایۀ سعادتِ ناب میداند و انسان را یگانه مخلوق سزاوارِ آزمون بیغایت الهی، میشناسد که همواره در مظانِ اتهام و اِبراست. تمکین، در برابر این تقدیر یک اصل است؛ که بر مبنای ترعیب و تهدید حاصل میشود. عواقب شومِ شوریدن به این سرنوشت محتوم، به این مشیت ـالهیـ از تریبونِ قدرت مطلقه «کلیسا» و دیگر نهادها و بنگاههای دین تبلیغ و تقویت میشود. شوریدن به این نظم، نماد طرد، گمراهی و گناهی نابخشودنی و محکوم به عدم است. این بخشی از واقعیت طی قرنهای متمادی بود تا اینکه، تاریخ مجادلۀ خونبار و به ظاهر بیپایان این دو جریان(در غرب) پس از تثبیت و تقویتِ موقعیتِ «اندیشه» در پیریزی و تحققِ انقلابهای صنعتی، اجتماعی، فکری-اخلاقی و تحولِ بنیادین ـدر کمیت و کیفیت ـ زندگی انسان، نمودی دیگر به خود گرفت و وارد مرحلهیی دیگر شد. فرهنگ، فلسفه، هنر، ادبیات، سیاست و … تمام حوزههای زیستِ بشر از رهگذر و پیامدهای عینی این تحولات منقلب و متأثر شد. و اکنون، سالهاست ـ در قلمرویی که جهان اول نامیده میشود- اندیشۀ معطوف به عملْ نسخۀ انسانیِ مهارِ جبر، تعین و تباهی در [به اصطلاح] تقدیر الهیست.
دهههاست دستاوردهای تلقیِ اندیشهمحور، به تمام حوزههای «ممنوع» و «مشروع» زندگی بشر رخنه کرده و رفتهرفته به میدان نبردِ نویدِ «رستگاری» و هشدارِ «گمراهی» پایان داده است. نقطه عطف این رویارویی تضعیف، عقبنشینی و دگرگونی کارکردِ نهاد «کلیسا» و انتقال دین به حوزۀ خصوصی و در پی آن: لُکنتِ سویههای فهم مشیتمحور «انفعال» بود. آنجا که کنجکاوی، میل و ضرورت بشر در فرجام به چیرگی بر سرنوشت محتوم «آسمانی»اش انجامید و از بطن آن انسانی محاسبهگر ـ مسلط به فهم سود و زیان ماتریالیستی ـ متولد شد. دامنۀ عصیان به منابع تقدیسِ انفعالْ، همگانی و اپیدمیک شد. و عصیان اندیشه، در تمام ساحات، کانون ارزشهای سنتی و کهنه را برآشفت.
از آن عصر، قرنها میگذرد. کسانی که با تاریخ و علوم انسانی و خاصه شاخصۀ جامعهشناسی آشنایند، میدانند که مسیر سیرِ اندیشه در غرب، از رهگذر تحولِ کارکرد نهادهای بنیادین جامعه عبور کرده است.
سلسله حوادثی که شرحاش بیش از این، در حوصله این بحث و این متن نمیگنجد. اما آنچه از تمام تاریخ سیرِاندیشه به این بحث پیوند میخورد، تطابق و تکرارِ اشتراک انسانی در مسیر گذار است. اتکا به این واقعیت که اکنون و در قرن بیست و یک نیز، تداوم مشروعیت و سلطۀ نهادها و بنگاههای تقدیسِ «انفعال» به مثابۀ مشیتی الهی، هنوز در بسیاری از مرزهای سیاسی/اخلاقی و سرزمینهای تحتِ سیطرۀ «سنت» محلِ نزاعهای خونین است.
قحطیِ اندیشه هنوز، قربانی میگیرد و نیستی میآفریند. افغانستان، یکی از این قلمروهاست. دهههاست، زیر خطِ فقرِ اندیشه خمیده است. چه کسی در این سرزمین زیسته و نمیداند سیهروزی در سفرۀ خالی، بسترِ سرد و زیر بارِ گرانِ روانی رنجور، کالبدی خسته، و وجودی منحط، فرسوده و مأیوس چه طعمی دارد؟ چه کسی منکرِ سلطۀ «سیهروزی» در روزگار تیره ماست؟ کیست که روزانه با تبعات و ابعاد عینی این «تباهی» کلنجار نرفته باشد؟ یا طعم تلخ و گزندهاش را نچشیده باشد؟ کیست که در حسرتِ تجربۀ شمهیی از سعادت ـ در این سرزمین ـ پریشان و سرگردان نباشد؟ چه جانها که در سودایِ سعادت نیست شدند و چه اندیشهها که به بهانۀ تطهیر، معدوم. چگونه میتوان اندیشید و از کنار مصداقهای جاری و روزمرۀ انحطاطِ اندیشه در این جغرافیا گذشت؟ هیچ نپرسید؛ هیچ نگفت؛ و هیچ نکرد!؟ جامعۀ منحط، جماعتِ منفعلِ کرخت و سقفِ کوتاه آمال و عمل را چگونه میتوان خانۀ مشترک نامید؟ هرچند جولان این پرسشها، برای کسی که میاندیشد، چون نیشتر زدن به زخمی کهنه و ناسور مسالهساز و آزاردهنده است اما پرسش، تنها وقتی کاهنده و آزاردهنده شود راهی به سوی رسیدن به پاسخ میجوید.
نقطۀ صفر تعلق
انقطاعِ میان زمین ـ امر انسانی ـ و آسمان ـ امر متافیزیکی ـ و از آن رهگذر: تقابل اندیشه و انفعال از تسری همین خاستگاه و همین پرسشها آغاز میشود. برای دقیق دیدن و درست فهمیدن و متعاقبن تشخیص پیامدهای عینی این تفکیک، باید جایی در حدفاصل این دو جهان-بینی ایستاد. حیطهیی که از هر دو سو، قلمرو صفرِ تعلقِ به «دین» و «دنیا»ی صرف است. جایی که میتوان صحنۀ مجادله این دو را بازآفرینی کرد؛ نقطهیی که ظرفیت فهم، هنوز میان امر دنیوی و امر دینیِ محض، دوپاره نشده است. و صورتبندی ایدیالوژیک مصاف آتشین و فرسایندۀ بنگاههای این دو حوزه، هنوز به دایرۀ دوقطبیهای مرسوم تقلیل نیافته است. به این منظور باید از راحتطلبی، سادهسازی، استنتاج و استناد بر دریافتهای معمول در تحلیل این موقعیت دشوار، دست شست. و برای کشفهای تازه و دانستههای بکر و نیازموده، جسارتِ سیر در گسترههای تازه و بدیع را داشت؛ و به سوی افقی تازه، چشم و گوش و آغوش گشود؛ زیرا اتکا به درک تعریفی به نام «بنبست» در تحلیل متعارف این وضعیت، خود نوعی تسامح با سویههای «انفعال» و تلقین ناکامی «اندیشه» است.
درک، نقد و تحلیل رابطۀ تساعدیِ مفاهیم فکری/اجتماعی/سیاسی با آنچه در این جغرافیا سرنوشت تاریخی ـ بنبست ـ مینامند در بستر فعالیتِ آن، زبانی شفاف و جسور، روانی سرکش و صبور، تعهدی پیگیر و موقعیت فکری نیالوده و مستقل میطلبد. ضمیری روشن؛ فکری بکر و ارادهیی راستین.
از این رو، بخش عمده آنچه درقالب نسخههای جامعهشناختی/سیاسی/فلسفی به مثابه راهکارِ عبور از «بنبست» تشخیص و پیچیده شده، با وجودِ هایوهوی و قیلوقالِ مضاعف، اغلبْ فرافکنیهایی ـعمدتن شفاهیـ پراکنده، احساساتی، کاریکاتوری و غیرمتمرکز بوده است؛ تجربه میگوید: بخش عمده فعالیتِ نیروهای دگراندیش ـ افراد و جریانها ـ در این جغرافیا و تااینجای کار، فاقد ظرفیتِ سازماندهیِ نیروی جمعی، مبنای تیوریک تثبیت، نگاه استراتژیک، صلاحیت، اشراف به منابع جایگزین و حتا ارادۀ لازم برای نقد خاستگاههای نظامِ ارزشیِ دینی و عمودی است. وقار، پختگی، پویایی و استقامت لازم برای بقا در وضعیتهای بحرانی را ندارد؛ مبتنی بر باور نیست؛ به شدت متزلزل و آسیبپذیر است و از دلِ آزمون و خطاها، بزنگاههای تاریخی و موقعیتهای حساسِ عملی برون نیامده؛ اعتمادآفرینی نتوانسته است. و از دام لغزندۀ کلیشههای جمعی و اخلاقی، وارونههای ارزشی و از هجوم باورهای پوسیده به سلامت عبور نکرده است.
در تثبیت بیصداقتی و بی ارادگیِ جریانهای موجود، همین بس که دغدغۀ اصلی موج این داعیهها و لفاظیهای محافظهکارانه، کماکان در گرو کمایی «نام» و «ننگ» در چارچوب همین مناسبات است تا «مقاومت» یا «جنگ» در برابر آن؛ آنجا که تصورِ کمترین خدشه و شایبهیی به منابع نام، نشان و نان ایشان در میان باشد، در مصاف با تهاجم بیامانِ خطکشیهای تباری، مذهبی و جنسیتی یا به سرعت استحالۀ وضعیت و دود شدهاند یا کنار کشیده و میدان را به نفع قدرت گرفتن جریانهای مسلطِ تمامیتخواهِ مستبد و تکبعدی شدن جامعه خالی کردهاند. اغلب، بدون نیت و انگیزۀ بازگشت به صحنۀ متروکِ (بنبست اندیشه) یا نیاز شکافتن کلاف مناسبات این بنبست.
این فرسایش و ریزشِ مدام، بستر را به نفع تثبیت بنیانهای سلطۀ بیشتر خرافات/مذهب/سنت و نوعی یکدستی اخلاقی/ارزشی در جامعه آماده کرده است. نوعی یونیفورمیزه شدن عمومی ـ نوعی یکدستی افراطی وغیرقابل تفکیک در تمام اشکال و فرمهای زیستن – در اندیشه وعملْ جامعه را از هرگونه ظرفیتِ تضاد با عناد با ظواهرِ تجلی انسانِ تکساحتی تهی کرده است. ازینروست که جنس، سطح و سقفِ مطالباتِ جمعی و فردی در این جغرافیا، معمولن قابل پیشبینیست. اینجاست که حتا جاهطلبیِ به اصطلاح اندیشه، از سقف روزمرَگی و روزمرْگی فراتر نمیرود و حوزهیی از آن فراتر را نمیشناسد. با این مقدمه، میتوان به یافتن موقعیتِ مناسبی برای شکافتن کلاف منحط و سردرگم اندیشه، و یافتن سرنخی در میدان رژۀ نام و ننگها مبادرت ورزید. جایی در فراز وضعیت، مستقر شد؛ مجالِ قیاس یافت؛ و وسعت و ابعاد این بنبست را تا اعماق تیرهاش شناخت.
دین، منبع یگانۀ تولیدِ معنا و توجیه جبر است
دین، صرف نظر از تفاوت نام و جغرافیای ظهورش، «سعادت» را تنها در سرکوبِ واقعیت نیازِ بشر و گسستن از تمام تار و پود پیوندهای زمینی، واقعیتهای عینی و گرویدن ـ بی چون و چرا – به باورهای انتزاعی جستجو میکند. و نشانی منابع تغذیۀ «معنا» را، جایی فرای قلمرو زمین میجوید. اما اندیشه، نگرشی متکی بر فهم نسبتها؛ دال و مدلولها؛ محدودیتها؛ درک نیازها و مهمتر از همه: بر مبنای مشروعیتِ عمل در محدودۀ ناگزیریهاست. در این نگرش، انسان، خودْ کانون اصلیِ سهگانه تداعی/تکثیر/ تلقیِ معناست. و انسانِ دمخور تامل، به حکم انسان بودناش؛ فارغ از مرز، نژاد و جنسیت؛ در جستجوی دستیابی به «کیمیای سعادت» از رهگذر تمرین اختیار در انتخاب منابع معناست. همواره درگیر محک و آزمودن منابعِ معنا و ظرفیتِ انعطاف آن در نسبت با نیاز و ضرورتاش است. او، روشنضمیر، قطعیتگریز و نسبیتگراست. تثبیت این مدعا، وجود معدود اندیشمندان و متفکران کثرتگراییست که میان برزخ «سنت» و «نواندیشی» دست و پا نمیزنند و معلق نیستند؛ از خصوصیترین ـدر عین حال سیاسیترینـ تا عمومیترین حوزۀ زندگی را عرصۀ تمرین و جایگزینی ارزشهای نوین با ضد ارزشهای پوسیده میشناسند.
هنوز، مرعوبِ منابع سرکوب و اختناق مسلط «مذهب و سنت» نشدهاند. روی خطوط واصول فکری مشخص و روشنی ایستادهاند و در آسیاب تغذیۀ منابع همسوی قدرت نچرخیدهاند؛ جایی دورتر از معرضِ مستقیم جدالهای بیهوده را برگزیده و برای جبرانِ فقر شدید منابع تولید اندیشه، درحد وُسع، خودْ به تولید و تکثیر منابع معنا ـ این کیمیای سعادت آدمی ـ اقدام نمودهاند. ارزشِ اندیشه را صرف در تغییر و تکامل در حیطۀ عمل یافته و عمل را با پشتوانۀ اندیشه برسمیت میشناسند. اما نه بر مبنای، صرف، حرص و آزمندی، یا به واسطۀ صرف، ترس و اطاعت. سعادت ـ هرگز اگرتعریفپذیر باشد ـ چیزی جز درکی درونی و نوعی ایمان به حصول موقعیتی مطلوب در زندگی فکری و جسمانی بشر نیست که به واسطۀ جنس آگاهی و اشراف ـ از فردی تا فرد دیگر ـ منعطف و متکثر است.
اندیشمند، انسانِ مومنیست که به جای فرافکنی، کرختی، انفعال یا تسلیم در برابر هر مشیتِ تحمیلی، به بهبود موقعیت «انسان» بر روی زمین و تغییر پیرامون همت میگمارد. به معجزۀ «عمل» در سایۀ «آگاهی» ایمان دارد. آغازگر گفتمان و دیالکتیکیست که تنها در چرخۀ تجربی، عینی و عِلّی مصداق و معنا مییابد؛ جهانِ آنسوی طلسمِ تابوها، توتمها و دوگانههایِ حقنهشدۀ خشکِ کیش و اخلاق و نظم مسلط را دیده و میشناسد. او، دقیقن همانجا ایستاده است. او، شهروندِ آگاهِ جهانی انسانی و بدون مرز و غیرمتافیزیکیست. کمتر احتیاطگر یا محافظهکار است. مواضعاش صریح و روشن است. «نجات» را، در پرداختن و بها دادن به کرامت انسان و دوری جستن از اغواهای وسوسهانگیزِ اشتراک در تولید انبوه ابتذالِ نام و ننگ میجوید.
او، معترفِ جسور طرحِ نیازها فرای ناگزیریهاست و مهندسِ بدعت در ایدهها و رهیافتها. کافیست، چشم باز کنیم و فراتر از حصار دیوارهای بلند طیف، طبقه، آموزش، جنسیت، مناصب، تبار و القابِ تحمیلی، به یکدیگر و پیرامون بنگریم. جایی در لایههای قشربندی نابرابر و فشردهی اجتماعی در افغانستانِ امروز؛ جایی از فرای این بنبست؛ و از بلندای روابط عمودی، دُگمِ و گفتگوگریز حکمروایی احکام آسمان بر زمین، جان و انسانهای دیگری هستند که نگاهِ آدمی را حتا در «بنبست» و زیر خطِ فقرِ اندیشه، برای رؤیت منافذ کمسوی امید صیقل میزنند.
زنان و مردانی که خاموش و بیهیاهو، مؤمنانه برای کمک به گذار، در جغرافیای قحطیزده اندیشه باقی ماندهاند؛ پیشقراوُلان و دگراندیشانی که منابع اندیشۀ دیگر و زمینۀ بودنی دیگر را از دیرباز تولید و تکثیر میکنند. همآنانی که در محاصرۀ بنبستْ میکوشند تا بنبست، نام دیگرِ این جبرِجغرافیایی نباشد.
شبنامه (۲)
نویسنده: مدوسا