وقتی افغانستان سقوط کرد و گروه طالبان، حاکمیت را در اختیار گرفتند، بعد از چهار روز به مقصد نامعلوم راهی میدان هوایی کابل شدم. بیست و چهار ساعت گذشت و با عبور از دل یک تراژدی تاریخی و سوزناک به سرزمین شاهی هلند رسیدم.
در یک روز بارانی در شمال هلند (زوتکمپ) از ما پذیرایی شد و کارمندان اداره مهاجرت با گرمی و لبخند ما را در آغوش کشیدند. در روزهای نخست مهاجرت درگیر دو نوع احساس بودم. یکی اینکه در میدان هوایی کابل دُچار شوک شده بودم و برای مدتی کابوس میدیدم و از اینکه پسر سه سالهام شهریار در یک قدمی مرگ بود، ترس شدیدی را تجربه کرده بودم.
یاد آن لحظات تاریک، هنوز قلبم را میفشارد. دوم اینکه از پذیرایی و مهربانی هلندیها هیجانزده شده بودم. بیدریغ عشق و محبت خویش را نثار ما میکردند و همهجا با لبخند پذیرای ما بودند. آنها شاید در برابر ما وظیفه انسانی خود میدانستند که مهربانی را ارزانی ما بدارند. این گشادهرویی و صمیمیت فراگیر برای من یک عنصر جدید و تاملبرانگیز بود.
آنچه در روزهای نخست جان و تن ما به آن عادت و آشنایی نداشت، غذا بود و آب و هوا کشور هلند. ما که امکان و زمینه آشپزی را در کمپ مهاجرتی بهصورت فردی نداشتیم، مجبور بودیم در طعامخانه عمومی غذایی را صرف کنیم که آشپز هلندی پخته میکرد.
غذا صددرصد متفاوت بود. آنچه را در آن به ذرهبین نمییافتیم نمک بود و روغن. اینکه صبحانه و غذایی چاشت یکسان بود، کاملا عجیب غریب به نظر میرسید. وقتی به غذا میدیدم و به قیافه مردم هلند، که جزو قدبلندترین مردم جهان هستند، میگفتم اینها چگونه با این نوع غذا این همه قد کشیدهاند. آهسته آهسته عادت کردیم به آن. انگار انسان عادت میکند به همهچیز. مدتی که میگذرد دیگر عجیب غریب نیست، و فراموش میکنی.
آب و هوای هلند آنقدر مرطوب، بارانی و ابری است که احساس میکنی، در بدن تو هم سبزه میروید. وقتی از آب و هوای خشک به اقلیم اقیانوسی جابهجا میشوی، از باران دلت میگیرد. ما که اینهمه لحظات شاعرانه و عاشقانه را زیر باران به تصویر میکشیدیم و به قول آن شاعر نامدار عرب، نزار قبانی که میگفت باران، یعنی تو برمیگردی، در دل اینهمه باران و باد، دلزده شدیم. اما زمان گذشت، و تن آدمی عادت گرفت و حالا هوای بیشتر ابری و باران، مساله نیست. اینکه انسان اینقدر استعداد و توانایی انعطافپذیری را دارد، سوالبرانگیز نیست؟
آدمی عادت میکند، اما من فکر میکنم وقتی ما به طبیعت، فرهنگ و جو جامعه متفاوت خو و عادت میگیریم، یک چیزهایی را از دست میدهیم، ما دیگر آن انسان نخست نیستیم. و این جزو اختیارات ما نیست. طبیعت کار خود را میکند و انسان به قیمت از دست دادن و فراموش کردن، با هارمونی طبیعت و فرهنگ دیگر هماهنگ میشود.
بعد از مدتی زندگی در کمپمهاجرت، خواستم یک راه آشنایی و ارتباطی با جامعه هلندی پیدا کنم. کوتاهترین و ممکنترین راه تماس و صحبت با رسانهها بود. با کمک و راهنمایی سخنگوی اداره مهاجرت با یکی از روزنامهها در شمال هلند، درباره آنچه بر ما در میدان هوایی کابل گذشت و آنچه در زوتکمپ میگذرد گفتگو کردم. در آن گفتگو سفر تلخ و ترسناک را روایت کردم و از پذیرایی شیرین هلندیها سخن گفتم. من که هیچ درک و دریافت روشن از جامعه هلند و جامعه رسانهای هلندی نداشتم، نمیتوانستم تصور کنم که چه تاثیر و معنای گفتههای من روی خوانندگان روزنامه دارد. تنها چیزی که در آن گفتگو احساس سبکبالی و آرامش برای من بخشید، این بود که من با آن روزنامهنگار هلندی، باهم گریه کردیم. وقتی میخواستم بگویم که در میدان هوایی کابل، شهریار پسرم، دیگر نمیتوانست نفس بکشد، جمعیت و انبوه آدمها مثل موج دریا در حرکت بود و تنها چیزی که در ذهن انسان میگشت این بود که این همان روز قیامت است که کسی را پروای کسی نیست. آدمی با مرگ بسیار نزدیک است. آن شوک که در میدان هوایی اتفاق افتاد، با پذیرایی گرم و صمیمی بیمانند هلندیها التیام یافت.
چند روز گذشت از زمان گفتگو با روزنامه هلندی. واکنش و بازخورد هلندیها من را متعجب ساخت. در واکنش به آن گفتگو، من دو نوع واکنش را دریافت کردم. یکی اینکه تعدادی از خوانندگان روزنامه برای من نامه و ایمیل فرستادند. و در نامهها با زیباترین کلمات ابراز محبت و خوشامدگویی کردند. و دیگر اینکه، تعدادی از کارمندان اداره مهاجرت، روزنامه را در دست داشتند و با لبخند مرا در آغوش میگرفتند، کتاب هدیه می دادند و درباره محتوای مصاحبه صحبت میکردند. از اینکه پزشک کمپمهاجرت آن صفحه روزنامه را که عکس من با متن مصاحبه بود، روی دیوار دفتر خود نصب کرده بود، من را بیشتر متعجب ساخت. این سوال را از خودم میکردم که واقعا من چه چیزی گفتم که این همه واکنش دلگرمکننده و زیبا دریافت کردم؟
در نهایت به این فکر میکردم که در این جامعه مردم به صورت جدی روزنامه میخوانند و درباره آنچه برایشان جالب است، بیتفاوت نیستند. ذهنم بیشتر درگیر شد که جامعه فعال، چگونه جامعهای است؟ من که بیشتر از سهسال در کابل، در روزنامه راه مدنیت و هشت صبح، مطلب منتشر میکردم، کسی نگفت که تو واقعا داری چه چیزی مینویسی! و ذهنم درگیر میشد که در جامعه بیتفاوت، آدمها بیانگیزه میشوند و رها میکنند و در نهایت رخوت و بیتفاوتی به یک امر فراگیر تبدیل میشود. اما در جامعه زنده و فعال، داستان برعکس است. امنیت، توسعه، آرامش و لذت را در یک کلیت مینگرند و به سهم خویش کارهایی میکنند که روی نظام کلی جامعه تاثیرگذار است.
روزنامه، بار دوم و سوم خواست با من گفتگو کند و همچنان چند مقاله و شعر از من منتشر نماید. از این روزنه من با جامعه و با خانوادههای هلندی آشنا شدم و دوستانی پیدا کردم که زمینه گفتگو و آشنایی را درباره تاریخ و فرهنگ هلند فراهم کردند. بعد از آن سفرهای من با دوستان هلندی، به روستاها، شهرها و جزیرههای هلند شروع شد. به خانه آنان رفتم و با نوشیدن قهوه گفتگوها گرم گرفت، بحث از روزنامه فراتر رفت و من یک قدم نزدیکتر شدم به جامعه. بیرت خلاسنبرخ که پیرمرد هفتاد ساله است، یکی از آن هلندیهایی است که من را مثل پدر در آغوش گرفت و در سفرهای متعدد همراهی کرد و ساعتها با من گفتگو نمود. او یکی از روزنههای روشن من شد برای آشنایی و و زندگی بهتر در سرزمین زیبای شاهی هلند.