دیاسپوراگفتگو

گپ‌وگفتی با راوی فریادها

مهاجرت سخت است. آن هم این‌گونه بدون هیچ تصمیم و برنامۀ قبلی. ثابت ساختن خودت، مهارت و توانایی‌هایت و رقابت در دنیای کار دشوار است. با زبان نا آشنا، بدون دوست و خانواده، سیستم و فرهنگ متفاوت، اما ناممکن نیست

راه مدنیت: «کی فریاد ما را خواهد شنید؟» به‌تازگی وارد دنیای کتاب شده است؛ راوی زنان افغانستان اما به‌زبان فرانسه. راوی آن بانوی جوانی است با موهای بلند و زیبا، خوش‌برخورد و پرتلاش اما در عین حال دردمند و عمیق. اوضاع نابهنجار افغانستان برای زنان، او را مثل بسیاری از زنان فعال، وارد دنیای ناخواستۀ مهاجرت کرده است. پرستوهای مهاجری که نه به‌خاطر تغییرات آب‌وهوا، بل به‌خاطر نبود آشیان امن و مطمین و سایۀ سنگین خشونت، به دوردست‌ها پرواز کرده‌اند؛ سرزمین‌هایی که باید دوباره در آن‌ها به‌دنیا آمد و دوباره حرکت کرد ….
راه مدنیت این بار به‌دنبال مرسل سیاس رفته است و گپ‌وگفت کوتاهی با وی داشته که تقدیم خوانندگان می‌شود:

مرسل سیاس کیست؟

فعال حقوق بشر، تهیه‌کننده و گویندۀ رادیو افغانستان انترنشنل و نویسندۀ کتاب «کی فریاد ما را خواهد شنید؟»؛ راوی رنج‌ها و قدرت زنان افغانستان. مادر دو کودک نازنین که قلب‌شان به بزرگی گیتی و زلالی آب است؛ محمد و مهرسا.

مگر مرسل می‌تواند سیاس باشد؟

سیاس اسم خانوادگی من است، آنچه از پدرم دارم و برایم قابل احترام است. مطمین نیستم در دنیایی که سیاست خیلی سنگین و پلید است بتوانم سیاس باشم اما گرایش به سیاست دارم.

مرسل به کجا تعلق دارد؟

در تعریف تعلق نمی‌دانم خودم را متعلق به چه و کجا بدانم. تعلق خاطر به کابل و کوچه‌هایش، به بدخشان و کوه‌هایش، به پامیر، کوکچه، خیرخانه، باغ بالا و متعلق به افغانستان، خاک پر از خشونت، متعلق به سرزمین مادری‌ام.

حالا این احساس تعلق‌اش چگونه است؟

گاهی کم‌رنگ می‌شود و گاهی پررنگ. صبح‌هایی که با دل‌تنگی خانه و سرزمین مادری بیدار می‌شوم، تکه‌ای از چیزهایی که متعلق به افغانستان است از بامیان، هرات، مزار، بدخشان، ننگرهار، لغمان، کابل و یا هر جای دیگری به خودم می‌آویزم و شهر را با آن‌ها قدم می‌زنم. احمد ظاهر و ساربان می‌شنوم. در کوچه‌های پاریس آهنگ فرهاد دریا «یوه ورز وه» را می‌شنوم و دلم برای کوه تلویزیون و عشق من به آن محل تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌شود.

گاهی هم شدیدا خودم را معلق حس می‌کنم. بی‌ریشه، بی‌میهن و بی‌سرزمین. خانه و وطن برایم می‌شود «ویرانه‌ای دور من، گهواره و گور من».

کمی از «خانۀ» جدیدت بگو

دوست دارم بگویم اینجا احساس خانه می‌کنم. به هر شهر و سفری بروم دلم برای پاریس و خانه‌ام تنگ می‌شود. برای عکس‌های کودکانم که در دیوار‌های خانه آویختم، برای دیواری که با عکس فریدا کاهلو دیکور شده، دستمال‌های گل سیب روی میزم، دسترخوان بدخشانی روی میز غذاخوری، برای کنج دنجی که برای خودم ساختم و تنهایی و گاهی انزوایم را آنجا می‌گذرانم.

اگر خانۀ جدیدم، خانۀ خودم را بگویم دوستش دارم، «اتاقی از آن خودم» را دارم؛ آنچه برای زنان در افغانستان نامقدور و ناپذیرفته‌شده است، زنان متعلق به خانۀ پدر، برادر و یا همسراند. پاریس اولین شهر و خانۀ من است. خانه متعلق به خودم نه به هیچ مردی.

اینجا برای مرسل وطن می‌شود؟

«آدمی پرنده نیست

تا به هر کران که پر کشد برای او وطن شود»

دوست داشتم وطنم را با خود می‌آوردم. امن، آزاد، رها، بدون زخم‌ها و رنج‌های بی‌شمار.

دوست دارم وطنم شود.

فرق میان آن خانه و این خانه؟

«وطن» آن خانه را دوست داشتم، هرچند برای من تنگ بود، بزرگ نبود، مهربان نبود. به‌عنوان یک زن در کشور ایده‌الی زندگی نمی‌کردم. زندگی از اولین لحظات صبح تا آخرین لحظات گذاشتن سر به بالین، مبارزه بود. جنگ برای بقا. برای کوچک‌ترین تصمیم‌های زندگی تا بزرگ‌ترین تصمیم‌ها. اما دوستش داشتم. خاک ثمرنداده بود که دوستش داشتم و هر روز در آن می‌کاشتم. به امید نسل‌های بعدی، زندگی آزاد برای دخترم، برای تربیت پسری که ضد زن بودن در تار و پودش جا نداشته باشد. تلاش برای نسلی آگاه.

تفاوت میان این خانه این است که اینجا زنان، مردان و مردمان پیش از من در این خاک زحمت کشیدند. زمینه را برای ما و دیگران فراهم کردند. روشنگری کردند. آزادی و زندگی انسانی، کمتر مورد قضاوت قرار گرفتن، پذیرفتن تفاوت‌های آدم‌ها، دست و پنجه دیگران را قطع نکردن، حکم اعدام صادر نکردن، سنگ‌سار نداشتن، محدودیت‌های جنسیتی نداشتن و ده‌ها و صدها موارد دیگر تفاوت میان این جا و آنجاست.

حالا میان مرسل در کابل و مرسل در فرانسه چه تفاوتی است؟

زمین و آسمان. آدم‌ها با کسب تجربه‌ها تغییر می‌کنند. البته فکر می‌کنم مرسل دیروز با امروز متفاوت است چه برسد که به قبل از فرانسه و بعد از فرانسه تقسیم‌بندی کنیم که بیشتر من قبل از فرانسه و بعدش نمی‌دانم قبل سقوط افغانستان و بعد سقوط افغانستان می‌دانمش.

فرانسه برای مرسل چه معنایی دارد؟

خانه دوم، پناه‌گاه امن برای زمانی که در کشور خودم به‌دلیل جنسیت‌ام دیگر جای امنی نداشتم.

چقدر توانسته خود را در اینجا پیدا کند؟

مهاجرت سخت است. آن هم این‌گونه بدون هیچ تصمیم و برنامۀ قبلی. ثابت ساختن خودت، مهارت و توانایی‌هایت و رقابت در دنیای کار دشوار است. با زبان نا آشنا، بدون دوست و خانواده، سیستم و فرهنگ متفاوت، اما ناممکن نیست. من هم مثل هر آدم دیگری از آسیاب مهاجرت آرد شده بیرون شدم. مخالف کلماتی چون مهاجر موفق و غیر موفق هستم.

کدام خاطرۀ خوشی دارد که اینجا بنویسد؟

نشر کتابم.

از خانواده‌اش هم بگوید، با چه کسانی زندگی می‌کند؟

خانواده خیلی بزرگ خوش‌بختانه.

برای فرزندانش چه آرزویی دارد؟

زندگی در صلح، امنیت، برابری و در دنیای بدون جنگ.

به چه کاری مشغول است؟

افتخار بازگو کردن روایت‌های مردم، ارتباط برقرار کردن با مردم، رساندن صدای‌شان و ماندن این صداها در تاریخ و به رادیو افغانستان انترنشنل را دارم.

با زبان فرانسه چقدر دوست شده است؟

زبان زیبا و غنی است، اما مثل دوستان سخت است، زود دوست نمی‌شود.

می‌تواند او را خوب درک کند؟ یا برعکس

با هم می‌سازیم.


اندکی از کتابت هم بگو

کتاب روایت‌های مستند از قربانیان خشونت خانگی است. خشونت‌های مبتنی بر جنسیت. کتاب با یک تقریظ از یک فیلسوف امریکایی-فرانسه‌ای شروع می‌شود. یک مقدمه، ده روایت از زنان قربانی خشونت را در برمی‌گیرد و با روایت من به‌عنوان «آخرین زن» و با سپاس‌گزاری تمام می‌شود.

«کی فریاد ما را خواهد شنید؟» چرا این عنوان؟

چون همین حالا به صدای زنان افغانستان کسی گوش نمی‌دهد، خواستم دوباره موضوع زنان افغانستان را به پلتفورم‌های جهانی با زبان پرطرفدار فرانسه بیاورم.

آیا هستند کسانی که این فریادها را بشنوند؟

امیدوارم بیشتر از دیگران، مردمان سرزمین خودمان بشنوند و چرخۀ این خشونت‌ها و استبداد بشکند.

این فریادها تا کی؟

تا زمانی که مردان دست از خشونت بردارند و زنان به خشونت نه بگویند.

افغانستانِ پنج‌سال بعد را چگونه می‌بیند؟

اگر با طالبان باشد غرق در سیاهی مانند دور اول طالبان. اگر مردم خودشان انتخاب کنند امیدوارم روشن باشد.

آیا مرسل دوست دارد روزی آفتاب کشورش را با جان و دل حس کند؟

هر صبح با این امید بیدار می‌شوم که یک روز آفتاب عادلانه به افغانستان بتابد و بتوانم با تمام وجود آن را حس کنم. دوست دارم زمانی که به کشورم برمی‌گردم، زنان، دگرباشان، اقلیت‌‌ها و همۀ آدم‌ها سهمی برابر از آفتاب داشته باشند.

و سخن پایانی، هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو!

برای نان، کار، آزادی

برای زن، زندگی، آزادی

برای آزادی!

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا