دیاسپورا

فراز و فرود مهاجرت

قسمت پنجم

جزیره اسخیرمونیکوخ
همچنان که فنجان قهوه به من خیره شده بود، روی نیمکت نمناک لمیده بودم. ذهنم درگیر مفهوم «تحمیل» بود. به این فکر می‌کردم، چگونه است که آدم‌ها، عاشق چیزهای هستند که در انتخاب آن هیچ نقشی ندارند و تحمیلی هستند. این عشق نسبت به زبان و سرزمین مادری از کجا می‌آید؟ اگر من عاشق زبان و سرزمین مادری نباشم چه؟ اگر در سرزمین دیگر، با زبان دیگر عاشق شوم و با آن فکر کنم چه؟ فکر می‌کنم ارزش آدم‌ها ریشه در انتخاب‌ آنان دارد. قهوه سرد را می‌نوشم و یورین با همان قیافه چهارشانه‌اش به‌سمت‌ من می‌آید و مثل همیشه با صدای پر از انرژی و شادی می‌گوید چرا تنها نشسته‌ای؟ برایش می‌گویم، آدم وقتی قهوه تلخ را بیشتر از لبخند شیرین زنش دوست بدارد، سرنوشت او مگر تنهایی نیست؟

او از برنامه‌ی آخر هفته‌اش می‌گوید که قرار است دو روز بعد با دوست دخترش به‌سوی ساحلی در جنوب هلند برود. عاشق سفر و تفریح است و من به شاد بودن او غبطه می‌خورم. آیا خنده‌های قهقه او سرپوشی بر رنج‌ها و حسرت‌های روزگار گذشته‌اش نیست؟ فکر می‌کند زیبایی زندگی در سفر و خانواده است. احساس می‌کند عطر مست‌کننده زندگی فقط در روزهای شنبه و یک‌شنبه به دماغ آدمی‌زاد می‌خورد. دیگر روزها به ذرۀ کوچکی تبدیل می‌شوی در دل یک سیستم بزرگ که خودت را فراموش می‌کنی.

وقتی از دوست دختر و نوه‌هایش صحبت می‌کند چشمانش از حد معمول بزرگ‌تر می‌نمایند و کاملا هیجانی می‌شود. وقتی برایش می‌گویم که فردا با دوستم به جزیرۀ «اسخیرمونیکوخ» می‌روم، بیشتر هیجانی می‌شود. اصرار می‌کند که در برگشت، برایم حتما تعریف کن. پیش از این‌که سگرتش را روشن کند و طرف دفترش برود، می‌گوید می‌خواهم با من به‌عنوان ترجمان همکاری کنی، دست تکان می‌دهد و من ته‌مانده قهوه را می‌نوشم دوباره به نیمکت تکیه می‌دهم.

بیرت ۸ مارس راس ساعت نه صبح پیش دروازه ورودی زوت‌کمپ می‌آید و باهم به‌سوی جزیره اسخیرمونیکوخ در شمال هلند می‌رویم. هلند چهار جزیره در امتداد هم دارد و ما در ماه مارس در یک روز آفتابی، قرار گذاشته‌ایم که به یکی از زیباترین جزیره‌ها سفر کنیم. این سفرهای یک روزه برای من، سفر در سفر است. یک سفر کوچک در امتداد سفر بزرگ که پایان آن نا پیداست.

از بندر لیوارسوخ که روستایی زیبا و با انواع درختان قد و نیم قد احاطه شده و محل زندگی بیرت است، سوار کشتی مسافربری بزرگ می‌شویم. بایسکل‌های خود را در گوشه‌ای از کشتی گذاشته‌ایم و طبق معمول دو فنجان قهوه سفارش دادیم. در کشتی، زنان و مردان آراسته و میان‌سال را می‌بینم که با هم‌دیگر گرم صحبت هستند. فاصله تا جزیره ۴۵دقیقه است.

بعد از دقایقی، بیرت همچنان که به بیرون خیره شده است، می‌پرسد که آیا میان مردم شمال و جنوب افغانستان تفاوت‌های فرهنگی و محیط زیستی وجود دارد؟! نمی‌دانم در آن لحظه که از هیجان سفر به‌سوی جزیره لبریز بودم، چطور با این سوال ذهنم را به‌سوی افغانستان بُرد. شوخی شوخی گفتم تفاوت بنیادی شمال و جنوب، تفاوت زبانی است. مردم در جنوب افغانستان با زبان حیوانات صحبت می‌کنند! با تعجب گفت چطور؟ گفتم یک مرد تاکسی‌ران و بسیار شوخ‌طبع، می‌گفت یک روز چهار مرد پشتوزبان سوار بر تاکسی شدند و در امتداد راه سوال کردند که کاکا آیا زبان پشتو می‌فهمی؟ مرد تاکسی‌ران می‌گوید که من حضرت سلیمان پیامبر نیستم که زبان حیوانات را بدانم. حالا یاد او مرد و این شوخی‌اش افتادم. هر دو می‌خندیم و در ادامه برایش  می‌گویم که آفتاب اسلام در شمال و جنوب مساویانه می‌تابد. اما خاک جنوب مردانی سبز می‌کند که زنان را محکوم به زندان ابدی می‌کنند و هویت آن عصبیت قبیله‌یی است که اسلام را به نکاح آن در آورده‌اند. در شمال کمی که رایحه عرفان هندی به دماغ مردم خورده است، با طبیعت و زنان مهربان‌تر هستند. در محیط فرهنگی شمال که من از آن می‌آیم، مردان باسواد، شاعران و روشنفکرانی را می‌شناسم که از دست آنان هیچ کار ساخته نیست. بسیار حرف می‌زنند تا توجه دیگران را جلب کنند و در عمل، با زنان و دختران خود بی‌احترامی می‌کنند. در دانشگاه‌ها و کنفرانس‌ها برای زنان شعر و ترانه می‌خوانند، و در خانه آنان را تحقیر می‌کنند. تفاوت مردم شمال و جنوب همین است. در جنوب در عمل و نظر علیه زنان خشونت و انقلاب می‌کنند، ولی در شمال که با زبان فارسی صحبت می‌کنند، در منبر روشن‌فکر هستند، اما وقتی در خلوت می‌روند آن کار دیگر می‌کنند. از منطقه‌یی که من می‌آیم، دو سیاست‌مدار مشهور دارد که یکی آن بیوه است، دیگر آن بچه بیوه! بعد از بیست سال فعالیت سیاسی در یک جغرافیا مشترک، نتوانستند برای بیست دقیقه باهم روی سرنوشت مردم محل صحبت کنند. این نشان نمی‌دهد که ما آشتی‌ناپذیرترین مردم روی کرۀ زمین هستیم؟ منم به دریا خیره می‌شوم و می‌دانم که نمی‌دانم چه می‌گویم. چون انگلیسی را با طعم فارسی صحبت می‌کردم که قطعا هیچ‌کس متوجه منظورم نمی‌شد.

اینک به جزیره رسیده‌ایم و با بایسکل‌های خود به سمت ساحل می‌رویم. انواع پرندگان را می‌بینم که دور می‌زنند. بیرت که یک زیست‌شناس است و در مورد طبیعت و پرندگان تحقیق می‌کند، برایم توضیح می‌دهد که این پرندگان چه می‌خورند و فصل سفرشان چه وقت است و چگونه جوجه می‌دهند. وقتی از طبیعت و پرندگان سخن می‌گوید، احساس می‌کنم در صدا و لحن‌اش یک هم‌دلی خاص وجود دارد. بزرگ‌ترین تهدید برای آینده بشر را گرمایش و آلودگی زمین می‌داند.

جزیره ناهموار است و با فراز و فرود به پیش می‌رویم. آواز شیرین پرندگان و گرمی دل‌پذیر خورشید هم‌سفر ما هستند. در گوشه‌یی بایسکل‌ها را می‌گذاریم و در دل طبیعت و نی‌زارهای ناهموار  قدم می‌زنیم. زنان و مردان سال‌خورده‌ را می‌بینیم که با کامره‌های بزرگ از کنار ما می‌گذرند و با لبخند ملیح سلام می‌دهند. بیرت می‌گوید، هلند را در یک تصویر کلی چگونه می‌بینی؟ از این‌که این سوال دوم سخت‌تر به نظر می‌آید، سعی می‌کنم در یک جمله کوتاه جوابش را بدهم و خودم را خلاص کنم. یک نفس گرفتم و با لبخند گفتم؛ هلند را یک کشور کوچک، پاکیزه با مردمان قد بلند و مهربان می‌بینم. هلند را یک کشور سرسبز و کمی پایین‌تر از سطح بحر می‌نگرم که در سینه آن دانشگاه‌های بزرگ، کتابخانه‌های زیبا، شرکت‌های چندملیتی و خانه‌های کوچک قرار گرفته‌اند. در ادامه می‌پرسم، یک فیلسوف و متفکر ایرانی به نام داریوش شایگان، می‌گوید  نور از سوی غرب می‌آید، به نظر تو نور غرب کجاست؟ می‌گوید، فضیلت و نور غرب، عقلانیت و کار است. کار بسیار سخت ذهنی و فیزیکی.

دوباره سوار بایسکل می‌شویم و به حوالی ساحل بزرگ و اصلی می‌رسیم. در کنار دریا خیره می‌شویم به امواج دریا، به صدای مرغان دریایی. همچنان که قدم می‌زنیم و به دریا و ساحل آرام نگاه می‌کنیم، با دو دختر جوان روبرو می‌شویم که در کنار ساحل مشغول نقاشی هستند و با یک شیوه خاص نقاشی می‌کنند که من درست متوجه آن نمی‌شوم. از این‌که کاراکتر خاکی و فروتن دارند، چند دقیقه با آن‌ها صحبت می‌کنیم. دوباره از انتهای ساحل بر می‌گردیم و عکس می‌گیریم و می‌گویم، ما که نمی‌توانیم دایمی بمانیم، ولی این عکس‌ها بمانند یادگار!

در حوالی ساحل یک رستورانت است که ساختار کلاسیک دارد. به‌سمت او می رویم، بیرت مینوی غذایی را می‌گیرد و می‌گوید چه میل داری؟ من با لبخند می‌گویم: ظاهرا در سرزمین ماهی‌ها هستیم، چه بهتر از ماهی؟ دختر جوان و قدبلند با مهربانی ماهی و دو گیلاس بیر سرد را سر میز می‌گذارد. با لهجه شیرین هلندی می‌گوید نوش جان. بیرت می‌گوید جزیره‌ها دارای قوانین خاص خود هستند و پرچم خود را دارند و در بسیار موارد مستقل عمل می‌کنند. آدم احساس می‌کند که مهمان و مهاجر است. من سر تکان می‌دهم و می‌گویم که همۀ ما مهاجر هستیم. چه کسی می‌گوید مهاجر نیست؟

دوباره سوار بایسکل می‌شویم تا طرف روستایی برویم که مرکز جزیره است. روستای بسیار زیبا با جاده‌های مارپیچ و خانه‌های ویلای با پنجره‌های کوچک و باغچه‌های بزرگ. دقایقی در مرکز روستا توقف می‌کنیم. بیرت می‌گوید، این مردم روستا فرهنگ و رسم جالبی دارند و در جشنواره‌های خود بیگانه‌ها را اجازه حضور نمی‌دهند. یک نکته برای من خیلی جالب بود، این‌که در این روستا سنتی و رسمی دارند، وقتی دختر و پسر باهم بخواهند ازدواج کنند، عصای چوبی به حالت خاص نگه ‌داشته می‌شود تا دختر از روی آن خیز بزند. اگر به راحتی و زیبایی از سر چوب پرید، زن زندگی و مادر خوب برای فرزندان شده می‌تواند، در غیر آن صورت نه! باهم می‌خندیم و حرکت می‌کنیم. باد بیشتر شده است و من بعد از چند ساعت رکاب زدن بایسکل، احساس خستگی می‌کنم. کمی زانوی چپم را درد می‌گیرد و بیرت از من فاصله می‌گیرد. با خودم می‌گویم مرد هفتاد ساله از من بهتر و سریع‌تر رکاب می‌زند و خیلی سبک‌بال می‌گذرد از دل طبیعت. کمی از خودم ناامید می‌شوم.

راس ساعت چهار به بندر می‌رسیم تا دوباره سوار کشتی شویم به سوی لیوار سوخ. بیرت در مورد چگونگی مهارت کشتی‌رانی صحبت می‌کند. قایق شخصی دارد و می‌گوید در فصل تابستان روزهای طولانی سفر دریایی می‌رود. هفته‌ها در دریا و بندرها زندگی می‌کند…

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا