مقاله

مسالۀ تغییر نظام، روشنفکران پشتون چه می‌خواهند؟

نویسنده: *مجیب‌الرحمن اتل
در دو دهه گذشته، سهم عادلانه اقوام در ساختار سیاسی افغانستان با تاکید روی تغییر نظام به غیر متمرکز یکی از دغدغه‌های عمدۀ روشنفکران و سیاسیون غیر پشتون بوده است. با وجود آنکه کمتر می‌توان به طرح‌های مکتوب و منسجم چه به زبان‌های داخلی و چه خارجی در این زمینه دست یافت (که می‌توان آن را ضعف بزرگ مدافعان آن پنداشت)، فضای به‌وجود آمده نسبتا باز دو دهۀ دموکراسی نوپای تحت حمایت جامعه جهانی در افغانستان، فرصت آن را میسر ساخت تا دیدگاه‌های مختلف در این زمینه بازتاب یابند. اما این طرح‌ها و ایرادها بیشتر از آن که به شکل‌دهی گفتمان ملی در رابطه با تغییر نظام کمک کند، در فضای بدبینی و نبود اعتماد جمعی، ابزاری برای سیاست‌های زودگذر و حتی عقده‌گشایی و خودقربانی‌پنداری تاریخی شد.
از همین رو ایدۀ تغییر نظام نه تنها ره به سوی تغییر نظام نگشود، بل همچنان با مخالفت آشکار و پنهان سیاست‌مداران و صاحبان قدرت که آن را تهدیدی برای جایگاه رهبری سنتی پشتون‌ها می‌دانستند روبرو شد، اما حالا که طالبان عمدتا پشتون‌تبار به قدرت برگشته و کمتر امیدی را می‌توان از آنها برای تغییر نظام سیاسی داشت، سوالی که مطرح می‌شود این است که آیا روشنفکران پشتون هم نوع نظام اسلامی طالبان را برای آینده افغانستان مناسب می‌دانند یا خیر؟ در پاسخ به این سوال، باید نخست به نکات پایین پرداخت.
تنوع قومی، چالش یا فرصت؟
یکی از موارد مهم که در پروسه دولت‌سازی پساکنفرانس بن، جامعه جهانی در دو دهه گذشته روی آن تاکید می‌کرد تمکین به کثرت‌گرایی اجتماعی و پلورالیزم سیاسی بود. در این راستا حتی انتخابات زودهنگام بدون نهادسازی تلاشی برای مشارکت بقیه اقوام و اقلیت‌ها در بدنه قدرت سیاسی تلقی می‌شود، اما تجربه افغانستان نشان داد که بدون نهادسازی، رفتن به سوی انتخابات نه تنها باعث کاهش تنش‌های قومی نمی‌شود، بل به آن همچنان می‌افزاید.
از همین رو، افغانستان به عنوان آزمایشگاه ایده‌های دولت‌سازی با مدل مورد پسند غرب، درس‌های فراوان را در اختیار نظریه‌پردازان دولت‌سازی و پالیسی‌سازان قرار می‌دهد. اما پرسش مهم این است که جامعه جهانی که از یک‌سو روی مشارکت همه‌شمول تاکید می‌کرد، با برگزیدن نظام متمرکز بعد از سال۲۰۰۱ برای افغانستان، آیا راهبرد متناقض در شعار و عمل نداشت؟
باید یادآور شد که نگاه غرب به پدیده تنوع و کثرت‌گرایی همزمان با ماموریت ناخواسته دولت‌سازی امریکا و غرب در افغانستان، دچار دگرگونی شد. کشورهای اروپایی که بعد از جنگ دوم جهانی شاهد تباهی ویرانگر برخاسته از ناسیونالیزم ملی بودند، به‌طور وسیع در سال‌های بعد از جنگ در پی ترویج و ترغیب کثرت‌گرایی، تنوع و چندفرهنگی شدند که آن را فرصتی برای تامین حقوق اقلیت‌ها و برابری اجتماعی می‌پنداشتند. اما از سال ۲۰۰۰ بدین‌سو، تجمع اقلیت‌های مهاجر به‌نام جوامع موازی در کشورهای غربی،‌ حملات دهشت‌افگنی، سطح بالای بیکاری و جرایم، پایین بودن سطح تحصیلی، نداشتن حس تعلق به کشور میزبان، سطح پایین اعتماد جمعی و بقیه موارد که به عنوان معضله اجتماعی پدیدار شدند، نگاه این کشورها را نسبت به پدیده تنوع و اقلیت‌ها در درازمدت تغییر داد.
بعد از سال ۲۰۰۰ اکثریت کشورهای غربی که روزگاری تنوع و کثرت‌گرایی را می‌ستودند با ایجاد برنامه‌های مکافات و مجازات (از جمله سهولت در کسب شهروندی یا قطع کمک‌های رفاهی و امثال آن) در پی آن شدند تا اقلیت‌های مهاجر را جذب فرهنگ حاکم کنند.
از همین رو منتقدان این روش آن را به عنوان استحاله فرهنگی و یکسان‌سازی اقلیت‌ها می‌شناسند تا ادغام. این دوره را پایان دوره چندفرهنگی در غرب همچنان یاد می‌کنند. با درنظرداشت همین تجربه و ظهور احزاب راست‌گرای افراطی، بسیاری از کشورهای غربی تنوع قومی و کثرت‌گرایی را بیشتر به عنوان چالش برای هم‌بستگی ملی تعریف کرده تا فرصتی که برای جلوگیری از آن فقط حکومت‌های مرکزی با برنامه‌های ملی و منسجم می‌توانند نقش محوری بازی کنند.
نظریه‌پردازان مولتی کلچرلیزم این روند را در مخالفت با جوهر دموکراسی و ایده لیبرالیزم می‌دانند. شاید با این تجربه ملموس، حالا می‌توان رفتار متناقض و بی‌میلی غرب را در رابطه با ایده تغییر نظام سیاسی در جامعه چندپارچه قومی افغانستان بهتر درک کرد.
روایت غالب از تاریخ افغانستان
بحث تغییر نظام، نبود اجماع در مورد هویت افغانی و کاربرد واژه افغان برای غیر پشتون‌ها، شعار و تهدید تجزیه افغانستان همه و همه با پروسه ناتکمیل دولت-ملت‌سازی در افغانستان گره خورده که در دو دهه گذشته بیشتر و درشت‌تر شدند. این ناکامی را می‌توان با تمرکز روی روایت غالب از تاریخ افغانستان که برای نهادینه‌شدن پایه‌های دولت-ملت حول «افغانیت» ارایه شده، بهتر درک کرد. روایت غالب را می‌توان روایتی نامید که توسط فرهنگ غالب ارایه شده، دستگاه سیاسی حاکم آن را به رسمیت شناخته، در ترویج و حفظ آن به‌طور مداوم کوشیده باشد.
از همین رو، ارایه روایت جاگزین، نوعی بدعت و ناپسند تلقی می‌شود که همبستگی ملی را تهدید می‌کند. پس جای تعجب نیست که روایت غالب را راوی گذشته و زبان اکثریت حاکم می‌خوانند. از همین رو، بحث تغییر نظام در تقابل با این روایت قرار می‌گیرد.
پیش از سال ۱۷۴۷م قلمرو امروزی افغانستان را آن طوری که حافظه جمعی ما به یاد داشته باشد، نمی‌توان برای سالیان متمادی زیر سلطه حکم‌روایی افغان‌ها یافت. آنچه می‌توان یافت امپراطوری‌های چندپارچه و بی‌نظم هستند که هویت و قلمرو آنها مشخص نبودند. در این مسیر احمد شاه درانی به عنوان چهره ناجی، رزمنده شجاع، انسان بزرگ‌منش، مسلمان دیندار، شاعر میهن‌دوست و بالاخره شاه عادل نمایان می‌شود که از سرکردگی لشکر، به شهنشاهی رسیده و دست بیگانگان (ایران، مغول‌های هند و حکومت‌های آن طرف آمو) را برای همیش کوتاه ساخته و به سرزمینی که امروز آن را افغانستان می‌خوانند، هویت و حیثیت تاریخی می‌بخشد. او با این کارش لقب «بابا» را کسب می‌کند و بنیان حکومتی را که او می‌نهد، اساس دولت‌داری افغانستان معاصر شمرده شده و رهبری سیاسی برای چیزی کم سه قرن را برای پشتون‌ها در افغانستان تضمین می‌کند. در این روایت قندهار به عنوان قلب افغانستان امروزی نمایان می‌شود که به نوعی به رهبری افراد برخاسته از آن، مشروعیت حکم‌روایی بر تمام افغانستان را می‌بخشد.
اما این روایت برای هویت‌سازی ملی، بیشتر روایت پشتون‌محور است که روی مردان بزرگ می‌چرخد تا غرور ملی را احیا و تداوم بخشد. در این روایت جای بقیه اقوام کمرنگ است، ولی قابل تعجب هم نیست، چون از تاریخ شکل‌گیری دولت-ملت‌ها می‌دانیم که روند توزیع قدرت در روند ملت‌سازی کمتر عادلانه بوده و تقریبا همه دولت‌ها دست به خلق روایت از گذشته به سود گروه حاکم زده که آیینه تمام‌نمای همه اقوام نیستند.
چنین روایتی در پی آن است تا به واقعیت‌های اجتماعی معنی بخشد و زندگی مردمان سرزمین خاصی را به سمت معیین سیاسی-فرهنگی سوق دهد و به شناساندن هویت جمعی آنها کمک کند. اما طوری که این روایت شامل حال همه اقوام نمی‌شود، غیر پشتون‌ها سعی کرده تا اصلیت و سنخیت این روایت را به چالش بکشند. در این راستا و به ویژه در چند سال پسین، تلاش‌های چون به خاک‌سپاری دوباره حبیب‌الله کلکانی و زنده ساختن یاد او به عنوان یک عیار، برجسته‌سازی ادعای جعلی بودن کتاب پته خزانه، خیالی پنداشتن ملاله در جنگ میوند و امثال آن را می‌توان مثال‌های از این دست شمرد که در پی خلق روایت جدید یا حداقل تلاشی برای به چالش کشیدن روایت حاکم است که گذشته همه اقوام افغانستان را برنمی‌تابد.
نظام مورد نظر روشنفکران پشتون
با وجود اینکه نمی‌توان با قاطعیت در رابطه با موضع روشنفکران پشتون و تغییر نظام حرف زد، آنچه را می‌توان از کنش و واکنش‌های مکتوب و غیر مکتوب در این زمینه استنباط کرد، این است که روشنفکران پشتون از چالش‌های برخاسته از تنوع قومی و بن‌بست پروسه دولت-‌ملت‌سازی بر مبنای روایت غالب در چند دهه پسین آگاه هستند.
در ضمن روشنفکران پشتون می‌دانند که نظام فعلی طالبان با واقعیت‌های جهان امروزی و تنوع قومی افغانستان کمتر همخوانی دارد. اما در این مورد بیشتر با دو دیدگاه بر می‌خوریم که نشان می‌دهد تعدادی از روشنفکران پشتون به این باورند که می‌توان با حکومت طالبان کار کرد و آن را آهسته آهسته با واقعیت‌های جهانی همراه ساخت. این گروه باور دارند که طالبان در درازمدت می‌توانند چالش‌های برخاسته از پروسه ملت‌سازی را با مدل نظام متمرکز حل کنند، بنابراین نیازی برای تغییر نظام دیده نمی‌شود. گروه دیگر اما معتقدند که طالبان در برابر نوعیت نظام و ارزش‌های دموکراتیک تغییرناپذیرند و هیچ گاهی در این مورد کوتاه نخواهند آمد. گروه دوم گزینه مقاومت مسلحانه را منتفی نمی‌دانند ولی حاضر هم نیستند رهبری چنین مقاومتی بر عهده غیر پشتون‌ها باشد. آنچه را سلطه سیاسی طولانی‌مدت بین پشتون‌های افغانستان نهادینه ساخته نوعی وفاداری جمعی به منظور حفظ موقف و رهبری پشتون‌ها در هرم قدرت سیاسی است.
با وجود اینکه بحث تغییر نظام به غیر متمرکز بین هردو گروه منتفی به نظر می‌رسد، نگاه به گذشته و اثرگذاری آن بالای روند ملت‌سازی را اما روشنفکران پشتون قابل تعدیل می‌دانند تا تعریف و بازخوانی از گذشته تاریخی در روند ملت‌سازی آیینه تمام‌نمای همه اقوام افغانستان باشد. بنا آنچه بین روشنفکران پشتون بیشتر قابل بحث است نه تغییر نظام، بلکه روایت غالب از تاریخ و گذشته مشترک و همه‌شمول‌سازی آن بر محور هویت افغان و شهروند‌مداری است.

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا