بهسوی کمپ اسبها
آفتاب نوامبر آرام آرام بر شیشه اتوبوس میتابد. آسمان همچون سقف لاجوردین مرغان دریایی را که چرخزنان چرخزنان دور میشوند به تماشا گرفته است. باد ملایم گیسوان طلایی ماریکا را که حلقه حلقه بر شانهاش ریختهاند نوازش میکند، او عاطفی و زیباست و کودکان مهاجر را در آغوش میکشد. کودکان زبان او را نمیدانند، اما زبان قلبش را خوب یاد گرفتهاند و خود را به گردن او می آویزند. من شدت علاقهمندی او را نسبت به افغانستانیها درک نمیکنم، شروع کرده است به یادگیری زبان فارسی و گاهی از روی شانهاش روسری میاندازد و در راهروها با لبخند نگاه میکند و کلمات فارسی مثل پرندگان از لبانش به پرواز میآیند. ماریکا جوان و زیباست و از مصاحبت با مهاجران حوصلهاش سر نمیرود. از کسانی که همیشه یک مجموعه سوالات منطقی و غیر منطقی در جیب آماده دارند.
زوتکمپ را ترک میکنیم و کارمندان آن، بهسان یک خانواده بزرگ صف بستهاند، دست تکان میدهند با لبخند، دست تکان میدهند با گریه. آرند، آن مرد خوشلبخند را در آغوش میگیرم. با موهای پریشان و چمدانی که دهانش بسته نمیشود، میروم تا در انتهایی اتوبوس جابهجا شوم. نزدیک من یک زن ظاهراً نجیب با دو پسرش نشسته است که برای اسفندیار خرما تعارف میکند. در امتدادِ دشتهای هموار و علفزاران چشمنواز بهسوی شرق هلند میرویم تا در “کمپ اسب”ها آرام گیریم. هجوم مهاجران زیاد از کشورهای مختلف باعث میشود که ناگهانی کمپ به کمپ شویم. مثل همین تکههای ابر که در میانۀ روز ظاهر شدهاند و بیاختیار حرکت میکنند. ما هم همینگونه سوار اسب آهنین شدهایم، نمیدانیم بهسوی کمپ میرویم یا از کمپ برمیگردیم. اتوبوس در میان جنگلات هرازگاهی از نظر گم میشود و با دلهره به محل اقامت جدید نزدیک میشویم. در روزنامهها خواندهام که مردمان نزدیک “کمپ اسب”ها از مهاجران بیزار هستند و دو بار علیه آنان تظاهرات کردند. به احتمال قوی عامل تظاهرات سوم آنان ما هستیم. کمپ در دل زیباترین جنگل جا خوش کرده است. و از اینکه به یک سوپرمارکت نزدیک است، خوشحال هستیم. بعد از ثبت نام فوری، در اتاقها توزیع میشویم و هرکس با ضروریات اولیه به خلوت خویش میرود.
روزها با سرعت کمتر میگذرند و خبری از باد و طوفان نیست و راهروها با برگ درخت پوشیده شدهاند. متوجه میشوم که کارمندان کمپ، به اندازهیی سرد برخورد میکنند و زیاد پروای آن را ندارند که سوال و نیاز ما چیست. وقتی سوال میکنی، سر تکان میدهند و یا با گفتن “اوکی” میگذرند. تنها این جنگل است که با درختان سالخورده در عصرهای دلانگیز ما را در آغوش میگیرد و پناه میدهد. سگرتم را روشن میکنم و آرام آرام بیرون از فضای کمپ قدم میزنم. به این فکر میکنم که قبلا در این کمپ، چه نوع آدمهای زندگی میکردند که این همه احساس نفرت و بیزاری را در این روستای زیبا و پوشیده از درخت به یادگار گذاشتهاند. آنان که از پی سرنوشت خویش رفتهاند، ما چرا تاوان احمقیهای آنان را پس بدهیم؟ زنان و دختران جوان را میبینم با بایسکلهای خود از پیش دروازه کمپ عبور میکنند، متوجه میشوم که با سرعت بیشتر محل را ترک میکنند تا کمتر قیافۀ ما را دیده باشند. شاید اینگونه فکر که میکنند که نسل دوم از حرامزادههای جهان هستیم که تازه به اینجا آمدهایم. اینکه واقعا ترسناک نباشی و مردم از تو بترسند، خندهات میگیرد یا گریه؟ دختر جوان در امتداد جنگل وقتی من را دید که شبیه درختی هستم که راه میرود و ریشههایش را از دست داده است، سگرتاش را خاموش کرد، بایسکلاش را گرفت و محل را ترک کرد. شاید من را بهسان درخت سیب میدید که نارنجکهای آن در حال سقوط هستند. یا دستانم به خنجری میمانند که از شانههایم آویزان شدهاند. نمیدانم چه فکر میکرد. اگر میدانست که در ذهن و قلب من چیست، شاید فرار نمیکرد. اما من هنوز میبینم که دود سگرت چگونه در انحنای لبانش تاب میخورد و آسمان آبی در چشمانش خلاصه شده بود. من انگشتان لطیفاش را وقتی موهایش را پُشت سر انداخت در کمترین فاصله دیدم. اما او هیچوقت به عقب نگاه نکرد، همچنان که دور میشد و دور میشد. من این شعر فروغ فرخزاد را زیر لب زمزمه میکردم:
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانهٔ خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانهٔ خویش
با دوستان محدود و اهل دل، هر روز به دل جنگل میرویم. مگر جای دیگر هم داریم که برویم؟ روز بهروز صمیمیت ما با سگرت و بیر بیشتر میشود. نمیدانم اگر این جنگل نباشد ما چه غلطی میتوانیم بکنیم. وقتی از دلواپسی و کرختی فارغ میشویم، موسیقی و شعر اضافه میشود و در ادامه محکوم میشویم به رقصیدن، شعر خواندن. چرخزنان چرخزنان، درخت به درخت، شعر به شعر و برگ به برگ در سینۀ رنگین پاییز تکثیر میشویم. معلم دانشگاه، فرمانده جنگ، شاعر، پزشک، دکاندار، بچه بیوه… در کف خیابان دراز میکشی و چشمانت را میبندی، بیتحرک و رها. لحظاتی که دلت از همه چیز کنده میشود و گذشتهات مثل یک تکه فیلم میرود روی پرده سینما و میبینی راه طولانی را آمدهای و همه پلهای پُشت سرت را نیز شکستهای. صدای پا و خشخش برگها میآید و در ادامه صدای را میشنوی که تشخیص نمیدهی لهجهاش را، شوخی شوخی میگوید این کمپ اسبها نیست، کمپ عوضیها است. با صدای بلند و قهقههکنان دور میشوند، دور. آهسته آهسته با چشمان خسته بلند میشوی، سگرت را روشن میکنی و راس ساعت شش شام برمیگردی به صف طولانی نان، تا سیبزمینی و ناک درشتپوست که سهم توست را برداری.
روزها طبق معمول همینگونه میگذشت. در میانههای روز، روی تختخواب دراز کشیده بودم، خبر آمد که پسرم اسفندیار از سر میز طعامخانه افتاده و بازوی دست چپش شکسته است. پریشانحال و با پای برهنه دویدم که بغلش بگیرم، از شدت درد و ترس نمیتوانست گریه کند. فوری شفاخانه رفتیم و دستش را گچ گرفتند و کمکم آرام شد. اما شبها نمیتوانست بخوابد. شبها یک دست کوچک و نازنین با یک قلب خسته باهم درد میکردند. همچنان که از شدت خواب عصبانی میشد، با صدای لرزان میگفت پدر، چه وقت دستم خوب میشود؟ چرا نمیتوانم بخوابم، چرا دردم کم نمیشود، چرا همیشه من میافتم؟ عرق میکرد و در دلتنگی فرو میرفت. اینکه گفت چرا همیشه میافتم، ساعتها ذهن و قلب من را میفشرد. دلیلش را درک نمیکرد و من میدانستم که بهخاطر آن تابخوردگی مادرزاد در قسمت مچ پای چپش است.
پزشک استخوان، توصیه کرده بود که شیر بیشتر بنوشد و کمتر تحرک داشته باشد. طبق معمول شبها از کارمندان کمپ شیر میگرفتم، دو یا سه وعده برایش میدادم. یکی از شبها که میخواستم شیر درخواست کنم، یکی از کارمندان کمپ، دختر بسیار قدبلند و معمولا عصبی، در درب ورودی انبار خانه ایستاده بود و دروازه را میخواست قفل کند. برایش گفتم که پسرم مریض است و برایش شیر میخواهم! اول جواب نداد. دوباره با صدای بلندتر گفتم، لطفا برایم شیر بدهید خانم! با عصبانیت گفت شیر نیست، شبها برای کسی شیر نمیدهیم. اصرار کردم که پسرم مریض است! با عصبانیت بیشتر گفت، شیر نیست برو! و با همکارش میگفت که اینها آدم سالم هم دارند که میگوید مریض دارم؟ سکوت کردم و برگشتم و هیچوقت دیگر دلم نخواست با او روبرو شوم. در روزهای آینده، در صف نان، زنی که ظاهرا میخواست بدون نوبت نان بگیرد و طفل شیرخوار در آغوشش بود، دوباره دیدم همان دختر قدبلند و معمولا عصبانی، او را با کلمات زشت و رکیک مورد نوازش قرار داد. حالا هر بار که در فضای کمپ سگرت روشن میکنم، همان صدا و قهقهه در گوشم طنینانداز میشود که این کمپ اسبها نیست، کمپ عوضیها و احمقها است. کمپ حرامزادهها.
آرام آرام با اسفندیار و شهریار قدم میزنیم و در اطراف کمپ عکس میگیریم. اما اسفندیار میگوید پدر، میخواهم او پسر را بهتو نشان دهم. پسری که از من بزرگتر است و از سر میز طعامخانه من را انداخت پایین. تا آن روز فکر میکردم واقعا خودش افتاده است. اما وقتی جدی جدی گفتم پدر من او پسر را میشناسم، انگار بند دلم پاره شد. همچنان که بغض گلویم را میفشرد، گفتم جان پدر! او پسر حتما از این کمپ رفته است. از ترس تو از اینجا فرار کرده است. وقتی گفتم از ترس تو فرار کرده است، کمی آرام شد و دیگر در روزهای آینده هیچوقت از او نپرسید.
بعد از گذشت سهماه، میدان هوایی کابل و آن لحظات تراژیک را فراموش میکردم، لحظهیی که شهریار سه ساله نفسش بند آمده بود و مرگ را بسیار نزدیک احساس میکردم. اما انگار میدان هوایی شروع داستان بود که من از یک موقعیت دردناک، هی به موقعیت دردناک دیگر پرتاب میشوم. آخرین نخ سگرتم را روشن میکنم و در گوشۀ خلوت که چراغهای کمنور به یکدیگر خیره شدهاند، چند جملۀ از رُمان “آیات شیطانی” را زمزمه میکنم. جبرییل فرشته در پهنۀ بیکران آسمان چرخزنان چرخزنان فرو میغلطید و به آواز بلند چنین میخواند: ای که خواهان تولد دیگری، نخست مرگ را پذیرا باش. هوچی، هوچی، هو، ای که خواستار فرود بر سینۀ زمینی، ابتدا رمز پرواز را بیاموز!…