سقوط برای پرواز
زبانش نمیچرخید و به لکنت افتاده بود، خیره شده بود به خاک غریب و بریده بریده میگفت پسرت پسرت… افتاده است. وقتی گفت پسرت افتاده است، ذهنم مثل هر پدر مجرد دیگر، به هزار و یک راه رفت که از کجا افتاده است؟ از سر میز یا دیوار، در خیابان، در امتداد کانالهای طولانی آمستردام؟ حشمت با تو هستم! از کجا افتاده است؟ جواب نمیدهد و مثل یک سرباز برگشته از جنگ، هی از من دور میشود و دور میشود. زنگ میزنم کسی جواب نمیدهد… از پُشت تلفن میگوید اسفندیار از طبقه چهارم هتل افتاده است و فعلا در شفاخانه اکادمی آمستردام در اتاق عملیات است. طبقه چهار طبقه چهار… در راهرو طبقه دوم زوتکمپ هستم، یادم نیست که چند استخوان همزمان در من شکست. ذهنم از پرسش پرُ شده است. انگار در جمجمهام زنبورها گروه گروه رژه میروند. پاهایم را احساس نمیکنم و هر لحظه که میگذرد چشمانم تاریک و تاریکتر میشوند. کرخت و بیحس شدم. تنم مثل طناب دار میلرزد، در ذهنم زوم میکنم دستان نازنیناش را، چشمها و ابروهایش را، سینه و آن پاهای عزیزش را.
چشمانم که نیمه باز میشوند، میبینم تاکسی من را از زوتکمپ بهسمتِ شفاخانه میبرد. نمیدانم شفاخانه به من نزدیک میشود، یا من به شفاخانه. مادرش آشفته و ناامید روی نیمکت شفاخانه نشسته است و میگوید چهار ساعت است اسفندیار در اتاق عملیات است. پزشکان میگویند «خوب» است. بعد از هشت ساعت کمی ذهنم کار میکند و خون در رگانم جریان مییابد، شروع میکنم به گریه کردن، دیوار پُشت دیوار. سوالها رهایم نمیکنند، آیا سر و سینهاش، چشمها و گوشهایش آسیب ندیده است؟ اینکه پزشکان میگویند خوب است، منظور آنان را نمیفهمم! در این لحظه گفتن اینکه خوب است، برای من کافی نیست. سقوط پسر چهار ساله از طبقه چهار، قلب و ذهنم را از کار انداخته است. آن ارتفاع را نمیتوانم تصور کنم، حتی تصور آن بهوحشتم میاندازد.
از اتاق عمل خارج میشود، هر قدم که بهسوی او برمیدارم، قلبم از جا کنده میشود، تمام بدنم میلرزد، لبانم خشک و زبان چسبیده در کامم. سست و بهتزده بهصورت خونآلود و دست و پای گچگرفتهاش میبینم که چشمان عزیزش را باز نمیکند. پرستار آب به من میدهد و بسیار آرام میگوید، پزشک متخصص تا بیست دقیقه دیگر، شما را ملاقات میکند تا بگوید عملیات چگونه گذشته است.
پزشک که مثل یک معلم باتجربه بسیار صریح و فشرده حرف میزند، میگوید پسر شما، بهصورت معجزهآسا زنده مانده است و او یک مرد کوچک و خوشبخت است که بعد از سقوط از طبقه چهار، اکنون مغز و قلب کاملا سالم دارد. اما، مچ دست چپ، آرنج دست راست، و استخوان ران پای راست او بهشدت شکستهاند. ما بعد از اکسری سر و سینهاش که سالم هستند، با تمام امکانات عملیات را انجام دادیم و هفتۀ پیشرو نتیجه آن را میبنیم که چقدر موفقانه بوده است.
به اتاق اسفندیار میروم و منتظرم که بههوش بیایید و صدایش را بتوانم بشنوم. هر لحظه به اندازه یک سال سنگین است. احساس میکنم هر ثانیه که میگذرد، یک تار موی در من سفید میشود. نمیتوانی بیان کنی، وقتی درد به ذهن، قلب و حواسات همزمان حمله میکند چگونه مچاله میشوی در سینه سرد بیمارستان بزرگ.
آرام آرام بههوش میآید، وقتی چشم باز میکند، میزند زیر گریه و میگوید پدر! انگار ساعتها کلمه پدر زیر لبش بوده است. آن لحظه دیگر یادم نیست، او بههوش آمد و من از هوش رفتم. بعد از چند ساعت که چشمانم را باز میکنم، خودم را روی تخت میبینم که ملافۀ به رنگ خاکستری روی پاهایم است و پرستار نوشیدنی میآورد و میپرسد خودت را چگونه حس میکنی؟ لحن و نگاه او مثل یک پرستار نیست. مثل مادرها سوال میکند و مادرانه مواظب من و اسفندیار است. تفاوت او با مادر این است که، سوالهای مادر بیشتر طعم گریه دارند، اما پرستار با لبخند دلجویی و مواظبت میکند و در پایان شب سخت، احساس خستگی را در او دیده نمیشود.
پزشک متخصص بعد از اکسری دوم، توضیح میدهد که عملیات کاملا موفقانه نبوده است و باید دوباره دستهایش عملیات شوند. لحظاتی احساس ناامیدی به من حمله میکند. برایش میگویم، شما که با همه امکانات علمی و مدرنترین تکنالوژی عملیات کردید، چرا موفقانه نیست؟! من آماده شنیدن این خبر نبودم.
پزشک میگوید عملیات پیچیده بود، حداکثر زمان عملیات برای پسر شما چهار ساعت بود، ما نمیتوانستیم بیشتر از آن ادامه دهیم. اسفندیار هم از نظر روحی و هم از نظر فیزیکی شوک بزرگ دیده بود و ناموفق بودن عملیات قابل درک است. ما در عملیات اول، نگران مویرگهای عصب بودیم که در جریان عملیات قطع نشوند. چون استخوان آرنج و مچ دست، به اندازه زیاد خورد شده بودند. حالا که رگهای عصب سالم است، با اطمینان میرویم طرف عملیات دوم.
بعد از عملیات دوباره اکسری شد و نتایج آن قناعتبخش بود. نمیتواند از جای خود تکان بخورد، در یک حالت بسیار خسته میشود. آیپد را روی تختش قرار دادهاند که با دیدن کارتون کمی ذهناش مشغول شود. پرستارها هر شش یا هشت ساعت تبدیل میشوند و رفتار و مواظبت آنان، من را زیر تاثیر برده است.
من در آنها میبینم که خیلی حرفهای و با اعتماد کامل عمل میکند و همیشه با لبخند صحبت خود را شروع و تمام میکنند. هیچ وقت ندیدم که آنها احساس خستگی و بیخوابی داشته باشند. هر صبح راس ساعت ده بجه، با خانواده بیمار جلسه برگزار میکنند تا وضعیت بیمار را در هر بیست و چهار ساعت به خانواده آن گزارش کنند. از سازمانهای مختلف آدمها میآیند و سوال میکنند که چه چیز نیاز دارید؟ پول، روانشناس، معلم اطفال، محل سکونت موقتی؟ روانشناس میخواهد توضیح دهد که چگونگی با اسفندیار رفت شود. او که شوک دیده است و مساله تنها درد فیزیکی نیست. و یک معلم اطفال، هر روز یک ساعت میآید و در تخت بیمارستان برایش درس میدهد و سعی میکند با بازیهای آموزشی سرگرمش کند. برای من در جوار بیمارستان خوابگاه موقت دادهاند تا بهراحتی بتوانم رسیدگی کنم.
شبها به نوبت پرستاری میکنیم. یک شب مادرش و یک شب من. یکی از شبها در مهمانخانه شفاخانه که شهریار با من بود، دلم میخواست از او بپرسم که اسفندیار چگونه از پنجره اتاق طبقه چهارم افتاد. در آن لحظه شهریار کنارش بوده و دیده است که چگونه سقوط کرد. آرام آرام میگویم شهریار پدر! سرت را بگذار روی سینه من. زیر لب با خودش میگوید اسفندیار، اسفندیار… میگویم زندگی پدر، یادت میآید که برادرت چگونه افتاد؟ سکوت میکند و دستش را به دستم میفشارد. میگوید اسفندیار میخواست پرواز کند که افتاد. او، او، او دست و پایش را گرفت، در هوا محکم بغلش نمود و رهایش نمیکرد. اسفندیار ترسیده بود، جیغ میزد و مادر مادر میگفت. میگویم شهریار! «او» کی بود که در هوا اسفندیار را بغل کرده بود؟ میگوید نمیدانم… سکوت میکند، مرا محکم بغل میگیرد و روی سینهام بهخواب میرود. چشمانم را میبندم و این کلمات بریده بریده شهریار ذهنم را پُر میکنند، او، او، او دستش را، پایش را گرفت، بغلش کرد او… «او» چه بود؟ کی نبود؟ آیا شهریار هذیان میگوید؟ شهریار دیگر نخواست درباره آن صحبت کند. سوال کنم که به من نگاه میکند، میگوید چیزی یادم نیست پدر.
شفاخانه آکادمی آمستردام که هشت طبقه دارد و بسیار بزرگ است، فضای سبز و بیمار و پرستار فراوان دارد. روزها اسفندیار را با ویلچر به فضای سبز شفاخانه میبرم و دلش آیسکریم و هوای تازه میخواهد. او که روزها همهاش مصروف بازی بود و میگفت پدر در کمپ دو اندیوال پیدا کردهام. آنها چرا به دیدنم نمیآیند. میخواهم ببینمشان و بازی کنم. روزها و شبها روی تخت بیمارستان، خستهاش کرده است و تحمل آن برایش دشوار است. پزشکها و پرستارها با استفاده از همه امکانات پزشکی، نتایج کار خود را میبینند. درباره اینکه فکر میکنند رخصت شود و در خانه ویژه وضعیت آن را زیر نظر داشته باشند. من به این فکر میکنم که چگونه از آنها سپاسگزاری کنم! آنها که مثل مادر، خواهر و با عشق رسیدگی کردند. معنای کار آنان برای من چیزی بیشتر از طبابت است. نامۀ سپاسگزاری به متخصص بخش اطفال مینویسم و نسخۀ هلندی این شعر را که در شفاخانه برای اسفندیار سرودهام، برای پرستاران میخوانم و دست آنان را به رسم ارادت میفشارم:
پهلوانِ کوچک من!
آسمان ملافهایست که دورِ زانوهایت پیچیده است
ستارهها گروه گروه به آغوشت بر میگردند
و آفتابِ شرماگین
خودش را در تو جستجو میکند.
شبهای غریب و روشنِ «آمستردام»
نمیتوانند پریشانی مرا از چشمانِ رودخانهها پنهان کنند
دلتنگیای که روی نیمکتِ بیمارستان دراز کشیده است
و قلبِ پزشکانِ جهان را میلرزاند.
پسرِ مهربانم!
آدمها با دوستداشتن به قلمرو قدرت میرسند
و با دوستداشتهشدن به پادشاهی
خرگوشِ من!
در گوشهای کوچکات زمزمه میکنم بغضآلود
که بیشتر از همه کسانی که از تو بوسه میگیرند
دوستت میدارم
بیشتر از همه دخترانی که تو را دوست خواهند داشت
دوستت میدارم.
تو با من به گندمزارانی سفر میکنی
که من با کلمات قادر نیستم
اینک تاریکی مرا در آغوش گرفته است اسفندیار!
در هوای بامداد لبخند بزن
تا به زندگی برگردم.
اسفندیار نازنین!
ای رویین تن من که لشکرِ درد را شکست میدهی!
نام کوچک تو
آبروی اسطورههایی هزارساله است
چشمانت اقیانوسهای که از سوی شرق میآیند
و همه پرستارانِ گیسو طلایی
خم میشوند تا زیباییات را بنوشند.
جانِ پدر!
تمامِ ثروت من در این جهانِ پهناور
قلبیست سرشار از عشق
که به هنگام سقوط تو از سینه پنجرههای غربت
بههم ریخت
و به تکرار شکست…
پرنده من!
وقتی روی تختِ بیحوصلگی
پهلو به پهلو میشوی
چنان دردِ ریزان
دستانِ کوچکات که جانم در آن نهفته است
نمیتوانی به گردنم بیاویزی
این لحظات آبستن چه رویاها و اتفاقهاییست
چه ناگفتههایی در قطرههای اشک پنهان میشود
و آمستردام روشن آرام آرام
از خجالت به خاموشی میرود.