در آگوست 2021 واردِ کشور هلند شدم. شش ماه نخست، در مواجهه با جامعهیی که کاملا متفاوت بود، دُچار حیرت، هیجانات و احساسات بودم. به طبیعت بکر، تمیز و زیبا سلام میدادم. با قامت بلندترین مردم روی زمین خیلی صمیمانه بغلکشی میکردم. شام و سحر با درخت و دریا عکسهای سلفی میگرفتم. یکی از روزها، دوست قدیمی و ظاهراً محترم، در فیسبوک پیام گذاشت و با شوخی نوشت که فکر نمیکنی بیش از حد عکس میگیری؟ آن وقت بیشتر متوجه هیجانات خود شدم. آن وضع شاید برای من روستایی طبیعی بود و هیچ علاقۀ به پنهان کردن هیجانات خود نداشتم. همینطور، از اینکه با یک انگلیسی شکسته و بدریخت صحبت میکردم، دُچار خجالتزدگی نمیشدم. روزی زوج هلندی در یک رستورانت مهمان کردند، دو ساعت با صمیمیت خنده و قصه کردیم و در آخر گفتند، شما چقدر انگلیسی خوب صحبت میکنید! غافلگیر شدم که چقدر خودم را دستِ کم میگیرم. اما هنگام بدرود از آنان متوجه شدم که انگلیسی من خوب نیست، انگلیسی آنها بد است.
بعد از آنکه هیجانات آهسته آهسته فروکش میکند، انسان درگیر پرسشهای هویتی میشود. از خود میپرسی که رگ و ریشۀ تو کجاست؟ چه استعداد و ظرفیت جامعهپذیری در تو وجود دارد. به اصطلاحات پُرمصرف که در جریان روزها زیاد میشنوی فکر میکنی، «مهاجر»، «مهاجرت»، «خارجی»، «ادغام شهروندی». درک میکنی که این کلمات برای جامعه مهاجر و جامعه میزبان معنای یکسان ندارند. واژه مهاجر در خوشبینانهترین حالت ممکن بارِ منفی تولید میکند. از جهت دیگر، وقتی فکر میکنی تا رسیدن به مرحله یک شهروند عادی شدن در جامعه اروپایی راه طولانی است، برای اینکه مجبور هستی خیلی چیزها را از صفر شروع کنی، کلافه و خسته میشوی. چند عامل دست در دست هم میدهند و آن وقت متوجه میشوی که اضطراب تو را گرفته است و بدون انکه بدانی کاملا افسرده شدهای.
بعد از آنکه با بروکراسی کسلکننده اداره مهاجرت، دورِی از آنان که بخشی از جان و تن ما هستند، دوری از فرزندان، همینطور زندگی مشترک با هشت تا ده نفر در یک اتاق با افکارهای ناهمگون، یک احساس ناامیدی سراغم آمد، و در “زوتکمپ” دُچار افسردگی شدید شدم. در آن شب و روز روانشناس نتوانست کمک کند. شبها کابوس میدیدم و روزها هیچ علاقۀ به صحبت و گفتگو نداشتم. مساله ذهنی من بحث هویت نبود، دلتنگ وطن و افغانستان هم نبودم. چون مساله و معنای «وطن» هنوز برایم یک مفهوم تعریف نشده باقی مانده است. و به اینکه خاکریشه من کجاست و کجا نیست، اندیشه نمیکردم. در سرزمین و موقعیتی خودم را کاملا آزاد و رها احساس میکردم، اما همچنان درگیر کلافگی میشدم، این رهایی و امنیت بسیار زیبا بود، ولی احساس میکردم که کافی نیست. من در چنین بستر و محیط خاطره و تجربه زندگی را نداشتم. برای اولینبار در زندگی به اهمیت «خاطره» پیبردم. با خودم میاندیشیدم که فرآیند خاطرهسازی، فرآیند آشنایی با زمان و مکان، آشنایی با خویشتن و تعیین نسبت با جهان هستی است. و این مهم را “انسان” زمانی درست درک و فهم میکند که در موقعیت آن قرار گیرد. طبیعت زیبا، دریا و جنگلات چشمنواز، شهرها و خیابانهای آراسته و باشکوه وجود داشتند، ولی من نمیتوانستم نسبت خود را با آنان تعیین و تعریف کنم. اضطراب و افسردگی را با روانشناس و مصرف دارو نتوانستم بهعقب بزنم. به این پیبردم که بروکراسی در بخش مهاجرت و دوری از عزیزانم، منبع اصلی افسردگی من نیست، آنها فقط این افسردگی را تشدید میکنند.
یک روز آفتابی سوار بر بایسکل شدم و به سوی دریا رفتم. در ساحل آرام و خلوت که میزبان انبوه از پرندگان بود، ساعتها با خودم صحبت کردم. تا صورتِ اصلی مشکل و مساله را برای خودم درک و تعریف کنم. همچنان که به امواج و پرواز پرندگان در کنار رودخانه لاورسمیر خیره شده بودم، چهره «مساله» برایم آشکارتر میشد. من در کشور زیبای هلند زندگی میکردم، ولی خودم را در هیچ نقطۀ آن نمیدیدم. بخشی از هستیمندی آن نبودم. دیدن شهرها و طبیعت زیبا، لذت کوتاهمدت داشت که در ادامه به تاریکی و اضطراب مواجه میشدم. وقتی ذهنم شروع کرد به فهمیدن صورت مساله، افسردگی نیز شروع کرد به رها کردن من. افقی را میدیدم که در آن انسانها گاهی با آگاه شدن دردمند میشوند و گاهی با آگاهی درد را از دست میدهند. در واقع من خودم را آگاهیدرمانی کردم. وقتی از ساحل خلوت لاورسمیر برگشتم، آن سعادت قبلی نبودم. این “آگاهی درمانی” تجربه ویژه بود و بسیار لذتبخش و رهاییبخش.
وقتی به اهمیت خاص خاطره در زندگی پیبردم، و همینطور که وضعیت روحیام بهتر شد، سعی کردم شروع کنم به خاطرهسازی. تا در فرآیند خاطرهسازی نبض جامعه را لمس کنم و آن شکافی که هست آهسته آهسته کنار برود. دوست هلندی «بیرت خلاسنبیرخ» که یک زیستشناس است و چند هفته میشود با هم از طریق روزنامه آشنا شدیم، پیشنهاد کرد که در هفته یک یا دوبار باهم به طبیعت و روستاها برویم و صحبت کنیم. اولینبار به روستای «وینسون» رفتیم که بخشی از استان خرونینگن در شمال هلند است. روستایی که در سال 2016 زیباترین روستای هلند معرفی شده است. در امتداد راه بیرت خواست یک آهنگ به زبان فارسی پخش کنم، به صدای احمد ظاهر فقید آهنگی را پخش کردم که لحظات را دلنوازتر ساخت. در خم و پیچ جادهها و زیر آسمان نیمهابری و درختان بیشمار که مثل برادران مهربان به احترام خم میشدند، به صدای احمد ظاهر گوش میدادیم که این شعر حافظ را در گوش شمالیترین شهر جهان زمزمه میکرد: «ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی/ دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی/دایم گل این بستان شاداب نمیماند….»
وینسون روستایی با خانههای زیبا و کانال بسیار شگفتانگیز است. پلهای زیبا، کتابخانه کوچک با مشتریهای سالخورده دارد. پسکوچههای آن را پاورچین پاورچین قدم زدیم. در امتداد روستاگردی، به کلیسای بسیار قدیمی برخوردیم که خواستیم به معماری و ساختار آن نگاهی بیندازیم. برای اولینبار در زندگی کلیسا را از نزدیک میدیدم. به منبر و جایگاه خاص کشیش نگاه میکردم که با ساختار خاص آراسته است. در آن لحظه بیرت آله موسیقی را از جیباش بیرون آورد و شروع کرد به نواختن، آن صدا و آله موسیقی هم مثل کلیسا برایم تازه بودند. اینکه برای اولینبار مکانها، چهره و صداهای متفاوت را میبینی و میشنوی احساس عجیب پیدا میکنی. صدا در دیوارها و سقف کلیسا به آرامی میپیچید. آهسته آهسته از پلهها بالا رفتم، جمپر سرخ به تن داشتم و لبخند میزدم. در منبر و جایگاه کشیش نشستم و شوخی شوخی به دوست خود گفتم که میخواهم حالا با صدای بلند شعر فارسی بخوانم، بیرت جدی جدی گفت لطفا بخوان! و شروع کردم به خواندن این شعر:
وطن من کجاست؟
جایی که سالها، پریشانی را زیستهام
و با پیراهن کهنه فقر
کوچه به کوچه آواره
و با ترس بی پایان همآغوش بودهام.
وطن من گمشده است
در پسکوچههای تاریخ
زیر سم اسبان نیزه بر دوش
که اقوام ناشناس میراندند
لگدمال شده است.
میپرسی که اهل کجایم؟
از کدام کوه و برزن سخن میگویم
جایی که دخترانش با لباسهای سیاه
با شرمی که مال آنها نبود
از خورشید میهراسیدند
و در آستانۀ سیسالگی
اندام خود را نمیشناختند
اما
اینجا باد ملایم و باران مهربان
گیسوان طلایی دختران را نوازش میکند
و خورشید اندام عریان آنان را
دور از شرم و گناه میبوسد
چه بگویم
آیا این وطن من است؟
نه!
من وطن ندارم
سرزمین من گمشده است
وقتی
نان
امنیت
و آزادی نداشتم
وطن نا آشناترین مفهوم جهان است
میخواهم جمجمهام را باز کنم
و دیروز را با همۀ خاطراتش
داخل شیشهای از شراب بریزم
و آهسته بلند شوم و راه خودم را بروم.
احساس کردم دردیست در صدایم. وقتی در چهار دیواری کلیسا طنین میاندازد، و مثل جمپر سرخ و لبخندم گرم نیست. هارمونی حزنآلود و غمگین شرقی را در تار تار صدا و کلماتی که به زبان میآرودم احساس میکردم…