طنز

خوشحالانِ بدحالان

آب که سربالا می‌رود بقه ابوعطا می‌خواند

نمی‌دانم این گذشتگان و قدیمی‌های ما چه می‌خوردند که این‌قدر دانا و چیزفهم بودند. در هر چیزی که شما فکرش را کنید این عزیزان سخنان حکیمانه و خردمندانه از خود به‌جا گذاشته‌اند. (هرچند تاریخ نشان می‌دهد که این حکمت و خرد در اعمال‌شان چندان تاثیری نداشته است!) مثل این‌که گفته‌اند: «آب که سربالا می‌رود بقه ابوعطا می‌خواند.» شاید ندانید معنای این ضرب‌المثل چیست. ولی به شما اطمینان می‌دهم که وضعیت کشور ما را به‌خوبی نشان می‌دهد. کافی است که چشم دل باز کنید و آنچه پیش چشم‌تان اتفاق می‌افتد را ببینید. همه چیز را که نباید صاف و مستقیم گفت. خودتان هم کمی فکر کنید!

همان‌طور که گذشتگان بهتر از ما بودند، سیاست‌مدارهای قدیم هم بهتر بودند. طوری سیاست می‌کردند که آب در دل مردم عادی تکان نمی‌خورد. در خانه‌ات نشسته بودی که یک وقت نفر مسلحی درب خانه‌ات را می‌شکست و می‌آمد داخل منزل. لحظاتی قبل از آنکه روحت برای همیشه شاد شود، می‌فهمیدی که پادشاه‌گردشی آمده، یا فلان گروه سیاسی کشور را به‌دست گرفته‌اند و آن وقت دیگر برایت چندان مهم هم نبود که چه اتفاقی افتاده.

شاید هم بعد از شکستن درب و آمدن نفرهای مسلح، موفق می‌شدی روحت را برداری و فرار کنی و فقط مدتی آواره کوه‌های اطراف می‌شدی. بعد از مدتی برمی‌گشتی سر خانه و زندگی. بدون این‌که فرق خاصی در زندگی معمولی آمده باشد. تنها تفاوت شاید در تعداد کشته‌ها و پارچه پارچه‌شده‌های روزانه می‌بود که آن هم تقدیر الهی است! این بود که یک زندگی آرام و دور از جنجال تا لحظه مرگ داشتیم. شاید بگویید این یک زندگی جاهلانه و غافلانه بوده است. اما من هم می‌گویم درست است. دقیقن این یک زندگی جاهلانه و غافلانه است! فقط این‌که همان مساله آرامش تا لحظه مرگ خودش بسیار مهم است و نباید به آن بی‌توجه بود. (نشنیده‌اید دانشمندان فهمیده‌اند ریشه هر درد و مرض که آدم را می‌کشد از ناآرامی اعصاب  است؟)

اما  امروز با پیشرفت تکنالوژی، متاسفانه ما شاهد این هستیم که  سیاست‌مداران می‌خواهند به‌زور ما را در  جریان عملکرد روزمره خودشان بگذارند و همه را دچار استرس و اضطراب و سپس مرگ تدریجی کنند.

مثلن چند وقتی والی برکنارشدۀ بلخ هر روز یک اعلان جدید می‌داد که «اینه من در حال آمدن به کابل هستم. همراه ده‌هزار موتر و بایسکل!»

خوب. آقای والی! قبل از تو چنگیز هم آمد. اسکندر مقدونی هم آمد. طالب هم آمد. اما نگفت که چه وقت می‌آید و با چقدر آدم می‌آید. نه این قدر مردم را به هول و ولا انداخت. آمدنی هستی بیا. چرا مردم را می‌ترسانی؟ حالا هر روز مردم نگرانند که ارزش افغانی‌های‌شان روی قیمت دالر و اقتصاد جهانی تاثیر منفی بگذارد و تجارت جهانی را دچار رکود کند.

راستی هوای کابل همین حالا هم غیر قابل تنفس است. شما اگر می‌خواستید کابل را با خفه‌کردن مردم با دود دیزلی آن ده‌هزار موترتان بگیرید، فکر خوبی بوده است. اصلن خودتان هم نیامدید نیایید. موترها را بفرستید. ما قول می‌دهیم خودمان  بمیریم. ولی در مورد ارگ نمی‌توانیم قول بدهیم با مرگ ما سقوط کند یا دوباره مثل سال‌های قبل بشود که شما هنوز با او دوست جان جانی بودید.

و امروز دوباره در شبکه‌های اجتماعی خبر می‌دهند که «استاد» گفته: دیگر نمی‌آیم. حالا استاد؟ بعد از این‌که به هر جمعیتی نالان شدیم؟ جفت خوش‌حالان و بدحالان شدیم؟ حالا که در غمت روزها بیگاه شد؟ روزها با سوزها همراه شد؟ (ببخشید دیگر. وسط بحث سیاسی، شاعر هم‌ولایتی ایشان گفتند: حق آب و گل دارم و چند کلمه هم از طرف من بنویسید!)

بعد از این‌که چشم‌مان به در سفید شد، تازه می‌گویند نمی‌آییم. نمی‌خواهیم! این است که می‌گوییم سیاست‌مدار هم سیاست‌مدارهای قدیم.

گزنه/ طنز راه مدنیت

نویسنده: ف.ح

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا