کابلِ این روزها امن نیست
حمیرا قادری
علیسینا را نمیشناسم، نه اتفاق افتاده هممسیرش در کوچهیی از برچی شوم، نه همپیالهاش در کافی شاپی بودم و نه هم هیچگاه در پل سرخ با او سر خوردهام.
اما از وقتی چاقویی حریص قلبش را شکافت و زانویش در پسِ کوچهیی از برچی خم خورد، از وقتی به گوری سرد سپردندش، ناگهان تمام روزم شده است. حالا هم علیسینا را میشناسم و هم آوار آرزوهایش بر سرم ریخته است.
در موردش بسیار دیدم. یکی نوشته اهل کیهان و کیهانشناسی بود. دیگری از علم وافرش نوشته است. دیگری رفیق شفیقش بوده و حالا بیتاب خودش را به در دیوار فیسبوک میکوبد.
به عکسی که از او صفحه به صفحه مسافر میشود، خیره میشوم. به چهره جوانش در آن پیراهن خوشرنگ قرمز با یخن سفید پاکی که آدمی بعید میداند در کابل گرفته شده باشد. با سری مشغول لبتاب.
از خودم میپرسم آیا میدانست چندی بعد پیراهنش درون الماری جا میماند و تنش در سرمای بیرحم کابل بلعیدۀ خاک میشود؟ آیا باخبر بود پلاس آرزوهایش پهننشده، جمع میشود و سفرش از کیهان به قعر زمین ختم میگردد؟
شالم را دور شانههایم میپیچم. ترس، ناامیدی و اندوه به گوشت و پوستم میخزد. انگار که برف بر بدن بدون پوششم بنشیند و رگ رگم یخ بزند. چقدر کابل سرد است این روزها!
به کودکم سیاوش نگاه میکنم. مصروف آیپدش است. دیشب میگفت دوست دارد بزرگ که بشود دانشمند شود. شبی دیگر در آیندۀ دورش، طراح بازیهای کمپیوتری است. گاهی گیتارش را میاندازد دور گردن و برای ملیون ملیون آدم در سالونی بزرگ گیتار میزند و بعد از پول کنسرتش هزار تا پیزا برای خودش میخرد و همه را هم تنهایی میخورد و به کسی هم نمیدهد.
شبی هم مانند من داستاننویس است و آسمان و ریسمان به هم میبافد و قسم میخورد قصه انگکک و بنگک را اول او گفته است. شبی هم میخواهد به خورشید برود و ببیند چقدر درونش هیزم آتش زدهاند که اینقدر داغ است. شبی هم بیخیال تمام آرزوهایش، پتو را میکشد رویش و نقنقکنان خشت خشت مکتب را به ناسزا میبندد که باز هم مجبور است کله صبح بیدار شود.
سیاوش را که میبینم انگار علیسینا را دیده باشم. چند صبح زود بیدار شده بود؟ چند زینه در کیهانشناسی پیش رفته بود؟ آخرین کتابی که خوانده بود چقدر آرزوهایش را گسترده بود؟ علیسینا برای مادرش از رویاهایش چه گفته بود؟
این شب و روزها مادر علیسینا بودن، سخت است. خروار خروار برف هم که ببارد از سیاهی تقدیر نامبارکی که برایش رقم زدهاند، نمیکاهد. مادر مانده و یک بقچه از آرزوهایی که دیگر بوی خاک میدهد و رنگ خاکستر گرفته است.
چه کسی جرات دارد بقچه را ببندد و پشت پرده بگذارد؟ آوسنه که نیست، افسانه که نیست، محبت مادر و فرزندی است. قصه خاک و کاکل شکسته است. قصه لالاییهایی است که حالا بیسر و سردار در کوچههای کابل، در این سرزمین بیپرسان سرگردان شده است. فرزند را میشود خاک کرد، اما مهرش بهخدا خاک میکند آدمی را.
کابل، نه برای آدمهایش امن است و نه برای آرزوی آدمها. کابل فقط هوای آلوده ندارد، دستهای آلوده فراوان هم دارد.
کابل شهر افکار آلوده هم هست. کابل بارها شهر نامردمی شده است و ناجوانی. آنقدر که نامرادی باریده، برف و باران نباریده است. سیاهی در سیاهی.
کابل این روزها گاه آدمی را چون درختی در معرض بادهای خزانی میتکاند. نه امیدی برای زیستن میگذارد و نه دلی برای تپیدن. بیرحمی حاکم و حاکمان بیرحم، فرهنگ و سنت بیپرسانی، دلیل تسلیم مردم به برق چاقوها و بمبهایی است که ناگهان همه جا را به خاک و خون میکشد. اما وقتی علیسینا میشود دغدغه همۀ آنهایی که برای بقای انسانیت فریاد میکشند، آدمی امیدوار میشود.
امید به بازخواست از مسببینی که میبینند و کاری نمیکنند. زیباست که در دل تمام ناپاکیها و آلودگیهای شهر، صدای هم شویم. این روزها اگر قدرت صدای هم نباشیم، هر مادری به داغ علیسینایش خواهد نشست.
شهر با شهردار خوب گلستان خواهد شد. شهر با شهریار خوب، رنگ و بوی زندگی خواهد گرفت. کابلِ این روزها امن نیست.