حمیرا چه روایتی از جوانی خود دارد؟
حمیرا صادقیار؛ از دانشکده طب معالجوی دانشگاه طب کابل فارغ شده. به محض فراغت وارد کادر علمی شده و مدت 4سال در دانشگاه طب کابل اناتومی بدن انسان را تدریس کرده است.
سال2011 برای یک پروژه تحقیقی درباره «مجازبودن کالبدشکافی بدن انسان از دیدگاه اسلام و اخلاق پزشکی» به امریکا میرود. در دانشگاه اندیانا، مضمون اناتومی و در تابستانها البته در عین دانشگاه، زبان فارسی را تدریس میکند. این بار در برنامه «بانوان موفق» روزنامه راه مدنیت با وی گفتگویی انجام دادهایم که به خوانندگان گرامی تقدیم میشود:
حمیرا چه تعریفی از خود دارد؟
اتمی استم از ذات بشر که مانند میلیاردهای دیگر در این ناکجاآباد سرگردان است.
داستان زندگی حمیرا چگونه است؟
سیاه و سپید همواره در حال پیشی گرفتن بر یکدیگر بودهاند، هستند و خواهند بود در این داستان. و اما کاش قصهیی بود که در واژه میگنجید تا اینجا مینوشتمش.
خاطرهای از زادگاه و دنیای کودکیاش قصه کند؟
در شهر کابل زاده شدم و نخستین دهه زندگی را همانجا سپری کردم. تا یادم میآید در تکتک تصاویر رنگین کودکی، تاری از ترس تنیده است. ترس از ماین، ترس از راکت، ترس از معلم، ترس از وکیل بلاک… ترس از مرگ، ترس از معیوبیت، ترس از لتوکوب، ترس از ربوده شدن و دیگر ترسها. روان کودکیهایم انگار زیر بار ترس اندکی خم شده است. هرچند تلاش بکنم ایستادگی قامتش را روشن نمیبینم.
کودکانههایت را چقدر آرزو میکنی؟
خیلی. البته فکر میکنم کودکانهها را زیستن سن مشخصی نیاز ندارد. میشود در هفتاد سالگی هم کودکانه نفس کشید و شاد شد. هم اکنون دارم خیلی از کودکانههایم را زندگی میکنم و شادم از این بابت.
حمیرا در نوجوانی چگونه آدمی بوده است؟
دخترکی لاغر و خجالتی، در کل عاری از اعتماد به نفس فزیکی، ولی نه ذهنی… اندکی هم سرخورده از هیچی و خلا. مانند غریقی که دست به هر سنگ و چوبی میاندازد. مدتی چند «منظرۀ مرگ» و «فقه اکبر» میخواند و بیشترینه سهم فکر و ذکرش را عذاب قبر ساخته بود. پسانترها بیشتر روی تکنیک حفظ کتابهای درسیاش تمرکز کرد و اندک اندک عذاب قبر جایش را با فایلهای سربسته و ارزیابینشده از صفحههای کتابهای درسی مکتب و بعدتر دانشگاه، عوض کرد.
چه روایتی از جوانی خود دارد؟
جوانی یک دختر ساده افغانستانی توصیف زیادی ندارد. بار گرانِ فرهنگ، عنعنهها و نادانیهای جامعه مردسالار را روی دوش کشیدم؛ مثل همه همنسلانم. بهخصوص آنهایی که طعم مهاجرت را چشیدهاند. با این حال، اوایل زیاد رنج نبردم خوشبختانه. تا زمانی آدم نداند چه چیزی را کم دارد، خیال آن چیز هم آزارش نمیدهد. آن وقتها از این زاویهیی که حالا به جامعه نگاه میکنم، نمیدیدم. بیشتر چیزها به نظرم مرتب و سرجایشان بودند. بعدها که حساستر شدم، زندگی سختتر شد.
از زمان دانشجو بودنت در دانشگاه طب کابل چه تصویری داری؟
دانشگاه طب کابل، زمانی بلندترین قله آرزوهایم بود. دو سال اولِ طب را با هزار مشکل در شهر پشاور خواندم، ولی پس از آن دانشگاهِ ما را بستند. یک سال یا بیشتر را در خانه بیکار ماندم، و تا جان داشتم از طب کابل در رویاهایم تجلیل کردم. بالاخره روزی رسید که چوکی شماره یازدهم را به نام من نوشتند و با افتخاری بیسابقه بر آن جلوس ورزیدم. بلندترین قله آرزو فتح شد، اما کی میدانست که هنوز قلههای بسیاری در راه بودهاند.
حکایت سیمای متبسم و خندان حمیرا چیست؟ روح و دل حمیرا هم همینگونه خندان است؟
میگویند قلب کسی که از عشق روشن باشد، مردم روشنایی را در چهرهاش میخوانند. زندگی ساده و موقری دارم، اما به نظر خودم خوشبختترین آدم دنیا هستم؛ چون دوست دارم و دوستم دارند. بیگمان بالاتر از این نمیشود توقعی داشت از این دنیای مضحکی که در آن زندگی میکنیم.
عاشقانههای زندگانی حمیرا چه چیزهاییاند؟
انسان و جاوادنگیاش، طبیعت، هنر، و فلسفه. برای عشق ورزیدن به این پدیدهها ساعتها را صرف کتاب و سینما میکنم.
چه شد سر از دیارِ دیگر درآوردی؟
شانسی رو آورد، به عنوان استاد دانشگاه افغانستانییی که هوس کرده درباره اهمیت کالبدشکافی بدن انسان پژوهشی بکند، سه سال است در دانشگاه اندیانای امریکا مشغول کار هستم.
وطن را مناسب «بودن و شدن» نیافتی؟
برای «بودن» شاید جایی هنوز مناسب باشد، ولی برای «شدن» نه. شدنهای جدی و مسلکی خیلی وقت است خارج از مرزهای آن جغرافیا محکوم به اتفاق افتادن هستند. امروز در افغانستان برنامههای ماستری و دکتورا در بخشهای طبی- کلینیکی نداریم. اگر یکصد سال هم استاد دانشگاه باشید، لیسانس میمانید؛ چون راهی برای بالاتر رفتن نیست. با افزودهشدن رتبههایی که بیشتر «سِنی» هستند تا «علمی»، سهم مهمی به دانش آدم افزوده نمیشود. زندگی تبدیل میشود به تجربههای پایاننیافتنی تکرار و توقف در بنبست مسلکی. به امید روزهایی روشنتر و بازتری برای نسلهای بعدیمان … کاش آن زمان که بخواهند بلندیها را لمس کنند، محکوم به ترک خانواده و زادگاهشان نباشند.
فلسفه زندگی حمیرا در غربت چیست؟
اوایل کمی مشکل بود عادت کردن، ولی یاد گرفتم زندگی کنم. به پندار من آسمان، هیچ یک از مرزهای جغرافیایی را به رسمیت نمیشناسد. انسانها همه جا دو چشم، دو گوش و یک دل دارند. هرجا که سبزه سر میزند و خورشید میدرخشد، تکه زمینی است برای زندگی، دوست داشتن و بهتر شدن. برای من کمک به انسان همه جا ارزشمند است. انسانها فقط انساناند، داخلی و خارجی پنداشتن را به ما یاد دادهاند تا در میان دلهایمان هم مثل خانههایمان دیوار بنا کنند.
با دلنوازهها و آرایههای ادبی چگونهیی؟
دوستشان دارم، ادبیات از عاشقانههای زندگی من است.
خیام میگوید: از منزل کفر تا به دین یک قدم است/ وز عالم شک تا یقین یک نفس است/ این یک نفس عزیز را خوش میدار/ کز حاصل عمر ما همین یک نفس است؛ حرف دل حمیرا به این سخنان حکیمانه؟
عالی است. خیام رباعیهایی دارد که میشود ساعتها دربارهشان گفت و شنید. مثلان همین رباعی بالا که به شدت دلگرمکننده است و درست در نقطه مقابل یاس میایستد؛ به نحوی از بار وجدان آدمی هم میکاهد.
چه مشغلههایی داری؟ کمی هم از یافتههای جدیدت بگو!
پژوهشم درباره کالبدشکافی به پایانش نزدیک میشود و قرار است به شکل یک کتاب به وسیله انتشارات دانشگاه اندیانا چاپ شود. این روزها دارم روی ویرایش و جزییات تخنیکی دیگر کار میکنم. در ضمن، در دانشگاه مضمون اناتومی را تدریس میکنم و هم کالبدشکافی یاد میگیرم؛ این آخری البته تجربهیی است توصیفناپذیر.
کالبدشکافی چه اهمیتی دارد؟
تصور کنید شما قلم خودکار را هرگز ندیدهاید، ولی از قضا دانش مسلکیتان پرو پا قرص گِرد «ساختمان» و «چگونگی کارکرد» یک قلم خودکار میچرخد. در معرفی نوشتاری، خودکار یک ساختمان دراز و میلهمانندی است که در نهایت بالای خود یک ساختمان کلاه مانند بهنام سرپوش دارد که از پلاستیک نرمتر (نسبت به بدنه خودکار) و رنگه ساخته شده است. از بخش مدور این کلاهک یک دسته طولانی به طرف پایین سیر میکند. بدنه خودکار توسط خطهای عمودی به چهار یا پنج وجه طولانی تقسیم میشود که هموار بوده و مدور نیستند ….
به جای این توضیحهای پیچیده و غیرملموس اگر یک قلم خودکار را به دست شما بدهند، ظرف یک دقیقه تمام این معلومات را ذهن شما خود به خود در قالب یک تصویر زنده جذب میکند. عکس، نقاشی، مادل، انیمیشن، تصاویر سهبعدی و … هیچکدام حسی را که از نگهداشتن یک قلم خودکار حقیقی در میان انگشتان آدم دست میدهد، به شما داده نمیتوانند. برمیگردیم به اناتومی؛ دانشی که بر جزییات ساختمانی بدن انسان تمرکز میکند. تا وقتی شما به اعضای حقیقی انسان دسترسی نداشته باشید دانش مسلکیتان به عنوان یک پزشک ناقص است و به همین علت تا کنون در پیشرفتهترین کشورهای دنیا هم کالبدشکافی کلاسیک جایش را با تکنالوژی عوض نکرده است. در افغانستان نخستین مواجهه یک دانشجوی طب با ساختمانهای داخلی بدن انسان در اتاق عملیات و با باز کردن بدن یک شخص زنده اتفاق میافتد. تا زمان تکمیل مهارتش هم تمرینهایی را روی بدن انسانهای زنده اجرا مینکند. قابل ذکر است که افغانستان یگانه کشور جهان است که کالبدشکافی انسان را در دانشگاههای طب ممنوع قرار داده است.
افغانستان امروز را چگونه میبینی؟
افغانستان امروز وضع بیماری را دارد که سالیان دراز را در بستر سپری کرده، ولی پس از تلاش زیاد توانسته روی پاهایش بایستد. اکنون دو راه بیشتر ندارد: قدم برداشتن و افتادن در پرتگاهی که جلو پایش کندهاند؛ یا برگشتن به بستر بیماری و انتظار کشیدن برای فرصتی دیگر به خاطر ایستادن.
افغانستان فردا را؟
از پیشگویی خوشم نمیآید، اما نمیدانم چقدر میتوان خوشبین بود به آیندهیی بهتر در این نزدیکیها. مقدماتی که بتوانند همچو سعادتی را فراهم کنند تا اکنون در صحنه به نظر نمیرسند ولی خُب، باید امیدوار بود! بالاخره هر بیماری علاجی دارد.
حرفی برای همنسلانت داری؟
تمام حرفهایی که اینجا گفتم، را تقدیم میکنم به همنسلانم. مشخصتر از این نمیدانم چه میشود گفت چون از قضا این «همنسلان» گروهی به شدت نامتجانسی هستند. شماری از اینها طالباند، شماری فرزندان جهاد و مقاومت، شماری انقلابی و شماری هم کبوتران مهاجر … شمار کمی از این میان «سیر» هستند، متباقی همه گرسنه، برهنه و سرگردان. نمیدانم برای شکمِ گرسنه چه پیامی میشود فرستاد.
ناگفتهترین ناگفتۀ حمیرا؟
اگر همچو چیزی وجود داشته باشد، مطمینن اینجا هم نخواهم گفت.
با شعری، خوانندگان راه مدنیت را مهمان کنید!
سطرهایی از سهراب سپهری که بسیار دوستشان دارم:
زندگی بال و پری دارد، با وسعت مرگ
پرسشی دارد، اندازۀ عشق
زندگی چیزی نیست، که لب تاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی سوت قطاری است که در خواب پُلی میپیچد…
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ماست.