دیاسپورا

فراز و فرود مهاجرت

به‌سوی بهشت پرندگان!

قسمت سوم

چیزی نمانده است، چهل ساله خواهد شد. موهای خرمایی، اندام نحیف و قد کوتاه، چشمان بی‌قرار و بینی بسیار کوچک، با پوست تیره در فضای کمپ به‌سان شاه صنم خرامان راه می‌رود و با خودش گفتگو می‌کند. لهجه‌اش نیمه‌هزارگی و تا درجه‌ای گویش ناخالص کابلی است. می‌گوید در سفارت هلند در کابل، کارگزار مهم بوده است. از این‌که با ما در یک کمپ زندگی می‌کند ناراحت است و این هم‌سرنوشتی را کسر شأن می‌داند. احساس می‌کند اشتباهی با ما در یک محیط زندگی می‌کند. احمد که پسر کاکل‌زری، خوش‌طبع و بذله‌گو است، خیلی بی‌پروا و بی‌خیال عالم و آدم سخن می‌گوید و با صدای بلند می‌خندد، وقتی به کاراکتر قلندرانه آن نگاه می‌کنم، به یاد سرای شمالی، کوته‌سنگی و ده‌افغانان می‌افتم. احمد شوخی شوخی می‌گوید، اگر در این‌جا همه‌کسان واقعاً حقیقت را بگویند، ما مجموعه‌ای تاکسی‌وان، آشپز، نظافت‌چی و گارد کنار هم زندگی می‌کنیم. به سمتِ شاه صنم اشاره می‌کند و می‌گوید یکی از آنان که هنوز بوی پیاز می‌دهد، همین کارگزار مهم سفارت است!

صدای خنده در پیرامون خیمه می‌پیچد و در این لحظه “آرند” که کارمندان اداره مهاجرت است با همان تعادل از دست‌رفته‌اش به‌سمت ما می‌آید. طبق معمول قوطی فلزی را باز کرده و سگرت برگ را تعارف می‌کند. سگرت در فضای کمپ، مثل همان شغل‌های دولتی در کابل کمیاب است. سگرت را روشن می‌کنم و می‌گویم آرند! چگونه در سن شصت سالگی، این‌قدر با انرژی و جوان هستی؟ چشمانش را از حد معمول کوچک‌تر می‌کند و جواب را با خنده می‌دهد. باهم قدم می‌زنیم و با انگلیسی دشوارفهم در مورد برابری حقوق انسانی حرف می‌زند. بدون آن‌که به شاه صنم اشاره کند، می‌گوید همۀ شما برای ما به یک درجه عزیز هستید. آرند صادق به نظر می‌رسید و می‌خواست بگوید که برابری یک اصل اساسی و ملی در جامعه ماست. ما در در کلام و ذهن او حقوق و شأنیت برابر داشتیم.

در روزهای آینده که آرند در طعام‌خانه عصبانی شد، از گوشۀ خیمه صدایش را می‌شنیدم، یکی از مهاجران را عقب ‌راند و سرمعلم‌مآبانه توضیحات شماتت‌آلود تحویل می‌داد. او موفق نشد که احساسش را عریان نکند. انسان اروپایی و آسیایی در ذهن او جایگاه یک‌سان نداشت. شاید آدم‌های معمولی وقتی عصبانی می‌شوند، آن‌قدر هشیاری ندارند که نیمه‌های تاریک خود را پنهان کنند. روزها گذشت و آن‌چه از آرند به خاطر من است، خنده‌های همیشگی‌اش، سر کچل و باور نابرابرش در لحظات ناراحتی شدید.

آرند من را به یاد فیلسوف شهیر آلمانی قرن بیستم، مارتین هایدگر انداخت. هایدگر در روزگاری، وقتی به دانشگاه فرایبورگ می‌رفت، در قامت یک آموزگار بزرگ و فیلسوف ظاهر می‌شد. اما وقتی شب به خانه برمی‌گشت، مانیفست نازیسم را می‌نوشت. روزها گذشت و من احساس می‌کنم دختر سال‌خورده که احتمالا چهل‌ساله شده است و با پاپوش‌های زیادی بزرگ روی جاده‌های آینده قدم می‌زند و آرند را با موهای که خیلی وقت پیش از دست داده است، به‌صورت مساویانه دوست‌ می دارم. اما، اگر عصبانی شوم چه؟ آیا چیزی تغییر نمی‌کند؟ نمی‌دان.

آفتاب آهسته آهسته غروب می‌کند و من به‌سوی کلبه پرندگان می‌‌روم. در یک کیلومتری کمپ، کلبه‌ای است که عکاس‌ها و گردشگران می‌آیند و از پرندگان و دریا و فضای مطبوع عکس می‌گیرند. من در هفته یک یا دو بار می‌روم و با صدای بلند در آن‌جا شعر می‌خوانم. تازه شعر «به‌خاطر تو» را سروده بودم و می‌خواستم آن را برای دریا و پرندگان بخوانم. فضا آهسته آهسته به‌سوی تاریکی پهلو می‌گرفت و من خیره شده بودم به امواج و پرنده‌های دریا که در امتداد ساحل بال می‌زدند. در ادامه آن لحظات، بیرت پیام گذاشت که فردا، با قایق به سوی بهشت پرندگان می‌رویم. بهشت پرندگان جزیره کوچک در جوار رودخانه لاورسمیر واقع شده که قلمرو و سرزمین اجدادی پرندگان است.

این‌که چرا علاقۀ شدید به دریا دارم، واقعا نمی‌دانم. هر وقت به دریا می‌رسم، یاد آن رُمان ماندگار و شاهکار «پیرمرد و دریا» ارنست همینگوی می‌افتم. رُمانی که مقاومت تسلیم‌ناپذیر انسان را بسیار شکوه‌مندانه بیان می‌کند. شما همیشه در مورد پیرمرد و دریا با این جمله مشهور مواجه می‌شوید: «یک انسان واقعی ممکن است نابود شود ولی هرگز شکست نخواهد خورد.» پیرمرد و دریا نمادِ مبارزه انسان است که به تنهایی در عرصۀ پهناور دریا شکست را نمی‌پذیرد.

با بیرت که یک پیرمرد قدرت‌مند و خوشبخت است و قایق کوچکی دارد، به دلِ دریای پهناور می‌رویم. فارغ از همه‌چیز، دریا این برادر مهربان! صمیمانه در آغوش می‌گیرد ما را و بر فراز امواج حرکت می‌کنیم. دریا انگار سخنی داشت، با شاعر بی‌وطن که سال‌ها زمین خشک و آفتاب‌سوزان را زندگی کرده است. بیرت که سال‌ها با دریا و قایق‌رانی زندگی کرده است، تنها حضور من برایش تاز‌گی دارد. ولی برای من همه‌چیز تازه است، فراز و فرود قایق و صدای مرغان دریایی و ابرهایی که فرزندان وفادار و ابدی اقیانوس‌اند. با شوخی می‌پرسم که فیلم تایتانیک را دیده‌ای مرد؟ این ناخدای مهربان با لبخند می‌گوید: «به قایق من ایمان داشته باش، هرچند که قدیمی‌ست، ولی بی‌وفا  و ضعیف نیست.» و با شوخی ادامه می‌دهد که چرا ترسی در چهره‌ات جاری است؟ من که تلاش می‌کنم ترس را پنهان کنم و لبخند بزنم، می‌گویم مرد! آدم‌ها فقط از چیزهایی ترس دارند که نمی‌شناسند. داستان خدا هم همین است، اگر این‌همه پنهان نمی‌شد، کسی از او وحشت نداشت و درباره‌اش فکر هم نمی‌کرد.

بعد از دو ساعت به جزیره‌ای کوچکی می‌رسیم که لبریز از بوی بهار و آواز پرندگان است. قایق گوشه‌ای آرام می‌گیرد و به‌جزیره می‌رویم تا کمی قدم بزنیم. هم‌چنان که قدم می‌زنیم و از نعمت آواز پرندگان بهره‌مند می‌شویم، می‌بینم روی لوحه کوچکی با زبان هلندی کلاسیک نوشت است «بهشت پرندگان»، انگار این نام زیبا بر پیشانی جزیره کوچک، سنگ تمام گذاشت بر همه زیبایی‌های این سفر دریایی و بهاری. بهشتی که در همین جهان است و سهم پرندگان! خانۀ هیچ گنجشکی روی شاخه‌های لرزان نیست. بیرت توضیح می‌دهد که در این جزیره انسان‌ها زندگی نمی‌کنند و قلمرو پادشاهی پرندگان است. با لبخند می‌گویم، پس من و شما از جهنم آماده‌ایم برای یک ساعت مهمانی در بهشت!

هوا آن‌قدر مطبوع و روح‌نواز بود که دلم خواست شعر بخوانم، این شعر را که تازه به‌نام «به خاطر تو»، سروده بودم، با صدای بلند برای پرندگان، دریا و ناخدای مهربان خواندم:

به‌خاطر تو

قایق و دریا را دوست‌ می‌دارم

بهار و آواز پرندگان را دوست می‌دارم

«سلحشور»ترین دریا جهان

نام کوچک توست

و شکوفه‌های گیلاس به گوش‌واره‌های تو می‌مانند.

به‌خاطر تو

به تماشای آفتاب و ستاره‌ها می‌روم

به دیدار خیابان و قطار

پیشانی‌ات آسمانی‌ست که چراغ‌ها را پناه می‌دهد

و قطار که قلب کوچک مرا می‌برد

از کف دستان تو خواهد گذشت.

محبوب پُر غرور من!

دریا و شکوفه‌ را از من بگیر

آفتاب و قطار را همین‌طور

اما، نگاه و صدایت را نه

من تمام پس‌کوچه‌های جهان را گشته‌ام

همه زیبایی‌ها در چشمان تو خلاصه می‌شوند

بگذار بیاویزم به زیبایی کامل

و آن بینی نازنین‌ات را ببوسم.

به‌خاطر تو

از صمیمیت رودخانه‌های آرام

از طراوت جنگل در دورترین نقطه زمین

از مهمانی آفتاب برگشته‌ام

بگذار خنده‌هایت را بنوشم

و کامی بگیرم از گونه‌هایت که خواهر سیب‌اند.

نازنین من!

انگشتان لطیف‌ات را بو می‌کشم

در رایحه گیسوانت که حلقه حلقه به شانه ریخته‌ای

به قلمرو عشق قدم می‌گذارم

بگذار در ابرو‌های ناب‌ات بنشانم بوسه

وقتی غرور خورشید در نور نگاهت به‌هم می‌ریزد.

به‌خاطر تو

گنجشک‌ها از سفر برگشته‌اند

تا بگویند «دوستت‌دارم» عطر لهجه‌ای توست

بگذار دستت را بگیرم نازنین!

سفری را آرزو کنم در دل اقیانوس‌ها

و در آغوشت آرام گیرم

این‌گونه باز خواهم شناخت خویشتن را.

از جزیره پرندگان به سوی روستایی لاورسوخ برمی‌گردیم. همسر بیرت “یانکه” انگار سنتی‌ترین غذای هلندی را آماده کرده است. سیب‌زمینی با ترکیب خاص از سبزیجات یکی از قدیمی‌ترین غذاهای هلندی است. فکر می‌کنم فاصله یک هلندی، به‌خصوص مردمان شمال هلند، تا نبض زمین، به اندازه بزرگی یک سیب‌زمینی است. کاشت سیب‌زمینی سنت دامنه‌دار تاریخی در بخش کشاورزی هلندی است. پیش از آن‌که غذا را میل کنیم، یک پیک شراب سرخ نوشیدیم و شوخی شوخی گفتم خانم یانکه! تو از سفر دریایی با این قایق بیرت وحشت نمی‌کنی؟ همچنان که قاب‌ها را روی میز می‌گذاشت، می‌خندید و چشمان آبی‌اش کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شدند، ‌گفت: من به این قایق کهنه زیاد باور ندارم، ولی به بیرت باور دارم که مرا سالم و سلامت به خانه برمی‌گرداند. آن‌گاه صدای خنده خانه را پر می‌کند و شروع می‌کنیم به صرف سیب‌زمینی، در فضای خانۀ که بیشتر از بوی غذا، رایحه عشق و انسانیت پاشیده شده است.

 

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا