روایت

به پاس یک دل دردآشنا

ترا پاس دل درد آشنای من بشرماند
صداقت‌های چندین‌سالۀ یک زن بشرماند

در جهانی از اضطراب‌ها و دلهره‌ها، در فلق و شفق روزگار و بلاخره در سپیده‌دم و غروب این زندگی نامتعارف، انسان به‌گونۀ موجود «هستنده» در این جبر جهان به مبارزه و ایستایی می‌پردازد. به تعبیر کامو «انسان کسی است که می‌خواهد علیه سرنوشت خویش قیام کند.» این قیام و ایستادگی در مضمون و فرم و محتوای خویش به وقوف و آگاهی‌های انسانی و شرف و شعور او بستگی پیدا می‌کند.

شعر یگانه مایه و نشانۀ است که می‌تواند همۀ تلواسه‌های ناخواستۀ روزگار دردآگین و جگرگداز را با او به سخره گرفت. با وجودی که هنوز پاسخ واحدی برای چیستی آن[شعر] تعیین نشده است. نیما مایۀ اصلی شعرهایش را رنجی می‌پندارد که کشیده است و اخوان ثالث نیز شعر را محصول بی‌تابی آدم در لحظاتی می‌داند که شعور نبوت بر او پرتو می‌افکند. دکتر شفیعی کدکنی بر حادثه‌بودن شعر و اتفاق آن در زبان تاکید می‌کند.

بنابراین، شعر در ذات خود ماهیت مبارزه و اعتراض علیه ظُلُمات و نابرابری در برهوت بی‌صدایی را به خود می‌گیرد. تا شاعر «منِ» فردی و «خودش» را انکار و مراحل متعالی و سرنوشت عمومی را آگاهانه و رسالت‌مندانه فریاد کند و رستخیز عدالت‌طلبی را تأسیس نماید و بر انجماد و سردی اوضاع جاری زمانۀ خودش با شماتت کلمات و خشم زبان تسخر بزند.

نظیفه سلیمی، شاعر جوان، پر تلاش و خوش‌کار است که تب و تف قبیلۀ سیاست او را از دانشگاه محروم ساخت و نسل او را از کار و آزادی اجتماعی باز داشت. او از شاعران «مثالی» و دانشگاهی است که زبان تربیت‌یافته و «نخبه‌گرا» دارد. این فرهیختگی زبان شعری و جنون معنادار و تازۀ او در ایجاد وجوه بالنده و آوانگارد، مسیرِ شدن و امور متعلق به جهان کنونی را نشانه گرفته تا سهم خودش را در این وادی نفس‌گیر و بی‌پناهی بسوزد.

گزینۀ شعری بانو سلیمی، «قسم به سکوت» نام‌گذاری شده است. نام اعتراضی دارد که بر پهلوهای تاریک و منطق‌های خودآیین و شورشی تازیانه می‌زند. این نام بامسما را می‌شود مانند «جادوی هومیوپاتیک» از روزنۀ عینیت‌گرایی «ابژکتیویسیم» مدرن مورد بازنگری و بازخوانی قرار داد تا بیزاری از ستم انسان در برابر انسان از میان حروف و هجای کلماتش آستین ستیزه‌گری بر بزند و فعل «بودن» را با جرات و ایستایی صرف نماید.

او را به واسطۀ شعرهای آینده‌گرا، غافل‌گیرکننده و تازه‌اش شناختم. هر روز می‌بینم که شکل ذهنی یا همان محیط که شعر او در آن تکامل می‌کند، نضج و اوج می‌پذیرد. خانوداه‌اش به عنوان یک کانون فرهنگی در تربیت و کوشش چهار خواهر شاعر از هیچ نوع پشتیبانی کم نیاورده است و چه شاعران خوش قریحه و با «اتوریته» را دارند بر امروز و فردای ادبیات و شعر پارسی ‌دری پیش‌کش می‌نمایند. استحکام و یک‌پارچگی در شعرهای بانو نظیفه سلیمی به‌عنوان انگاره‌های مفهومی تبارز پیدا کرده و درخشانی بیت‌های او را به خوبی آشکار کرده است.

جلوه‌های پرخاش‌گرانه و وجوه انقلابی و ستیزه‌گری در برابر بیداد زمانه و کنش‌های سلطه‌گرانۀ تبار سیاست و تاریک‌اندیشان نامبارک خشم شاعر را برمی‌انگیزد و دل به دریا می‌زند و هراسیدن را بر خویش حرام می‌پندارد و با زندگی وارد نبرد می‌شود و چونان پلنگ زخمی در هنگام خشم اعلام دادخواهی و مبارزه می‌کند:

دل به دریا می‌زنم این‌ بار از توفان نمی‌ترسم

زندگی هرطور خواهی چرخ برگردان نمی‌ترسم

خوب‌تر از هر کسی فهمید‌‌ه‌ام قانون جنگل را

«گرگ باران دیده»‌ام از هی هی چوپان نمی‌ترسم

بر تواضع پیش پای هیچ‌کس زانو نخواهم زد

بر رگم تا خون آزادی‌ست در جریان نمی‌ترسم

دیده می‌شود که شاعر بر سرشت و سرنوشت رقت‌انگیز انسان‌های کشورش که غم نان نبود و بودشان شده است و تلاش به دست آوردن او ره به جایی نمی‌برد و چه انسان‌های آرزومند و آبرومند روزها را شب می‌کنند تا یک لقمه نان به‌دست بیاورند و آن‌هم از بازار دست خالی برمی‌گردند. این مویه اکثر بر «من» عمومی بوده و شکنج فلاکت‌بار روزگار جاری را با بسیار رسایی و سکالید‌گی محتوایی به تصویر می‌کشد و زل می‌زند بر صفحۀ تاریخ و گرد تباهی را می‌بیند که روی آن به راحتی می‌نشیند. شاعر با تمام بغض فروخفته در گلوی خویش کلمات را چونان سنگی در فلاخن نفرت می‌بندد و به‌سوی اهریمن تاریکی که در کمین‌گاه نشسته و اهورای روشنایی را می‌بلعد، گسیل می‌دارد:

در خانۀ ما نیستی ای نان ولی من

می‌بینمت در کوچه، در بازار، در شهر

امروز هم شاید بیاید دست خالی

مادرکلانم رفته پشت کار در شهر

و یا

دیروز جنگیدم برای خنده بر لب‌های دنیا

امروز دنیا گریه‌ام را بر تماشا می‌نشیند

زل می‌زنم بر صفحۀ تاریخ و می‌بینم چگونه

گرد تباهی اندک اندک روی فردا می‌نشیند

جرقه‌های انسانی و عاشقانه در شعرهای نظیفه سلیمی زیاد استند و بیشتر این گزینه غزل‌های عاشقانه دارد که «حس دانایی و زیبایی را در خواننده بیدار می‌کنند.» او شاعر صمیمی و آگاه است و فهمیده می‌شود که شعر پیشینیان که خود پشتوانۀ شعر امروز است را به‌گونۀ مرتب می‌خواند و جریان‌های شعر معاصر را نیز مرور منظم نموده و وقوف‌اش را از تاریخ ادبیات و شعر آشکار می‌نماید. عشق و صمیمیت بی‌شایبه را در این بیت‌های درخشان نادیده نمی‌گذریم. خواننده را به تامل وامی‌دارد. عاشقانه‌های او بدون هیچ‌گونه تکلّف و انتزاعی بودن مفهوم واقعی را به مخاطب گریبان چاک می‌رساند:

خانه غم دارد زمانی که تو در آن نیستی

گور بابای جهانی که تو در آن نیستی

قهر کردم با اتاقم چون سرم بد می‌خورد

پا نهادن در مکانی که تو در آن نیستی

در سکوت محض بین ماه و اقیانوس و من

هست هر شب گفتمانی که تو در آن نیستی

و یا

وقتی‌که می‌گویی برایم دوستت دارم

با واژه سرگرمی و از معنا نمی‌فهمی

شاید بفهمی چیزهای بیشتر در عشق

حرف دل تنگ مرا تنها نمی‌فهمی
تخیل نیرومند و تعهد و تلاشش می‌نمایاند که شاعر فوق‌العاده‌ای با کوله‌پشتی از رنج‌مایه و محصول بی‌تابی در راه است و شعرهای خوب بر گسترۀ شعر و زبان پارسی‌ دری پیش‌کش می‌نماید. یافته‌ها و بافته‌هایش تازه و خواندنی استند. هنوز اندیشه در شعرهای وی به مرحلۀ بلوغ و پختگی تمام نرسیده و لغزش‌های زبانی، حشو و موارد از ضعف تألیف (سهل‌انگاری) در کارهایش دیده می‌شوند که این موارد را اگر با عینک عیب‌جویی برنشمریم تعدادشان اندک می‌باشد. سستی و خامی این چند مورد قوت و قدرت بیت‌های درخشان این گزینه را به‌چالش نمی‌کشد. البته با رفع این موارد شعرهای این گزینه نکوتر و گوارا می‌شوند:

هنوزم عشق تو برجاست اندر سینۀ تنگم

یا

این‌که می‌بینی همان دختر که چندین‌سال قبل

با تو اندر صحن دانشگاه تصادف کرد نیست

و یا

ز من برفته عزیزی که اندر آغوشش

به‌من جهان همه فردوس جاودان واری‌ست

حشو و زائده‌ها گاهی شکوه و جلال برخی بند‌ها را آسیب رسانیده است. این موارد با اندک‌ترین پالش و بازنگری رفع می‌شوند:

من پلنگ زخمیام، در وقت خشم از جان نمیترسم

سخنانم را با یک نمونۀ مکمل غزل این شاعر گرامی به پایان می‌رسانم. در این غزل عاشقانه چقدر پاس‌دارندگی و آرزومندی جا خوش کرده است. کلمات همه پیراسته و شسته‌اند.

تاز‌گی ترکیب‌های معاصر و واژه‌های فرنگی و تلفیق آن‌ها یک فضای اعجاب‌آور و دل‌چسپ و«چاکلیتی» را ایجاد کرده است که ذوق مخاطب را تازه و شاداب می‌گرداند:

چاکلیت تافۀ از جنس کاکائو لبت

چیست؛ ترکیب دوصد دامن گل خوش‌بو لبت

در میان دود دیدن رقص موهایت خوش است

تا بچسپد بر نخ سیگار میلانو لبت

در هُتل گفتی که فرمایش بده نوشیدنی

شربت دلخواه من با طعم شفتالو لبت

در قنادی‌ها به دنبال چه سرگردان شوم

از همه انواع شیرینی بود مملو لبت

روی میزاَم می‌گذاری ویسکی، ودکا چرا؟

هست بر من نشئه‌آورتر ازآن هر دو لبت

از چه نالم، این زمستان نیز پایم را کشاند

از دیار مولوی تا دامن آمو لبت!

منیر احمد بارش، تابستان 1402 هش پشاور

 

 

 

 

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا