تحلیل

آتش شده آتش شده آتش شده رهبر/ هیزم شده هیزم شده هیزم شده مردم

مردم پربسامدترین کلمه سیاستمداران افغانستان است. حال آنکه خودشان هم چون بقیه می‌دانند که بزرگترین دشمن آنها خودشانند. ‌داوود خان، که خود را رییس‌جمهور می‌خواند از هیچ مردمی رای نگرفته بود. در هیچ انتخاباتی کاندیدا نشده بود اما اصرار داشت که مردم به او اصرار کودتا و ریاست را کرده است. انگار از پای او مردم به زور آویزان بودند که بیا ارباب ما باش.

هرچند داوود خان برنامه‌های توسعوی گسترده نسبت به دیگر حاکمان و مسوولان طراز اول در قسمت‌های مختلف افغانستان داشت که تا هنوز ناتمام مانده‌اند اما از سوی دیگر راه او خودکامگی، دیکتاتوری و سرزوری آمیخته به بلاهت بود. او بود که با پاکستان در افتاد، آتشی که هنوز ما را می‌سوزاند. او بود که مهم‌ترین روشنفکر سیاسی ملی‌گرای مملکت، میوندوال را بی‌گناه به قتل رساند و پسان به سر خود می‌زد که نادانسته شد. او بود که زمینه آرامش را از بین برد و راه کودتاهای پی در پی و افتادن مملکت به دهان گرسنه قدرت‌ها را باز کرد. او پای مشاوران روس را باز کرد و امین را قدرت داد و پسان با همان روس‌های ارباب در خاک خودشان هلاکت خود و مملکت را خرید. و مهم‌تر اینکه او ایده استفاده ابزاری و دروغین از مردم را مطرح کرد.

رییس‌جمهور بی‌انتخابات مردم بود و نام این جعل را جمهوری خواند. حالا چه فصل ناتمام و قابل افتخاری از او مانده که دیگری تمام کند. تنها پارلمان واقعی افغانستان ورود او را حتی به عرصه سیاست ممنوع کرده بود؛ چرا که او را یک «فاشیست دیوانه» می‌دانستند. اما پس از آن دیوانه، کلمه مردم باب شد. تره‌کی خود را ناجی مردم می‌دانست و اصرار که مردم او را برگزیده‌اند و او به‌خاطر مردم این و آن می‌کند. امین این جلاد شگفت پر رنگ‌تر از قبلی خود را نماینده مردم می‌دانست. در آگهی کودتایش خود را نتیجه خواست مردم و انقلاب خیالی مردم خواند، اما او بیشترین مردم را به سلاخ‌خانه برد.  سر و بری در کل مملکت نماند و  مردم را در کاسه سر آب نوشاند، اما هنوز مردمی بود.

دیکتاتورها اصولن مردم را به رسمیت نمی‌شناسند. باری هتلر مردم را خیل گوسفندان نامیده بود و همین رویه همه این‌هاست که می‌توانند در چشم مردم نگاه کنند و دروغ بگویند و جالب اینکه بعضی واقعن گوسفند می‌شوند در تبعیت این‌ها. و همین بعضی‌ها به نظر این‌ها مردم است.

حکومت پرچمی‌ها هم با عین ادعا به سر بردند و بعد مردم را به مجاهدین سپردند. مجاهدین اصولن به رای و انتخابات باور نداشتند. بین خود مثل گوسفند قربانی تقسیمات داشتند که دو ماه تو پادشاه، سه ماه این، شش ماه آن، بعد هم شورای حل و عقد که به نظر آنها یعنی همه مردم و بعد حدود یک میلیون آدم را قتل عام کردند؛ از همین مردم  و به‌خاطر مردم.

طالبان، برای نجات مردم پیدا شدند. تاکستان‌های مردم را سوزاندند. مکاتب‌شان را بستند و جوی خون به راه انداختند؛ به‌خاطر مردم. و خلاصه همین طور، تا امروز…. اما مردم واقعا کجایند؟ در زیر فقر و فلاکت حتی توان سخن گفتن از آنان زایل شده است.

مردم، آن بیچاره‌هایی‌اند که از بدبختی در دشت‌ها خیمه می‌زنند. بی‌نان و آب و خبر ندارند که حشمت‌غنی احمدزی و هیله ارشاد در قصرهای آرام نماینده آن‌هایند. از هر مرده آنها سود می‌گیرند و زنده آنها را می‌فروشند. مردم آن فلک‌زده‌های نیمروز و هلمند و فراه و زابل هستند که در میان ریگ روان راه خانه خود را گم می‌کنند و خبر ندارند که خانواده‌های سیاسی فرصت‌طلب اطراف رییس‌جمهور غنی با بی‌رحمی و فراخی از گرده آنان طعمه شکار شیوخ عرب و عجم ساخته‌اند.

چه می‌دانند که این‌ها از متن آنان برخاسته تا هر روز میلیون‌ها زر سرخ و سفید از خون آنان در خزانه گروهی اضافه کند. کسی چه می‌داند آن‌ها در آن دشت‌های بی‌حاصل سال‌هاست تفتیده‌اند. و هنوز راضی‌اند به شرط اینکه یک روز به داعش و روز بعد به طالب و بعد به دولت فروخته نشوند. جالب است که آنها دولت و داعش و طالب را در یک ردیف می‌نهند.

مردم آن روستاییان خشکی‌زدۀ ‌اندخوی و درزاب و آقچه و قرقین هستند که نمی‌دانند به چه جرمی پسران و دخترانشان را به غارت می‌برند و چرا باید به سی گروه ماهانه باج بدهند. و همه این دزدها هم خود را نماینده آنان می‌دانند.

آنها از بدخشان تا فاریاب به خیابان ریخته بودند که از این همه جور و ظلم فریاد بزنند. چه کسی رهبر آنان است، جز دل‌های شکسته و خاطر رنجورشان.

جنرال دوستم اگر بهانه این امید بوده، حالا باید به داد هم برسد.  مردم دیدند که در نبود جنرال، کسانی حاکم شدند که پسران آنها را به زور برای رقص می‌بردند. به هیچ چیزشان رحم نداشتند. حالا جنرال چطور می‌تواند آنها را ببخشد یا خود را خوش احساس کند. برگشت او دشواری وظیفه است که بار از دوش مردم بردارد. اینکه سی نفر دیگر از اطرافیان او هم وزیر شوند، برای مردم مهم نیست. برای مردم امنیت و آرامش و معیشت مهم است که هر روز بدتر می‌شود. رکورد مهاجرت به دوازده سال رسیده، یعنی فرزند این وطن که باید درس بخواند برای کارگری به بیرون می‌رود.

اگر واقعن مردم برای او اهمیت دارد باید صدای مردم را بشنود. همین طور حکومت و جامعه جهانی هم باید بالاخره صدای مردم را بشنوند. اینکه بعد از میلیاردها پول، هنوز یک متر راه آهن، یک ساعت برق و یک روز کار و یک میز برای تحصیل مردم وجود ندارد. این مساله واقعی است.

دیگر فرصت توطیه و مسخرگی تمام شده، این بار مردم راه بستن را یاد گرفته‌اند و می‌توانند هم دروازه‌های سفارت‌خانه‌های خارجی، هم خانه‌های رهبران و هم ارگ را ببندند. آن وقت مردمی نخواهد بود که کسی سنگش را به سینه بزند.‌‌‌

رضا محمدی؛ شاعر و  نویسنده

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا