تحلیل

نقدِ سیاسی

سید حکیم کمال؛ دانشجوی فلسفۀ سیاسی/ آلمان، دانشگاه روپرخت کارلس هایدلبرگ

پرسش‌های اصلی که مجری در این برنامه مطرح می‌کند، این‌ها هستند:

  1. نقد در ادبیات سیاسی افغانستان چگونه بررسی می‌شود؟ آیا ما نقد را به رسمیت شناخته‌ایم؟

قبل از بررسی و نقد نظرات کارشناسان برنامه، لازم می‌دانم این نکته را روشن کنم که این متن به هدف نقد برنامۀ اندیشه در تلویزیون طلوع انجام شده و به‌دنبال‌ وارد کردن ایراد و اعتراض فنی به نحوۀ بحث و اجرای برنامه نیست.

آنچه این نوشته در پی آن است نقدِ اندیشۀ کارشناسان است. نویسنده به این نکته واقف است که کارشناسان برنامه به‌دلیل قرار داشتن در مقابل دوربین و محدودبودن وقت، ممکن است مجال برای ابراز کامل نظرات‌شان نیابند، اما این اشکالات هیچ ربطی به اصل موضوعی که می‌خواهیم به آن بپردازیم ندارد؛ زیرا «آن ذهنی که دارای اندیشه است همانی را می‌گوید که می‌اندیشد و جز آن نمی‌گوید؛ زیرا اندیشه خود به زبان می‌آید وقتی که ایده‌یی در آن باشد.» 

پس شرایط و فضای بحث و حتی مخاطب، بر اندیشه تاثیری ندارد. بنابراین با احترام به برنامه و کارشناسان آن به موضوع مطرح‌شدۀ برنامه وفادار مانده و نقد و نظرِخود را در محدودۀ همین موضوع مطرح می‌کنم.

معیار در بحث

در بحث ذکرشده[۱] غفور لیوال، «نقد سیاسی» را روشی تعریف کرد که در آن اندیشمندان افکاری تولید کنند که در سیاست بر اساس آن عمل کنند و تفکر، مقدم بر عمل در نقد سیاسی باشد. یعنی عمل و رفتار سیاسی باید مبتنی بر تفکر و اندیشه باشد طوری‌که نقد سیاسی باید تفکر و عمل سیاسی را به مثبت و منفی تقسیم کند.

 برای دست‌یابی به نتیجه مطلوب (دقیقه۰۶:۳۵) فرآیند تفکر باید تیوری‌های متعددی در خود داشته باشد؛ زیرا پدیده‌های اجتماعی علل مختلف دارند نه فقط یک علت؛ تا بتوان با تحلیل اوضاع به نتیجه مطلوب دست یافت.

در اینجا باید چند نکته روشن شود. نخست اینکه این ادعا که «اندیشمندان باید افکاری را تولید کنند تا سیاست بر اساس آن عمل کنند» یک سخن گنگ است و  بر ساحل «کلی‌گویی» لنگر می‌اندازد. کلی‌گویی است؛ زیرا هیچ توصیف و تبیینی را در خود حمل نمی‌کند.

اگر بخواهیم کمی با این گفته همدلی نشان دهیم، می‌توانیم آن را چنین تفسیر کنیم که دانش سیاسی مقدم بر عمل سیاسی است که در اینجا وارد بحث دانش قدرت می‌شویم؛ آیا دانش قدرت را تولید می‌کند و یا قدرت دانش را؟

این بحث خود گرفتار همین نزاع می‌شود و بیشتر از یک نزاع هم نیست؛ زیرا فقط در حوزه نظری باقی می‌ماند. توان نقد وضع سیاسی و سیاست عملی را هم ندارد و در نتیجه نقد سیاسی نیست.

نکته دوم برمی‌گردد به یک مساله روش‌شناسی. بر اساس این گفته که: «فرآیند تفکر باید تیوری‌های متعدد را در خود داشته باشد زیرا پدیده‌های اجتماعی علل و عوامل مختلف دارند نه فقط یک علت تا با تحلیل اوضاع به یک نتیجه مطلوب دست پیدا کند»؛ هرگاه تیوری‌های متعدد به‌دنبال یافتن علت پدیده‌ها باشند این حرف، نسنجیده و خارج از روشی است که در حوزه ژورنالیسم معنی پیدا کرده و هیچ بحث علمی و فلسفی را در خود حمل نمی‌کند زیرا دچار تناقض است. تناقض بین واژه پدیده و علت.

وقتی ما از پدیده حرف می‌زنیم نمی‌توانیم دنبال علت آن باشیم؛ زیرا در این صورت آن چیز دیگر پدیده نبوده؛ بل معلول است. در حالی‌که پدیده آن چیزی است که خودش خود را بر ما آشکار می‌کند یا خود را به ما می‌دهد، که چیزی در خود و برای خود است.

پدیدارشناسی روش خود را دارد اما هیچ‌گاه دنبال یافتن علت پدیده‌ها نیست. چنانچه حتی اگر بپذیریم که منظور وی از پدیده‌های اجتماعی بوده؛ همان متغیر‌ها Variables، باز مشکل دیگری پیش می‌آید؛ اینکه ما از حوزه اندیشه سیاسی خارج شده و وارد جامعه‌شناسی یا روان‌شناسی می‌شویم. پس در اینجا نه با نقد که با علت‌یابی و یافتن رابطه بین متغیر‌ها سروکار داریم؛ زیرا در علومی که ما دنبال علت متغیر‌ها هستیم؛ بحث هنجاری خیلی معنی نمی‌دهد. در حالی‌که در حوزه اندیشه یا فلسفه سیاسی که اساس نقد سیاسی در همین حوزه ممکن است، متغیریابی جایی ندارد.

نکته سوم بیشتر ضعف‌ها و اشکالات دو نقد قبلی را روشن می‌کند: پرسش من از وی این است که معیار مثبت و منفی یا خوب و بدی رفتار و سیاست‌های نهادها و دولت چیست؟ حتا ممکن است افکار سازنده و تخریبی مثبت یا منفی باشند، پس از کجا بدانیم که این مثبت و آن منفی یا این سازنده و آن یکی فکر غیر سازنده است؟

اگر چه منفی و مثبت یک تقسیم‌بندی کلیشه‌یی است که هیچ تقاضای فکری و علمی را پاسخ نمی‌دهد اما با این وجود با رعایت قانون همدلی به‌جای مثبت و منفی از خوب و بد اخلاقی، عادلانه و غیر عادلانه و کابردی و غیر کاربردی را پیشنهاد کرده و این پرسش را مطرح می‌کنیم که، معیار این تفکیک کردن‌ها و ارزش‌گذاری‌ها چیست؟

بر کدام اساس و با کدام هدف شما اوضاع را تحلیل می‌کنید و نتیجه مطلوب را چگونه مشخص می‌کنید در حالیکه هنوز معیاری برای آن ندارید؟ خوب و بد رفتار و قوانین دولت در حوزه اخلاق قرار می‌گیرد و یک بحث ارزشی یاnormative  را می‌طلبد، در حالی‌که پیشتر ایشان از علت‌یابی سخن می‌زدند.

در مباحث اخلاقی ما نیازمند یک معیار هستیم. چیزی‌که زیر سایه آن بتوانیم حکم خوب و بد به چیزها بدهیم، وگرنه با مشکل ناتوانی در تصمیم‌گیری (در قضاوت) مواجه می‌شویم.

داشتن معیار در اندیشه یکی از اصول ساختار فکری است. معیار به اندیشه جهت، هدف و نظم می‌دهد؛ طوری‌که اندیشه دایم در تلاش است تا خود را به‌سوی آن ارتقا داده و از سرگردانی و پراکندگی در امان باشد. هر علمی معیار خاص خود را دارد، «حقیقت» معیار فلسفه است و «عدالت» معیار سیاست.

در نقد سیاسی این عدالت است که سنجه رفتار سیاسی بوده و اندیشه را نظم می‌بخشد. وگرنه تحلیل اوضاع و مثبت و منفی کردن آن ثمری ندارد و چه‌بسا دچار تناقض‌گویی شویم و قدرت انتخاب و حکم را از دست دهیم.

هر نظر ادعایی دارد و همه خود را تایید می‌کنند. ممکن است این نظریات ظلم در جامعه را ناخواسته رواج داده و تایید کنند. پس باید عدالت به‌عنوان سنجه و معیاراصلی در ذهن منتقد و متفکر باشد که اندیشه او جهت و نظم بیابد و نقد سیاسی هم بر اساس «عدالت» استوار شود. بنابراین باید دو چیز را از هم فرق کنیم، یکی اینکه نقد سیاسی حتما ما را به قضاوت، یعنی تجویز نسخه بهتر و خوبتر یا کارآمدتر هدایت کند.

 دوم اینکه این تجویز در موجودیت  یک ایده (Idee) ممکن می‌شود، که همین ایده معیار آن می‌شود وگرنه همه گفته‌ها کلی‌گویی شده و سر بر بالین تناقضات و قصه‌های بی‌سروته خواهد نهاد. همانطور که گفتیم معیار خوب در نقد سیاسی می‌تواند عدالت باشد.

نقد فلسفی و نقد سیاسی

بخش بعدی بحث مربوط بود به صحبت‌های آقای امیری که گفت: «اگر اول هدف اصلی نقد روشن شود بعد می‌توان گفت فرق بین شماتت و نقد چیست.» امیری هدف از نقد را نشان‌دادن بحران توسط منتقد می‌داند، یا شکافتن وضعیت و رخنه ایجادکردن در آن.

باید گفت که این هم یک سخن کلی و مبهم است. در ادامه لیوال هم با تایید نظرات امیری و با اضافه‌کردن این نکته که «لحن در نقد مهم نیست؛ مهم تغییر در وضعیت است»، بحث را ادامه می‌دهد تا اینکه پرسش بعدی مطرح شد که آیا ما نقدپذیر هستیم؟

امیری پرسش را یک چیز اخلاقی moralisch دانست و آن را این‌گونه اصلاح کرد که از نظر او نقد باید یک پیش‌زمینه داشته باشد که همانا علم است. او با توجه به اشاره مجری کارشناس به چهار پرسش کانت اشاره کرد و استدلال خود را بر اساس پرسش نخست کانت در حوزه نقد عقل ناب (محض) Kritik der reinen Vernunft  مطرح کرد.

پرسش کانت این است: چه می‌توانم بدانم؟

هرعلمی معیار سنجش خاص خود را دارد که ایده همان عمل است:

از نظر امیری نقد به چیزی به نام علم نیاز دارد تا با «به‌فهم‌در‌آوردن» اوضاع و پدیده‌ها بتوان در وضع، شکاف ایجاد کرد و بر همین اساس اشاره کرد به نقد عقل ناب کانت.

در این نقد مرزهای شناخت و عقل مشخص می‌شود. در «شناخت» با نومن‌ها یا  فنومن‌ها مواجه هستیم که اولی غیر قابل شناخت و دومی قابل شناخت است. در اینجا ذهن وی (امیری) دچار یک خطای رایج شد که بسیاری در دام آن گرفتار می‌شوند. این خطا مخلوط‌کردن ایده علم یا دانش با ایده سیاست است.

یعنی با پرسش از چه می‌توانم بدانم؛ ما داریم بر اساس فلسفه کانت، به حقیقت (خدا) اشاره می‌کنیم. یعنی اگر من ندانم چه می‌توانم بدانم؛ پس نمی‌شود سیاست را هم نقد کنم.

سخن امیری، اگر بپذیریم که منظور ایشان این بوده که فلسفه سیاسی زیر سایه فلسفه نظری ممکن می‌شود و ذیل آن شکل می‌گیرد، شاید برای عصر کانت و هگل سخن دلپذیری بوده است، اما این به معنی آن نیست که نقد سیاسی بدون یک سیستم فلسفی ممکن نیست.

حتا اگر نظر ایشان را بپذیریم، باید بر اساس فلسفه کانت، نقد سیاسی را بیان می‌کردند. این سکوت و واردنشدن در اصل موضوع و باز نکردن نقد سیاسی نشان از سردرگمی دانشگاهیان ماست که هنوز برای نقد سیاست در جامعه ایده‌یی ندارند.

نقدی که بر فضای حاکم بر گفتگو در برنامه  وارد است، فقدان معیارِ نقد است. برای منتقد، شیرازه ‌تمام مسایل در پرداختن به موضوع نقد است. از آنجا که معیار نقد را ایده همان علم دانستیم، این نتیجه حاصل می‌شود که کارشناسان برنامه ما (اندیشه) از نداشتن ایده سردرگم بوده و علم و فلسفه و سیاست را باهم قاطی کرده‌اند. بزرگترین مشکل جامعه علمی می‌تواند این باشد که نداند مثلا علم سیاست دنبال چیست؟ اندیشه سیاسی دنبال چیست؟ و منتقد سیاسی دنبال چیست؟

می‌خواهم در اینجا ایده‌های فراموش‌شده افلاطون را یادآوری کنم و بگویم که اصل‎ها، همان ایده‌ها Eidos هستند. با دورشدن از آن‌ها در وضع درون‌ماندگاریimmanent  گرفتار تناقضات و تکرارگویی شده‌ایم و جز بر سروکله هم زدن و دور خود پیچیدن چاره دیگری نداریم.

در نقد سیاسی نمی‌توانیم از چیزی به نام حقیقت که معیار علم است، صحبت کنیم. این نقدی جدی است که بر بسیاری از فلاسفه هم وارد می‌شود. در واقع این همان مخلوط‌کردن و جابجایی ایده‌های علوم است که نباید یک اندیشمند و فیلسوف انجام دهد.

مثل این است که کسی در پزشکی به‌جای تلاش برای سلامتی بیمار، (ایده علم پزشکی) به‌دنبال هدایت او باشد. امیری با واردشدن به عقل محض که در جایی که بحث اصلی شناخت است (همانطور که خودش هم اشاره کرد) دچار خلط ایده فلسفه با سیاست شد.

شناخت یا علم؛ به قول کانت یک ایده نظم‌دهنده (Regulative Gebrauch به قول روالز Tugend  یا فضیلت) دارد که آن حقیقت Wahrheit است. همین حقیقت معیار سنجش علم هم هست؛ در حالیکه در سیاست ما نمی‌توانیم از حقیقت سخن بگوییم بل معیار و عنصر محوری در سیاست، عدالت است یا چیزی غیر از حقیقت؛ مانند کارآمدی دولت یا نظم خوب.

فرق است بین حقیقت و عدالت، کارآمدی و نظم خوب که خود مبحثی مفصل است و در حوصله این مقال نیست اما کاربرد (Gebrauch) حقیقت در علم و شناخت  و کاربرد عدالت در سیاست مهم است.

وقتی از کاربرد چیزی حرف می‌زنیم در واقع از نقش آن صحبت می‌کنیم. وقتی به نقد عقل محض کانت نگاهی بیندازیم، در آنجا بخش سوم (Drittes Hauptstück, K d r V: 488) به ایده‌آل عقل محض (Das Ideal der reinen Vernunft) اختصاص داده شده است.

در این بخش؛ کانت تمام نظریات و ادعاهایی که به‌دنبال اثبات خداوند هستند را رد کرده و می‌گوید که خدا به‌عنوان یک ایده‌آل در عقل قرار دارد و کاربردِ محوری آن  نظم‌بخشی  و سامان‌دهی به دانش و علم است و ورای نفی و اثبات (توسط عقل) قراردارد.

از نظر کانت  نقطه ایده‌آل و مرکز میانی همۀ دوایر علوم  که هسته نظام بخش علوم نیز به شمار می‌رود؛ مفهوم خداست که یک ایده‌آل در عقل است.  علوم با حرکت به‌سوی این نقطه سعی دارد تا از مرزهای تجربه فراتر رود و از وضعImmanent  (دورنماندگاری، تجربی) transzendent  کنند (تعالی یابند) و به وحدت برسند.

اگر این ایده‌آل را تحت هر اسمی (خدا یا حقیقت) وارد سیاست کنیم چه اتفاقی می‌افتد؟  اگر چنین شود چند ایده باهم دیگر مخلوط شده و هریک سعی می‌کنند جای دیگری را بگیرد.

ایده مذهب، سیاست و فلسفه باهم مخلوط شده و در عمل Praxis  هم، کشاکش بین مذهبی‌ها و سیاست‌مدارن و فلاسفه را شاهد خواهیم بود که اجازه نمی‌دهد مثلا نهاد دین و سیاست برای ‌همدیگر کار کنند؛ بل ضد همدیگر عمل خواهند کرد.

اتفاقی که شاهد ویرانگری‌های آن در اکثر کشورهای جهان بوده و هستیم. به‌طور مشخص از فجایع سیستم مارکسیستی که ملیون‌ها انسان را به مذبح ایدیالوژی برساخته‌اش کشید یا جنگ‌های مذهبی که ناشی از اختلاط سیاست و حقیقت بود.

 اشتباه اندیشه و فلسفه سیاسی می‌تواند این باشد که ایده خودش را با ایده فلسفه یا مذهب مخلوط کند. هرگاه حقیقت معیار سنجش سیاست باشد، پس سیاست و بازیگران سیاسی، ناچار باید نخست آن را در اختیار گرفته و با تعریف و تفسیر، به  فهم خود بیاورند.

 تفسیر و تعریف حقیقت در مرزهای سیاست ممکن نیست، اما موجب زایش ایدیالوژی خواهد شد؛ به‌گونه‌یی که حقیقت؛ تفسیر یک شخص یا گروه در قدرت می‌شود و حقیقت همان است که او می‌گوید.

پس حقیقت در مرز ایدیالوژی گرفتار شده و هیچ‌گاه نقد دولت و سیاست ممکن نیست؛ زیرا حقیقت قابل نقد نیست از آنجا که ایده‌آل است پس ایدیالوژی دولت (طبقه یا فرد حاکم) حقیقت می‌شود و از آنجا که ایدیالوژی ظرفیت نقدپذیری نظری ندارد، یعنی قابلیت ترانسسندنت را ندارد، پس دولت و احکام آن بر اساسی بنیان نهاده می‌شوند که ابدی و دایمی است و اگر حکم و اقدام بعدی حکم و اقدام قبلی را رد کند، دولت دچار خودویرانگری و بی‌اعتباری می‌شود.

همین باعث می‌شود که نظام سیاسی که دنبال حقیقت است تن به تغییر و تحول و بدتر از همه تن به نقد و اجرای عدالت ندهد و دایم بر احکام نخستین خود پافشاری کند، زیرا در دام حقیقت  گرفتار شده(که اصلا حقیقت نیست بل ظاهر حقیقت پوشیده) و خودایده‌آل‌بین گشته است.

تغییر در حقیقت کاری است که از عهده سیاست برنمی‌آید. این خودارجاعی منجر به دیکتاتوری و تمامیت‌خواهی استبدادی می‌شود.  وارد کردن حقیقت در نقد سیاسی، که معیار و ایده متعالی علوم است منتج به ظهور ظلم در جامعه می‌شود؛ حال ِآنکه اساس عمل سیاسی اقامۀ عدل است.

 نقد سیاسی

نقد سیاسی سنجش سیاست بر اساس «عدالت» یا «نظم خوب» است. یعنی عدالت، فضیلتِ سیاست و نهادهاست. پس تنها و تنها عدالت معیار سنجش آن‌ها قرار می‌گیرد نه هیچ چیز دیگر.

وقتی می‌شود یک نظام سیاسی دموکراتیک یا غیر دموکراتیک را به نقد کشید و به نام‌های خوب و بد، ظالم و عادل تقسیمش کرد که معیار این سنجش مبتنی بر مفهومِ عدالت باشد. به‌عبارتی میزان ِ سنجش و کفۀ ارزشِ  سیاست (دولت) عدالت است.

پس منتقد سیاسی باید ایده عدالت را به‌عنوان هدف و معیار در ذهن داشته باشد و از همین چشم‌اندازِ عدالت‌محور به رفتار نهاد‌ها، سازمان‌ها و دولت نگریسته و به قضاوت بنشیند که فی‌المثل حریم آزادی‌های اساسی شهروندان مانند حق آزادی بیان، عقیده، رای، انتخاب و… رعایت می‌شود یا خیر؟

یا اینکه منابع، فرصت‌ها، امکانات و پست‌های دولتی را عادلانه توزیع می‌کنند یا خیر؟ خدمات دولتی برای همه و در دسترس همه قرار دارد یا خیر؟ برق، آب و گاز در دسترس همه هست یا خیر؟ آیا تمام مردم بدون توجه به قوم، زبان و سمت و جغرافیا ، نژاد و مذهب از خدمات صحی،  تحصیلات،  آموزش و پرورش برخوردار هستند یا خیر؟

یعنی عدالت تا چه اندازه و چگونه بر وضع اکنون ما سایه افکنده است. به عبارت دیگر به فهم در‌آوردن وضع موجود و تحلیل آن نیازمند درک و فهم مفهوم  عدلت است؛ اما اینکه عدالت چیست خود بحث دیگریست که در اینجا مجال پرداختن به آن نیست.

نقد سیاسی در افغانستان

 دشوارترین بخش بحث، تکلیف نقد سیاسی در افغانستان است. در حالی‌که هنوز سیستم رفاهی، نهادها، سرمایه و دارایی‌های ملی تقریبا وجود ندارد و یکسره وابسته به کمک دیگران است.

وقتی از توزیع عادلانه منابع صحبت می‌شود، از یک جامعه مرفه حرف می‌زنیم. وقتی از نهادهای عادلانه حرف می‌زنیم، از یک دولت باثبات حرف می‌زنیم که ممکن است دولت رفاه هم باشد؛ مثلا نظریه عدالت جان راولز. اما آیا در افغانستان ِامروز می‌شود از نقد سیاسی صحبت کرد؟ این پرسش وقتی پاسخ‌پذیر می‌شود که تکلیف عدالت مشخص شود.

کار با این پرسش آغاز می‌شود که آیا در افغانستان عدالت حضور دارد یا خیر؟ نقد سیاسی با پرسش از حضور و غیاب ایده عدالت آغاز می‌شود و با چیستی و چگونگی راهکارهای عملی برقراری و حفظ و تداوم آن در جامعه بسط می‌یابد. در غیر آن، هم آقای لیوال و هم آقای امیری از چیزی، غیر از نقد سیاسی حرف می‌زنند.

به سخن دیگر هرگاه در افغانستان ایده عدالت به‌وجود آمد، نقد سیاسی را نیز با خود می‌آورد. در شرایط اکنون اگر چه می‌شود بر اساس نظریات دیگران اوضاع را دید، اما این جفایی است در حق سرنوشت اندیشه و فلسفه سیاسی در سرزمینی که هیچ تیوری و نظریه‌یی در مورد عدالت، توان سنجش آن را ندارد.

پس برای نقد سیاسی در افغانستان ما به یک ایده Idee  نیازمندیم. ایده به همان معنی افلاطونی آن. طوری‌که این ایده دارای کمال باشد. خوب باشد. فناپذیر نباشد و  نیک باشد. آیا ایده‌یی خوبتر و کامل‎تر از عدالت برای سیاست وجود دارد؟

ایده‌ها کجایند؟ ایده‌ها در عقل انسان وجود دارند اما همان‌طور که آن‌ها را چندتا و جمع دانستیم، به‌راستی یکی نیستند، زیادند. به‌اندازه تمام موجودات ایده‌ وجود دارد. مثلا انسان نخست در عقل یک ایده است. درخت یک ایده است. و هرآنچه قابل مشاهده است یک ایده است. یعنی انسان در ایده خود رفع شده و انسان می‌شود.

 پس یک نظم اجتماعی خوب و عادلانه هم دارای ایده‌یی در عقل است یا بهتر است بگویم یک دولت عادلانه در ایده مردم در خودش خلق می‌شود و واقعیت می‌یابد. این ایده تکینه عدالت است که واقعیت‌پذیری این کل(دولت) را نظم و جهت و هدف می‌بخشد.

ایده عدالت به‌عنوان اساس دولت و سیاست آن را از بسیاری از نزاع‌ها و تناقضات نظری و عملی حفظ می‌کند. عدالت چیزیست که بر اساس جایگاه آن در عقل انسان، قابلیت به‌چنگ‌آوری را دارد. برخلاف حقیقت که نباید هیچ‌گاه به‌چنگ بیاید. چون عدالت صورت قدسی و حقیقی به دولت نمی‌دهد بل صورت خدوم، کارآمدی و مهربان به آن می‌دهد.

 ایده خوبی‌ست برای اینکه ما سعی کنیم بر همین اساس دولت در افغانستان را ارزیابی و قضاوت کنیم. ایده عدالت به‌دلیل موجود بودن در عقل همگان و حتا سیاسیون و صاحبان قدرت، اجازه می‌دهد تا همه بر مسیری واحد با حفظ تنوع قدم بگذارند.

برنامۀ اندیشه در اینجا قابل دسترس است:

https://www.youtube.com/watch?v=e_Asd3a9A8U

نوشته‌های مشابه

‫2 دیدگاه ها

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا