دسته‌بندی نشده

دلم را شکست

نوشته شده توسط  صبورالله سیاسنگ

پیمانه خنجر بیست‌ویک ساله سرگرم آموزش زبان‌ها در کلیفورنیا/ امریکا بود و با مادر و یگانه خواهرش “مدینه” زندگی می‌کرد. پدرش چند سال پیش در جنگپور/ جنوب دهلی نو (هند) چشم از جهان پوشیده بود.
امید میلاد حسن‌خیل بیست‌وچهارساله در سنت پتزبورگ (روسیه) به آموزش‌های برتر می‌پرداخت. خواهر امید در کلیفورنیا همسایه پیمانه است. او سال یکی دو بار به دیدن خواهرش امریکا می‌رفت و به این گونه، پسر و دختر جوان از دو گوشه دوردست جهان با هم آشنا و در 2009 نامزد شدند.
پیمانه در نخستین برخوردها دریافت که امید نمی‌تواند “امید زندگی” او باشد. به خانواده و دوستان نزدیکش می‌گفت: “دیدگاه‌های ما به اندازه زمین و آسمان دور هستند. برای یکدیگر ساخته نشده‌ایم.” او اندیشه‌هایش را از راه ایمیل و تلفون و نیز رویارو به امید رسانده بود.
فبروری 2012، مادر پیمانه چند بار گفت: “امید میخایه موضوع یک‌طرفه شوه.” پاسخ پیمانه همان بود: “موضوع یک‌طرفه شده. بار بار گفتم، باز هم میگم امید و مه جور نمیاییم. وصلت ما امکان نداره. او میخایه، اما مه نمیخایم.” پافشاری مادر بیشتر شد: “امید زاری میکنه و میگه بیا همرایم گپ بزن. برو دخترم ده دهلی خانه خاله نوریه جان برو. امید میگه مه هم همونجه میایم، از نزدیک گپ می‌زنیم. برو که همی قضیه حل شوه.”
پیمانه به خواهش پیاپی مادر رهسپار هندوستان گردید و روز 25 فبروری در میدان هوایی اندرا گاندی پیاده شد. خاله نوریه برای بردنش آمده بود. فردای آن روز پیمانه و نوریه باز هم میدان هوایی آمدند: این بار برای دیدن و بردن امید. آن‌ها اتاق 105 “گیست هاوس” نزدیک جنگپوره را برای امید ریزرف کرده‌بودند.
نامزدهای ناهمخوان سه چهار روز این سو و آن سو رفتند و از هر دری سخن گفتند. پیمان پیمانه همانی که با خود بسته بود، بود: “امید! میتانیم دوست باشیم، اما نمیتانیم زن و شوهر باشیم. به ازدواج راضی نیستم. همی گپ اول و آخرم اس و تغییر نمیخوره.”
روز یکم مارچ 2012 امید به تنهایی سوی “امر کالونی مارکیت” رفت، چیزی خرید و آن را در گوشه اتاق گیست هاوس گذاشت.
با آن که روزهای دوم و سوم مارچ را با پیمانه به گشت‌وگذار در “امر کالونی مارکیت” سپری کرده‌ بود، هر چه کوشید نتوانست اندیشه‌اش در پیرامون ازدواج را دگرگون سازد.
شام سوم مارچ پیمانه به امید گفت: “امشب مهمان خاله نوریه هستی. میایی؟ سونیا ره هم خاسته. سونیا دختر هندی و همسایه خاله نوریه اس.” امید با شادمانی گفت: “میایم. چرا نی؟”
سونیا می‌گوید: “در جریان مهمانی، آن‌ها به زبان خود چیزهایی گفتند. در پایان، پیمانه به من گفت: ساعت ده بجه شب می‌روم به گیست هاوس تا با امید گپ بزنم. ساعت یازده زنگ می‌زنم. لطفا به گست هاوس بیا و مرا واپس خانه خاله نوریه بیاور. پذیرفتم و گفتم: چشم.”
ساعت یازده شب شد. زنگ نیامد. پانزده بیست دقیقه گذشت، زنگ نیامد. با پریشانی راهی گیست هاوس شدم. از دهلیز دیدم دروازه اتاق 105 باز است. پیشتر رفتم و چشمم به پیمانه خورد: در گوشه بستر میان خون افتاده بود. جویه‌های سرخ هر سو بر زمین اتاق دیده می‌شدند. ترسیدم و گمان بردم زخمی شده باشد. نزدیکتر رفتم و دریافتم که کارد بزرگ تا دسته در قفس سینه‌اش فرو رفته ‌است.
فریاد زدم. به مادرم تلفون کردم و خواستم خاله نوریه را در جریان گذارد. کارمندان گیست هاوس را آگاه ساختم. آن‌ها به پولیس زنگ زدند.
پولیس به گزارشگر روزنامه Times of India گفت: “ساعت 11:45 شب تلفون گست هاوس رسید. پس از آن که دانستیم کشتار میان 10:00 و 11:30 شب رخ داده، دانستیم که آدم‌کش – هر که باشد – نمی‌تواند در دو ساعت از دهلی بیرون شود. به کمک اداره امور مهاجرین و برخی دستگاه‌های ویژه امنیتی، فرمان دادیم که همه راه‌های برون‌رفت از پایتخت با سخت‌گیری بر شناس‌نامه‌ها دیدبانی شوند.
در کمتر از یازده ساعت تلاش پی‌گیرانه، نزدیک 9:00 روز یکشنبه، ده دقیقه پیش از پرواز شماره 243 “India Airlines/ دهلی–کابل” جـوانی به نام امید میلاد حسن‌خیل – شهروند افغانستان – برای بازپرس و یافتن سر کلاوه در رویداد خونین نیمه شب گذشته از میدان هوایی اندرا گاندی بازداشت گردید.
وی همان جا به پولیس گفت: “پیمانه نمی‌خواست با من ازدواج کند. روز یکم مارچ از “امر کالونی مارکیت” کارد بزرگی خریدم و آن را در گوشه اتاق گیست هاوس گذاشتم. او را خواستم و گفتم: با من ازدواج کن. گفت: نمی‌کنم. گفتم: می‌کنی. دوباره گفت: نمی‌کنم. کارد را گرفتم و چندین بار به سر و سینه‌اش زدم. در ضربه پسین کارد را در میان قفس سینه‌اش گذاشتم. جان سپرد. از اتاق برامدم. جامه‌های خون‌آلودم را در تاریکی در کنج پارک انداختم و جاکت سبز پاک پوشیدم. شب را در پارک گذراندم. به مادر و پدرم تلفون کردم و گفتم: “پیمانه را کشتم”. گفتند: ” زود کابل بیا.” روانه میدان هوایی شدم و از غرفه دم دست تکت عاجل خریدم. از security check) دستگاه بازرسی بدنی) ترمینل سه نیز گذشتم. چند دقیقه به پرواز مانده بود، آمدید و گرفتارم کردید.”
چهارم مارچ 2012 امید در برابر پرسش‌های پولیس گفت: “پلان نشده بود، تصادفا کشته شد. هنگامی که گفت نمی‌خواهم با تو ازدواج کنم، شکیبایی و آرامشم را از دست دادم. خشم بر من چیره شد. نمی‌دانستم چه کنم. نمی‌دانم چه کردم و چه نکردم. دیدم پیمانه به دست‌های خودم کارد باران شده است. پولیس پرسید: “اگر نقشه کشتار آگاهانه سنجیده نشده بود، کارد بزرگ چگونه در میان اتاق پیدا شد؟” امید گفت: “کارد؟ کارد از گیست هاوس است. پیدا نشد. همان جا در یک گوشه بود. چشمم ناگهان به آن افتاد.” پولیس پرسید: “آیا دیروز نگفتی که کارد را سه روز پیش از مارکیت نزدیک گیست هاوس خریده بودی؟” امید پاسخ داد: “شاید گفته باشم. شاید خریده باشم. یادم آمد. درست است. برای پوست کردن میوه خریده بودم.” پولیس پرسید: “اگر کارد برای پوست کردن میوه بود، چرا پیمانه را با آن کشتی؟” امید گفت: “She broke my heart/ دلم را شکست.”
آویزه‌ها
نسرین جان و دو دخترش به نام‌های پیمانه و مدینه در 2002 از هند به فلوریدا آمدند و در 2005 توانستند جمشید را نیز بخواهند. آن‌ها در 2006 رهسپار کلیفورنیا شدند.
جمشید – همکار نیروهای ارتش ناتو در افغانستان– می‌خواهد امید میلاد حسن‌خیل را از زندان هند به زندان کلیفورنیا بیاورد، زیرا به گفته او خانواده امید با یکی از احزاب نیرومند جهادی پیوند خیلی نزدیک دارد و شاید به زودی از زندان رها شود.

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا