مصطفی هزاره/ قسمت اول
دو سال پیش، حوالی اواسط خزان و شروع سوسوی شمالکهای نیمه سرد، در صبحگاه روز جمعه در حالی که تازه از خواب بلند شده بودم، از پنجرۀ منزل دوم آپارتمانی در غرب کابل به منظرۀ بیرون نگاه کردم. در نخستین نگاه از آن زاویهیی که پنجرۀ خانۀ کرایی ما بود، چشماندازی به سمت مسیری از سرکها و خانههایی است که هر روز آن مسیر را طی میکردم و به سمت دیگر شهر و دفترم میرفتم. نمای نیمه ویران دارالامان در آن روزها بازسازی نشده بود و در کنج قاب پنجره، هنوز در قسمت غربی کابل چون قلبی بیمار نقش بسته بود.
دورنمایی از دهمزنگ و چوک خونینش که در امتداد جادهیی از دارالامان به سمت مرکز شهر میرفت و یادآور روز خونین دموکراسی در افغانستان بود و همیشه گذر از آن به مثابۀ گذر از زخمی دیگر است. همچنان خود جادۀ دارالامان که یادآور روزهای تلخی برای من بود. از جمله آن روزها میتوان به روز چهارشنبۀ سیاه اشاره کرد که در آن شامگاه تلخ، هشت دوست و رفیق و همکار نزدیکم در تلویزیون طلوع را پیش چشمانم، پرپر دیدم و فردا با همین دستهایی که این کلمات را مینویسم به خاک سپردم.
شاه دوشمشیره از آن دورها نمایان بود و گویی هنوز صدای فرخنده در سنگسار از آن میآید. دالان سینمای پامیر هم روایتگری از تاریخ و کاروان کاروان تاجران جادۀ ابریشم، هنوز با کوههای کهنهاش عوض نشده. قلعه توپ چاشت هم همانگونه ساکت است و دیگر خبری از صدای بلندش برای اعلام چاشت بهجای ساعت عمومی شهر نیست. همین نشانههاست که شاید به ما یا رهگذری تازه آمده به شهر میفهماند که اینجا چگونه است. شهری که ساعتش توپ باشد و قصرش ویرانه و میدانهایش تاریخ خون و خیابانهایش به نام کشتهگان و مهمتر از همه دیوار شهرش یعنی دیوار زنبورکشاه که روزگاری حافظ این شهر تاریخی بوده، حالا آنقدر بیکاره و بیرمق است که حتا سگی میتواند از روی آن بگذرد و خود را به شهر کابل برساند.
کابل در نگاه نخست برای من همین است. تاریخی سراسر زخم و خطوطی سراسر اندوه. کلمه به کلمه خون است و نقش به نقش ویرانی. همینگونه که آتش سگرتم خاموش میشد و آتش حسرتم برای وطن شعلهورتر، پنجره را باز کردم که حداقل شمالکی به صورتم بخورد و اندکی خاطره فراموش کنم.
پنجره را باز کردم و تصویر کابل از سکوت شکست به هیاهویی تبدیل شد. هیاهویی از صدای آرنگ موترها وترانههای پخش شده از موتر و صدای بازی کودکان و البته گاهگاهی به صورت هفتهوار و روزانه صدای انفجار که با خود حکایت تلخی از کشتگان و زخمیان تازۀ شهر را دارد. این حکایت صداهای روزانۀ شهر کابل است و البته در شب صداها عوض میشوند و جای خود را به امپراتوران شب خیابانها و دشتهای کابل یعنی صدای زوزۀ گرگها و واقواق سگها میدهند.
مردم میگویند که وجود سگ به عنوان نگهبانی طبیعی برای در امان بودن از دست دزدها خوب است و شبها سگها از زندگی پرحادثۀ ما نگهبانی میکنند. صدای دیگر شبهای کابل، صدای فیر اسلحه است که یا خبر از دزدی در ناحیه نزدیک را میدهد و یا حملهیی انتحاری و درگیری با تروریستها و یا تست اسلحه توسط خریدار یا فروشنده اسلحه میباشد. شب در کابل یعنی تاریکی!
اما امروز وقتی پنجره را باز کردم، صداهای تازهیی به گوشم رسید. در روبروی آپارتمان ما، در محوطهیی خالی کنار یک سالون فوتسال، حدود بیست نوجوان ایستاده بودند و مشغول بازی کریکت بودند. یک عده کنار زمین منتظر بودند تا نوبت پرتاب توپ به آنها برسد و یک عده در نقاط مختلف زمین جابهجا شده بودند تا توپهای پرتاب شده را بگیرند و به چوبهای کاشته در میدان بزنند تا حریفشان از بازی اوت شود. برای من که کودکیام با فوتبال و کشتی پهلوانی و نوجوانیام با شطرنج گذشته بود، کریکتبازی عجیبی بود و وقتی آن را با فرمول فوتبال میسنجیدم همیشه میگفتم چطور آنقدر حوصله میکنند تا فقط یک توپ گیرشان بیاید و کریکت باید چه بازی خستهکنی باشد.
اما لذتی که آنها از این بازی میبردند شاید به اندازۀ لذت من از ورزشهای مورد علاقهام و چه بسا بیشتر از آن باشد.
اما کریکت چگونه تبدیل به بازی محبوبی برای عدۀ زیادی از مردم افغانستان شد؟ چطور شد که این بازی به افغانستان رسید و مردم بی حوصلۀ ما را مجبور به ساعتها تماشای بازی کریکت کرد؟
کریکت در افغانستان خلاف تمام جهان و کشورهای بازیکنندۀ آن، محصول نسل خسته از جنگ بود. نسلی که میخواست برای مردم، هیجان و شادی تولید کند و نامی نیک برایش باشد. نسلی که دوست داشت وقتی در هند نام افغانستان گرفته شود، مردمش بگویند: آها راشدخان، واه واه عجب بازیکن بی نظیری است!
نسلی که میخواست وقتی استرالیاییها نام افغانستان به گوششان میرسید بگویند: آها محمد نبی را میگویی! من عاشق بازیهایش هستم! کاش به لیگ استرالیا بیاید!
نسلی که درد مهاجرت را در پاکستان به چشم دیده و دوست داشت به آنها یاد بدهد که میشود در میدان دیگری جز میدان انفجار و خون و پرتاب راکت جنگید! میخواست به دولت پاکستان و سازمان شوم آیاسآی بگوید: بهتر است دیگر به تروریستان کمک نکنید و اگر مرد میدان برای مبارزهیی جوانمردانه هستید وعدۀ ما و شما در میدان کریکت باشد!
و اینگونه بود که کریکت برای شماری از جوانان این سرزمین معنای دیگری پیدا کرد. کریکت در افغانستان برخلاف پاکستان و هند و افریقا و استرالیا و همه کشورهای کریکت دیگر، محصول استعمار نبود. برای مردم ما کریکت بهانهیی بود برای خندیدن با هندیهای که بگویند: وقت دارید کمی کریکتبازی کنیم؟
و همینگونه بود که نندرا مودی، نخستوزیر هندوستان، پیش از عزیمت تیم ملی هند به مسابقات جام جهانی به بازیکنان تیم ملی هند گفت: فکر کنید همۀ تیمها دشمن هستند! اما فراموش نکنید که افغانستان برادر کوچکتان است!
چه لذتی بهتر از کریکت برای افغانستان که با هندوستان شانه به شانه شوند و مبارزه کنند و سپس دست بدهند و همدیگر را در آغوش بگیرند و به هم تبریک بگویند!
چه اسلحهیی بهتر از کریکت که به پاکستانیها بفهماند اگر میگویید افغانستان رقیب شماست! بیایید و جوانمردانه مبارزه کنید و راه رذالت را با حمایت از گروههایتروریستی کنار بگذارید!
اما برای شناخت اجمالی بهتر این ورزش، باید نگاهی به تاریخ این رشته بیندازیم. که در ادامه با هم میخوانیم.
این نوشتار ادامه دارد …