قهوۀ ترکی و «سوسن وحشی روییده در کویر»
از ملاقات با او و سفر در جهان زیبایش آنقدر پر از شور و سرزندگی شدم که گویا یک خُمره میناب امپراتوری روم شرقی را لاجرعه سر کشیده باشم.
پیالۀ قهوۀ ترکیام تمام شد. اینبار هوای فال قهوهگرفتن به سرم زد. در فال قهوه، نقشۀ ترکیه را دیدم، مردمان بسیاری که در آنکارا، استانبول، آنتالیا، آنالیا و ازمیر برای درس، کار، زندگی و سیاحت رفتهاند.
یک شکل عجیب، مرا به خود جذب کرد: نوری بود که از دور سوسو میزد. جایی در اطراف و اکناف منطقۀ «آداپازاری» در قلب شاهراه آنکارا- قسطنطنیه.
«سوسن وحشییی بود، روییده در کویر» ساکن در شهر کمتر شناختهشده و اما زیبای ساکاریا، واقع در ناحیه مرمره و ساحل دریای سیاه.
برای دیدن این گل سوسن، میخواهم از یک ورد جادویی باستانی استفاده کنم و داخل فال قهوه شوم.
از لبههای پیاله سقوط کردم به داخل فال قهوۀ ترکی. فهمیدم که نام نام این سوسنِ زیبا، محدثه است. بهقول خودش: « محدثه دختریست دیوانه. اینطور صدایش میکنند، شاید بهخاطر اینکه کمی شاعر است، کمی نویسنده، کمی رسام و کمی هم نوازنده.
یکسال از آن روز میگذرد که چمدانهایش را بست و بیآنکه کسی بداند رفت ترکیه. آخرین باری که کابل را دید، از بالا بود، از شیشۀ کوچک هواپیما. بعد از آن خودش را در شهری یافت واقع در جنوب دریای سیاه. دریای مورد علاقهاش.
با اینکه محدثه تازه نوزدهساله شده؛ چند جا اشتباهی خودش را بیستساله گفته، مادرش هم بهزور نتوانسته قانعش کند که بیست سالش نیست. اما کو گوش شنوا؟ محدثه برای بزرگشدن، همیشه عجله دارد.»
از محدثه مروج، این دختر شهر «شهمامه» در مورد مصروفیتهایش در همسایگی «کارا دنیز» پرسیدم، او گفت: «روانشناسی را تازه شروع کرده و عاشق درس فلسفه است. محدثه از بچهگی پرحرف بوده و تا به امروز هم همینطور است، با این فرق که حالا حرفهای گُنده-گُنده و فلسفی میزند.
محدثه گیاهخوار است و حیوانات را بسیار دوست میدارد. او علاقۀ عجیبی به عنکبوتها دارد. بهترین دوستهایش درختها هستند. محدثه گاهی ساعتها با درختها صحبت میکند و دوست دارد بهسان گنجشکی کوچک و سبک باشد تا روی آخرین شاخۀ درخت بنشیند.
او شنیده بود، استانبول شهریست که اگر یکبار به آنجا رفتی تکهیی از خودت را در آن، جا میگذاری؛ اما او این حس را نسبت به بامیان دارد، با اینکه سفرهای زیادی به بامیان نداشته، با اینکه از سوال اهل کجایی متنفر است، اما در عمق تُهیِ وجودش خود را متعلق به بامیان میداند.»
از محدثه که حال بیشتر برایم اصالت ساحرهبودنش روشن شده؛ در مورد کابل پرسیدم.
«از پنجسالگی تا سیزدهسال بعدش، در کابل زندگی کردهام. کابل برایم نماد امید است. با اینکه کابل، هر روز سرخ و خونین میشود ولی میتوانم درخت چناری را ببینم که از خون این مردم آب خورده و قد کشیده است.»
به او گفتم بدترین لحظۀ زندگیات چه زمانی بود؟
گفت: «بدترین اتفاق زندگیاش لحظهیی بود که پدرش را روی تخت شفاخانه دیده بود، محدثه همیشه نگران است، چون بعد از پدر مسوولیت خانواده روی دوش اوست، شاید برای همین است که هر راهی را برای موفقیت امتحان میکند.»
از آرزوهایش پرسیدم، ساحرۀ زیبا و پرهنر و در عین حال فیلسوف، برایم در مورد تعبیر یک رویا صحبت کرد:
«آرزو دارم خوابی که دیدهام به واقعیت مبدل شود. خوابی که در آن هیچ حیوانی در قفس نبود، هیچ انسانی مریض نبود و روی برگ هیچ درختی قطرههای خون کودکان نبود.»
با خودم میگویم، چه خواب زیبایی. چه جهانی شود تعبیر این خواب!
از محدثه در مورد دوستانش پرسیدم، در مورد پسندیدنیهایش، اینکه در زندگی چه چیزی را دوست دارد.
میگوید: «محدثه آدمهای زیادی را میشناسد، اما دوستان کمی دارد، آنقدر کم که میتواند با انگشتهایش آنها را بشمارد و انگشت کم نیاورد.
سکوت موسیقی مورد علاقهاش است، با اینحال بعضی وقتها کالیمبا (پیانوی آفریقایی) مینوازد. یکی از بزرگترین دلیل گریههایش، بیاحترامی مردم به دوستان سیاهپوستش است، او از نژادپرستی و قومپرستی بیزار است.»
همه بارها و بارها به تکرار مکررات میپردازند. اینکه چقدر خوب مینویسد!
با اینحال، این دختر دوست دارد تا کتابهای با موضوع نجوم، برای کودکان بنویسد.
از خاطرات زیبایش پرسیدم.
زیباترین خاطرههایش را روزهایی میداند که برای آموزش نجوم برای کودکان به مکاتب میرفتند. او هیجان آنها را دوست داشت و لپتاپش پر است از عکس کودکانی که لبخند میزنند و میگویند: «استاد، در کدام تلویزیون بازنشر میشه؟»
از محدثه در مورد شعر مورد علاقهاش پرسیدم:
«چون گل پیچک همیشه سر بهبالا میبرم
ریشهام در خاک اما میکند تکثیر غم»
از میان شعرهایی که سروده، این بیت را دوستتر دارد و فکر میکند نمایانگر تمام شخصیت و زندگیاش، همین بیت است.
در آخر از اهداف مهم زندگیاش پرسیدم، برایم پاسخ گفت:
«سعی میکنم قوی باشم، نویسنده باشم، شاعر باشم، نقاشی بکشم و نوازنده باشم. نمیدانم شاید هم بههمین دلیل مرا دیوانه میخوانند.»
از ملاقات با او و سفر در جهان زیبایش آنقدر پر از شور و سرزندگی شدم که گویا یک خُمره مَی ناب امپراتوری روم شرقی را لاجرعه سر کشیده باشم.
برای محدثه از دفترچۀ یادداشتم، یک جمله در آوردم. کلمات را دانه-دانه در دستش گذاشتم، اجزای یک جمله که روزگاری برای شرّ اعظم، برای خودم نوشته بودم را به او تقدیم کردم: «جهان عجایبی در ابعاد یک آلیس.»
تا کلمات را به دستش گذاشتم، موجهای خروشان «کارا دنیز» به جوش و خروش افتادند، جنگلهای بکرِ سقاریه به نقش و نگار آبی و سفید پیاله مبدل شدند، ابرهای آسمان چرخیدند و خورشید به اندازۀ سر سوزن کوچک شد. جلوی چشمانم پردۀ سیاهی افتاد، تا چشم باز کردم، دیدم که محو فال قهوۀ ترکی شدهام. با خودم گفتم: امان از جهان پر از سیر و سفر ما ساحرهها! امان!
سمیه نوروزی
عالی مثل همیشه