سرگردان پشت کاغذ باطله!
همین که رسیدم دم دروازه ورودی، با عالمی از عریضهنویسها روبرو شدم که میزهایشان مزین با ورقهای نوشتهشده از انواع عرایض بود، با دو سوال کوتاه؛ “نام و ولد”. تمام دردها را نسخه میپیچیدند و پنجاه افغانی مطالبه میکردند.
دم در سربازی بود که از دست خستگی توان درست تلاشی را نداشت و از چشمهایش چنان معلوم بود که میخواست یکی از یاران اصحاب کهف باشد و عمری بیخبر از تمام خبرها بخوابد.
از سرباز که میگذشتی جوان خوشقیافهیی با چشمهای تیزبینش چنان تازهواردان را وارسی میکرد که ممکن مقدار نقدینگی در جیبهایشان را بداند و بدون درنگ تشخیص میداد که کار کدام بدبخت به ادارۀ تایید لنگ افتاده تا با چندصد افغانی جیبهایش را حجیمتر کند و کار را راه بیندازد.
منی پابند به اصول روشنفکری، سوال حریصانۀ جوان را با قاطعیت تمام پاسخ گفتم.
«تاییدی داری»
«نخیر»…
همینکه وارد صحن شدم با انبوه آدمهایی سر خوردم که از هشت صبح تا یازده ظهر بار سرگردانِی سیستم عصر حجر را با عصبانیت تمام تحمل کرده، نفهمیده بودند که مدیر محترم ادارۀ تایید در اتاق شماره چند تشریف دارد. تهاجم انبوده آدمها، انتظار دریافت دفتر سوابق در نبود جایگاه انتظار مرا به یاد ضربالمثل «بزک بزک بیشی که جو لغمان مییایه» انداخت.
پس از پرس و جوی بسیار از سرگردانهای پیش از خود، فهمیدم این ره که تو میروی به ترکستان است. افسونکنان با خود گفتم: «که تو کدام امیل زولا؟ اینجه کجا فرانسه کجا؟ بدبخت به جوان میگفتی: ها تاییدی دارم، حال از شر انتظار خلاص بودی. باز میگفتم: سر خر بالا شدن یک غم پایین شدن دگه غم». تجربۀ تف سر بالا وسعت رویم را پوشانیده بود. از قدم زدن در صحن ادارهیی که جز شباهت به صحرا و ساختمان رنگ و رو رفتهیی که جز شباهت به ویرانه نداشت، ساعتی گذشته بود و نا امیدانه در انتظار«فرهاد» بودم تا هر دو یکجا پروسۀ گنگ تاییدی تذکرههایمان را با پایان برسانیم.
ولی هنوز نفهمیده بودم چی کار کنم تا اولین مرحله برای آغاز این پروسه را انجام دهم. ناگاه یاد زمانی کمپاین ریاست جمهوری افتادم که دو آتشه و احساساتی رییس اجراییه و جناب رییس جمهور تیرهای وعده را چنان چرب از کمند دهانشان پرتاب میکردند که انسانهای حاضر در سالون تخیل چاقی مفرط در آینده را میدیدند.
همین که از تطابق وعده و وضعیت بیرون آمدم دوباره دنبال کارها افتادم و اندک اندک طواف به دور هیچ را ادامه دادم. آدمهای حاضر در صحن شعبۀ تذکره را وارسی میکردم که با قیافههای عبوس و خستگی پایانناپذیر، چنان فحش به حضرات متعالی سیاست نثار میکردند که گل شرم در گونههای من بیشرم میشگفت و راستش منم از شنیدن واژههای نه چندان در حیطۀ ادب، کیف میکردم و عقدههای دلم بیوقفه خالی میشد…. بررسی و عقدهگشایی چندان نپایید که صدای گوشی بلند شد و فرهاد از آن طرف خط با لهجۀ هراتی گفت: اشتنی، کجایی دم در منتظرم، بیا.
وقتی به در رسیدم، دیدم فرهاد رندی است از هرات و میداند چگونه امکانات ناممکن را فراهم کند. همین که فرهاد رسید؛ ناگهان سیستم عصر حجر به گونۀ ریالیزم جادویی تغیر کرد و سهلتر از مدرنترین سیستم دنیا، درب بهشت آسایش را به رویمان باز کرد و خوش و خندان با اینکه مفلسانگی را تجربه میکردیم، تذکرههایمان تایید شده به دست ما رسید.
گردش به دور هیچ انسانها، آفتاب، قیافههای عبوس، فحشهای رکیک، نبود جایگاه انتظار و هزار درد سر از این دست نتیجۀ تثبیت هویت افغانی ما بود، بعد از این همه زحمت بر کاغذ باطلهیی که در دست داشتیم یک مهر دگر اضافه شده بود که چرایی این مهر را هیچ کس نمیداند. خلاصه این که در کابل روشنفکر، با سواد، صادق و فلان بودن مهم نیست، فقط معامله میتواند تمام معادلهها را تغییر دهد. اما حالا امیدواریم با تیم جدیدی که به این اداره برای تایید تذکرهها موظف شدهاند هیچ “مسلمانی” ساعتها انتظار نکشد و شکار کمینگران چندینساله نگردد.
نصیر ندیم