درد زایمان در جنگ|هشت خاطرۀ برتر
فایضه فایض فرزند محمدظاھر فایض در دھکده قرهباغ ولایت غزنی به دنیا آمده است. دوره لیسه را در مکتب “جهان ملکه” به اتمام رسانیده و اکنون دانشجوی طب دانشگاه خاتمالنبیین است. بانو فایضه در کنار تحصیل در رشته طب، به خبرنگاری و روزنامهنگاری علاقهمند است و در رسانهھای ولایت غزنی در این عرصه فعالیت داشته و از جمله فعالان حقوق زن میباشد.
بامداد پیش از آن که چشم باز کرده باشیم، از چهار سمت شهر صداهایی عجیب و غریب به گوش رسید. بعد صدای الله اکبر. لحظاتِی گذشت و از مسجدی که در چند متری خانۀ ما بود، صدای مهیب طنینانداز شد، صداها درهم پیچید. صدا نزدیکتر و نزدیکتر شد.
شهرِغزنی بهدست طالبان افتاده، کسی از خانهاش بیرون نشود. صدای شلیکهایی بیوقفه شنیده میشد و ترس در وجود و روان ما مستولی میگشت. به راه فرار فکر میکردیم که چگونه از شهر بیرون شویم؛ اما وضع سخیفتر از آن بود که توان تمرکز و اندیشیدن را داشته باشیم.
جنگ شدت گرفته بود. گلوله و خمپارهای آتش ناامیدمان ساخته بود که روانۀ کابل شویم. پدرم و برادرم در زیرزمینی خانۀ خود ما پنهان شدند، من با مادر و خواهرم، از سر دیوار به خانۀ همسایه پناه بردیم. دقیقا وقتی از سر دیوار خودم را به آن طرف انداختم، گلولهیی در فاصلۀ یک متری من اصابت کرد. چیغ زدم و به سمت مادرم دویدم. زنان ھمسایۀ ما نیز مثل ما وحشتزده بودند.
سکوت کردیم. نگاههای پر از ترس و سکوتمان در هم متبادر شدند. به ترس و لرز به همدیگر خیره شده بودیم. سکوت، ترس و اشک، از ما تابلویی ساخته بود به نام زنانی که با مرگ و گلوله فاصله ندارند. حجم ترس ما بیشتر از همسایۀ ما بود، چون پدرم رییس یکی از موسسهھای شھر غزنی بود و طالبان او را دقیق میشناختند، خانۀ ھمسایه رفتیم که مبادا به آدرس دقیق بیایند و شکنجه کنند. چون چند کوچه آن طرفتر خانه قومندان را به آتش کشیده بودند و آن آتش بر دل ما نیز آتش افروخت.
زمان گذشت اما ھنوز صدای شلیک بود و طنین الله اکبر. دوباره بنای بازگشت به خانۀ خودمان را گذاشتیم. دوباره از سر دیوار، دوباره شلیک و فریادهای که کسی جدیشان نمیگیرد.
در فلم و سریال این دست رویدادھا و اتفاقھا را دیده بودم. در فلم جنگ ایران و عراق که زنی در پیش چشمش پسر جوانش را از دست میدھد و دچار روانپریشی و فراموشی میشود.
ھمینطور مادر کلانم در قصهیی رویدادی را وصف میکرد که در زمان حضور شوروی سابق، وقتی دختر همسایه با ماین مواجه شده بود و ھر دو پایش را از دست داده بود، مادرش حافظهاش را از دست داد و دیگر ھرگز توان این را نیافته که ھمسر، دختر و برادرش را از ھم تفکیک کند. جنگ از ما قربانی میگرفت. مادرم در جنگ به دنیا آمده بود، مادر کلانم از جنگ میگفت و اکنون هم جنگ جریان داشت.
به خانه برگشتیم، ھنوز پدر و برادر در زیرزمینی مضطرب، لبریز از نگرانی و دلواپسی بودند. تفاوت قصۀ جنگ با خود جنگ را احساس میکردم. تلخی و درد وجودم را سنگین و سنگینتر میساخت. با مرگ فاصلهیی اندک داشتیم. روایت زنان در افغانستان بدون جنگ هم رقتانگیز و غمبار است. لحظاتی که گلولهها در اطرافمان باریدن داشت، مرگ سایهیی بیش نبود. با مرگ فاصلهیی اندک داشتیم
از آن لحظات غمانگیز و دردناک تلخیکامی در ذهن ما تنیده شد، درد آن تلختر از باورت است. یکسره به ذهنم تداعی میشد که نخستین قربانی جنگ در افغانستان زنان است.
زمان انگار ایست کرده بود و ساعتی بهسال میماند و لحظهیی به درازی ماه. صدای تک تکِ درواز شد، کسی را جسارت آن نبود که در را باز کند، اما صدای تک تک بلندتر شد، تک تک تک تک تک…. مادرم گفت، نکند کدام مریض باشد، چون منزل اول خانهمان معاینه خانه بود و مادرم داکتر بخش زنانه (ولادی نسایی).
نزدیک دروازه شدیم و با صدای لرزان و گرفته گفتم کیست؟ زنی پُشت دروازه بود که میگفت لطفا در را باز کنید، صدایش حزنانگیز و گریهآلود بود و خواھش میکرد که کمک کنید از شدت درد به هم میپیچید.
یکسره میگفت: «میمیرم.» دروازه را باز کردم و دیدم زنی است با سر و صورت آشفته و بیشتر از ما نگران، و میگوید خواھرم در انتھای این خیابان نشسته است و با درد زایمان دست و پنجه نرم میکند. دیگر توش و توان راه رفتن و ایستاد شدن را ندارد. از آن طرف شھر پیاده آمدهایم، موتر پیدا نمیشد، از میان گلوله، آتش و جنگ عبور کردیم.
وقتی خواھرم دید پسری راکت خورد و توته توته شد و خونش جاده را رنگین کرد، از حال رفت و توان روحی و بدنیاش را از دست داد. خواھش میکنم بیایید کمکاش کنید، او داشت خواھش میکرد و مادرم بنای رفتن را گذاشت و با شتاب رفت معاینهخانه تا وسایل لازم را بگیرد و برویم به کمک آن خانم که در انتھای خیابان افتاده است.
من با مادرم و آن خانم که خودش را ثریا معرفی کرده بود از خانه بیرون زدیم و با سرعت تمام به طرف آن خانم دویدیم. جادهھا خالی بود، کسی عبور و مرور نمیکرد، اما آسمان شھر غزنی پیچیده در صدای شلیک گلوله بود و لحظهیی بیصدای فیر نبود.
بر بالین زن بیمار رسیدیم، او چیغ میزد، آه و فغانش ما را به گریه انداخت. مادرم اقدامات اولیه را انجام داد، فشارش را دید. وضعش را بررسی کرد تا انتقالش بدھیم به معاینه خانه، اما دیر شده بود، نمیشد انتقال داد، طفلاش تولد میشد و او در کف خیابان درد زایمانش را فریاد میکشید.
کاری نمیشد کرد، ھمانجا طفل به دنیا آمد، ھمانجا که بوی باروت بود و آواز وحشتبار راکت. من برای اولینبار زایمان را در روی سرک دیدم، بی آنکه باور کنم. برای اولینبار جنگ را از نزدیک میدیدم، و ترس را لمس کردم و چهرۀ مرگ را به مشاھده نشستم. از آن روز، چند ماه گذشته است، اما آن خیابان، آن زن دردمند، آن صدای گلولهھا رھایم نمیکنند.
فایضه فایض؛ ولایت غزنی