مقاله

نامش را «ستایش» برگزیده بودم، اما پسر به ‌دنیا آمد!

سال‌ها پیش از ازدواج، در فکر داشتن دختری بودم که دانش اسلامی بیاموزد و مثل زینب غزالی برای اسلام ناب، به دور از هر گونه خرافات مبارزه کند و مدافع زنانی شود که کوله‌باری از غم و اندوه را در جامعه مردسالار افغانستان با خود حمل می‌کنند.

گوش‌هایم پیش از نوای زیبای «الله اکبر» با دشنام زشت پدرم آشنا شد که  مادر دردکشیده‌ام را مخاطب قرار می‌داد. کوچه‌گرد شدم. دیدم که نه‌تنها پدر من؛ بل‌ همۀ مردها به خود این حق را می‌دهند که زنان خود را دشنام بدهند و لت‌وکوب کنند. فهمیدم که مشکل از پدرم نه؛ بل از جامعه‌‌یی هست که زورگویی و خشونت جزو افتخارات آن است.

در کودکی دلم تنها به مادرم می‌سوخت. وقتی بزرگ شدم خودم را شریک درد و غم تمام زن‌هایی می‌دانستم که حقوق‌شان پایمال شده بود، شاید این نهایت زجر بود که مادرم در مقابل چشمانم می‌کشید. مادرم نمونه‌یی از صفا و صمیمت بود. او درس‌های دینی را از پدرش آموخته بود. با اشعار  مولانا، حافظ  و سعدی آشنایی داشت. وقتی ما را به راه نیک توصیه می‌کرد، پاره شعری از مثنوی، حافظ و یا سعدی را  زمزمه می‌کرد. اما گه‌گاهی دشنام پدرم با آهنگ شعر درهم می‌پیچید و مادرم را خاموش می‌ساخت.

در زندگی مجردی بیش‌تر آرزوی داشتن دختر را داشتم تا پسر. هرگاه پدری را با دختر کوچکش می‌دیدم غبطه می‌خوردم و می‌گفتم: کاش من هم مثل او یک دختر می‌داشتم. سرانجام در بهار ۱۳۸۹ با دختری از دیار پاکانا ازدواج کردم.

همسرم دعا می‌کرد تا خداوند پسر نصیبش کند. و من می‌‌گفتم: از خداوند بخواه که هرچه باشد آل صالح و خدمت‌گار جامعه و مردمش باشد. در حالی‌که دلم  برای دختر داشتن می‌تپید.

روزی نزد داکتر رفتیم. همسرم از اتاق معاینه تلویزیونی برآمد، آشفته و ناآرام به‌نظر می‌رسید. پرسیدم چه خبر است؟ اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: دختر است. باخوش‌حالی داخل اتاق داکتر شدم. از پرستارهایی ‌که عقب کمپیوتر نشسته بودند جویای معلومات شدم. گفتند: پای طفلک جمع بود معلوم نشد. بیرون برآمدم برای همسرم گفتم: آن‌ها چیزی نگفتند. گفت: اگر دختر باشد چیزی نمی‌گویند و بهانه می‌کنند، اگر پسر باشد می‌گویند. دیگر مطمین شده بودیم که دختر است. همه‌چیز را فراموش کردم و در خیال، با دخترم که نامش را از قبل «ستایش» انتخاب کرده بودم، زندگی می‌کردم.

روزها برایش نوای قرآنی زمزمه می‌کردم. او غمگین بود، گویا که ملای مسجد به جای «الله اکبر» در گوشش گفته بود، که تو ناقص‌العقل و ناقص‌الدین هستی! فکر می‌کردم که از تولدش سخت پشیمان است. برایش «آسیه» خانم فرعون را مثال زدم، که از تمام زرق‌وبرق پادشاهی فرعون گذشت و حقانیت خدای موسی را تصدیق کرد. دیدم توجهی نکرد. تکرار کردم که خداوند در سورۀ تحریم آیه ۱۱ آسیه را برای تمام مومنین الگو قرار می‌دهد. شما ناقص‌العقل نیستید. الگو و نمونه هستید.

برایش از دوراندیشی، حکمت و تعقل «ملکه بلقیس» یاد کردم که ملتش در زیر سایۀ زعامت آن زندگی سعادت‌مند داشتند. از فاطمه دختر پاک پیامبر (ص) برایش یاد کردم که خداوند او را برای محمد خیر کثیر معرفی کرد و از دامان پاک او، دلیر مرد پاک‌بازی چون: حسین به‌دینا آمد. برایش از عایشه مادر مومنین گفتم که پیامبر او را برگزید و گفت: نیم دین‌تان را از عایشه بگیرید. اما هیچ‌گاه شاد نمی‌شد. شاید فکر می‌کرد که پدرم هزیان می‌گوید و من برایش به‌‌کرات می‌گفتم تا بتوانم ذهنیت بدوی و تعصب کورکورانه که چهرۀ پاک دینم را غبارآلود ساخته و برای خود زنان نیز درونی شده است، از ذهنش دور کنم و باورمندش سازم که  خداوند تو را دوست دارد و پیامبرش برای رهایی همنوعان تو مبارزه کرد. وقتی می‌گفتم خدا و پیامبرش تو را دوست دارند، شادی در لبانش هویدا می‌شد.

مطمین شدم می‌توانم آگاهش سازم، ادامه دادم. اولین کسی که پیامبر را تصدیق کرد، مادرت «خدیجه الکبرا» بود، و اولین کسی که خود را قربان راه محمد کرد خواهرت «سمیه» بود. شب‌ها از حضرت بی‌بی مریم برایش می‌گفتم که خداوند او را برگزید و برایش وحی کرد و از او در مقابل کاهنان یهودی که همه برای کلید بهشت بر آن‌ها سر فرود می‌آوردند، دفاع کرد.

حرف‌هایم برایش نو بود؛ چرا که همۀ این حرف‌ها در زیر انبوهی از تفکرهای بدوی و عصبیت دفن شده است. لحظه به لحظه خوش‌حالی‌اش زیاد می‌شد. دوست داشت بیش‌تر بشنود، چاره‌یی نداشتم، جز این‌که هرچه داشتم برایش بگویم تا  مطمین شود که زنان اهل اجتماع، دانش، سیاست، مبارزه و … هستند.

خداوند در سورۀ توبه آیه ۷۱ می‌گوید: مردان و زنان دوست‌دار همدیگرند، امر به‌معروف و نهی از منکر می‌کنند، نماز برپا می‌دارند و زکات می‌دهند و خداوند و فرستاده‌اش را اطاعت می‌کنند. لحظه‌یی سکوت کرد و بعدن با جرات پرسید: خداوند ما را هم‌ردیف مردان قرار داده و دستور می‌دهد که امر به‌معروف و نهی از منکر کنیم؟ گفتم: بلی دخترم من تنها یک آیه از قرآن ر ا برایت خواندم، ده‌ها آیه از قرآن است که خداوند به‌صراحت از شما و از حقوق شما دفاع می‌کند. خداوند سوره‌یی در قرآن به‌نام زن‌ها دارد ( سوره النساء). باز به فکر افتاد و گفت: چرا خداوند از ما دفاع می‌کند؟ گفتم: حالا جامعۀ مردسالار شما را از بیرون رفتن خانه منع می‌کند، اما پیش از اسلام، دخترها را زنده به‌گور می‌کردند. کاش برایش چنین نمی‌گفتم، زیاد ناراحت شد. عاجل تشویق‌اش کردم، یعنی از قهرمانی‌ها و شجاعت زن‌های دلیر برایش یاد کردم. از اسما بنت یزید که از بیعت‌کنند‌گان عقبه است و در جنگ یرموک شرکت کرده بود. از حضرت زینب، قهرمان کربلا، از ناهید شهید و ملالی شهید قهرمانان جنگ افغان و انگلیس، برایش گفتم.

صدای خانمم که گفت: سمیع جان هفت ماه شد، می‌رویم نزد داکتر، خیال‌پردازی‌ام را برهم زد. انتظار بودم که همسرم از نزد داکتر سمیرا برآمد. این بار پر از شادی و سرور بود. با صدای بلند گفت: پسر است. گفتم راستش را بگو. گفت: به خداجان پسر است. همه خیال‌پردازی‌هایم بی‌معنا بود. به‌هر صورت خداوند را سپاس گفتم.

همسرم می‌خواست مرا دل‌داری بدهد. شاید خستگی را در چهرۀ من دیده بود، نمی‌دانم، خودش می‌دانست. برایم گفت: پسر خوب است، آینده بازوی ما می‌شود. دختر «مال مردم» است. گفتم راستش را بگو چرا از دختر بیزار هستی؟ گفت: به خاطری که اگر پسر به دنیا نیاورم زن می‌گیری. گفتم: می‌دانم که صلاحیت تو نیست که دختر یا پسر به دنیا بیاوری، قدرت خداوند است، هرچه خواست می‌دهد. گفت: شما مردها می‌گویید اما به گفته‌های خود باور و عمل ندارید. او شبانه‌روز با فکر داشتن پسر، خوش‌حال و سرزنده بود. تا این‌که در ۱۱ سرطان ۱۳۹۰ در شهر فیض‌آباد بدخشان پسرمان به‌دنیا آمد و نامش را «آریوس» گذاشتیم.

با خوش‌حالی به تعداد دوستان و خویشاوندانم اطلاع دادم. دوستانم به دوستان خود خبر دادند. برایم در سه روز بیش‌تر از صد تماس تیلفون آمد و همه تبریکی می‌دادند، تبریک دادن‌ها به گونه‌یی بود که اندوه باستانی‌ام را زنده می‌ساخت.

آن‌هایی‌ که برایم تبریکی دادند، چه  مرد، زن، خورد، بزرگ، استاد دانشگاه، مولوی، محصل، بی‌سواد، باسواد همه پس از احوال‌پرسی تبریکی می‌دادند و دوباره می‌پرسیدند که پسر است یا دختر؟ می‌گفتم: پسر است. تکرار می‌گفتند: زیاد تبریک باشد، زیاد تبریک باشد. اما هر تبریکیِ تاکیدی، خنجری بود که بر قلب ناسورم می‌خورد. اندکی سکوت کردم. به یاد آیه  ۵۸ سوره نحل قرآن افتادم: و چون به یکی از آن‌ها (مشرکین مکه) مژده داده شود که دختر نصیب تو شده، از شدت غم رخسارش سیاه شده و سخت خشمگین می‌شود.

همچنان احادیث زیاد از پیامبر (ص) در فکرم تازه می‌شد که تولد دختر را به‌عنوان برکت، خیر کثیر و با هزاران واژه زیبای دیگر، بیان می‌کند.

 با خود گفتم: ما از لحاظ دینی مسلمان و از لحاظ تاریخی در قرن ۲۱ زندگی می‌کنیم. پس چرا تفکر جهالت پیش از اسلام را با خود حمل می‌کنیم؛ بالای فهمم از دین شک کردم و با خود گفتم: آن‌چه را من از اسلام فهمیدم شاید درست نباشد. ذهنم مشغول شایدها و بایدها بود تا این‌که سخنان نویسنده و دانشمند بزرگ امام غزالی، به یادم آمد و باور دینی‌ام را قوت بخشید: هر سخنی که از آن بوی استبداد سیاسی، ظلم اجتماعی، فساد فرهنگی، عقب‌افتادگی فرهنگی و غیره به مشام رسد، امکان ندارد که جزو دین اسلام باشد.

سمیع‌الله نبی‌پور؛ استاد دانشگاه کابل

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا