روایت

جهان‌های موازی

امروز به جهان رنگینِ انسانی سفر می­‌کنیم که در پایتخت زیبا و غمگین افغانستان، دنبال بهانه­‌های کوچک برای عشق ورزیدن و شاد زیستن است. دختری پشتون که زبان مادری‌­اش پارسی­‌ست.

زینب بارکزی، دانشجوی سال اول دانشکده خبرنگاری در کابل است. شیرینی گفتار و لهجه‌­اش، دوبرابر کارخانۀ قند بغلان، در دل مخاطب قند آب می­‌کند و زود اُنس­‌گیری­‌اش با دیگران را از بندرهای گرمِ زادگاهش، بندرعباس به ارث برده است. افکار و گفتار نیکوی او، زینت­‌افزای زیبایی و رعنایی اوست. دختری که عصیان­‌گری و آزادگی‌­اش را به «کوهستان­»، نجابت و بزرگ‌­دلی‌اش را به باغستان­‌های انار قندهار و روح طبیعت‌­گرا و لطیفش را به گندم­زارهای بغلان مدیون است.

نام دیگر زینب، یلداست، شبی دور از خورشید؛ اما باورمند به طلوع آن.

امسال، زمانی‌که زبان فارسی در شمار زبان­‌های خارجی در فورمۀ آنلاین شناسنامه‌­های الکترونیک قرار گرفت؛ فارسی­‌زبانانی زیاد برای پاس‌داری از زبان مادری­‌شان سنگر گرفتند. یکی از آن‌ها پشتونی بود فارسی­‌گو، دختری جسور و بی‌­باور به مرزها و نژادپرستی.

به باور او: «نژادپرستی، نوعی پیش‌داوری قبل از دانستن حقایق ]در مورد دیگر گروه‌­های قومی است[، که فرد نژادپرست با استدلالات نادرستش، در مورد یک تودۀ بزرگ از مردم، نگاه از بالا به پایین دارد. به همین خاطر من نژادپرستی را احمقانه‌ترین و غیرمنطقی‌ترین کار ممکن می‌دانم.»

یلدا زمانی که بیش از دوازده سال نداشت، از ایران به افغانستان نقل مکان کرد. او می­‌گوید قبل از آمدن به افغانستان، تصور دیگری از وطن نیاکانش داشت: «زمانی‌‌که پا به افغانستان گذاشتم، تمامِ تصوراتی که داشتم، نقشه بر آب شدند؛ زیرا من فکر می‌کردم که افغانستان جایی بدون جنگ و جایی مملو از خنده‌های از ته دل و آرامش است، ولی این‌طور نبود. برای من بیشتر جایی شبیه به زندان بود، که در آن زندانی بود که در آن هیچ اثری از نور خورشید نیست.»

در ادامه زینب برایم از سختی انسان بودن در زمین و از دشواری زن بودن در افغانستان قصه کرد: « فکر می‌کنم که اگر در مرفه‌ترین کشورِ جهان هم می‌بودم باز هم زندگی سختی‌های خودش را می‌داشت، ولی اگر بخواهم دربارۀ سختی‌هایی که به عنوان یک زن افغان، در افغانستان متحمل شده‌ام چیزی بگویم، باید گفت: اذیت و آزار از سوی مردان، تحمل افکاری که هرگز باورم نمی‌شد کسی آن‌ها را داشته باشد، محدود شدنم از طرفِ خانواده، نبود زمینۀ مناسب کاری برای ما و توهین‌های بی‌شماری که به‌خاطرِ باور‌ها و اعتقاداتم متحمل شدم از دشوارترین قسمت­‌های قصۀ من به‌­عنوان یک زن افغان است.»

از زینب در مورد امید زندگی­‌اش پرسیدم، با چشمانی امیدوار نخ ادامۀ داستان را به دست گرفت: « به این امید زندگی می­‌کنم که بتوانم روزی آورندۀ تغییر اساسی در زندگی کودکان کار باشم، به نقاط دیدنی دنیا جهان سفر کنم و از خودم قصۀ را به یادگار بگذارم که سزاوار داستان شدن داشته باشد تا بتوانم با افتخار و شادمانی، از زمین کوچ کنم.»

زینب دست مرا می­‌گیرد و به سرزمین آرزوهایش می‌برد: به جهانی بدون جنگ، پر از خبرهای صلح، بدون کودکان کارگر، جهانی که در آن معتادان به مواد مخدر، سلامتی­‌شان را بازیافته‌­اند.

از یلدا در مورد مشکلاتی پرسیدم که در زندگی با آن‌ها مواجه شده، به پرسشم، چنین پاسخ گفت: «مشکلات که بسیارند و چاره‌‌یی جز پذیرفتن‌شان نداریم؛ من هم مانندِ خیلی از دختران و پسران دیگر، با مشکلاتِ متعددی در راهِ رسیدن به قله‌های موفقیت مواجه شدم. یکی از آن‌ها؛ مخالفت پدرم در رفتن به دانشگاهی بود که در آن حضور استادان و دانشجویان مذکر پررنگ‌تر از دانشگاهی بود که او می‌خواست من در آن‌جا درس بخوانم. اینکه به طور اساسی درس نخواندم، بی‌تفاوت بودنم نسبت به دروسِ دوران مکتب -که این خود یکی از بزرگ‌‌ترین پشیمانی‌هایم در زندگی‌‌‌ محسوب می‌شود-، ورشکست شدنِ اقتصادی پدری که غرورش را کو‌ه‌های پامیر نداشت، افسردگی شدیدم و گذراندنِ روزهای تاریک‌تر از دلِ شب، نبودِ هیچ تکیه‌گاهی و گیر کردن در دنیایی پر از ناامیدی‌ها؛ از بزرگ‌ترین مشکلاتی بودند که در طول عمرم با آن‌ها مواجه شده‌ام.»

با این وجود خواستم از او در مورد پناه­‌گاه زندگی‌­اش بپرسم، با لبخند جواب داد: « زمانی‌که سؤال در رابطه به پناه‌گاه‌‌مان در روی زمین پرسیده می‌شود از من، تنها موجوداتی که تصویرشان در ذهنم مجسم می‌شود، مادرم و خواهرم آیداست. آن‌ها و حضرت حق، تنها پناه‌گاه من هستند.»

در آخر از او پرسیدم چرا از میان این همه رشته، خبرنگاری را انتخاب کرده است؟

جوابش این بود که: « اولین انتخاب من، رشتۀ حقوق و علوم سیاسی بود؛ ولی با گذشت زمان فهمیدم که نه تنها هیچ علاقه‌‌یی ندارم به این رشته، بله به‌طور باورنکردی از این رشته متنفرم و بیزارم؛ چون کارِ اساسی با این رشته، وجدانی کثیف‌تر از مرداب می‌خواهد. بعدها که بیشتر خودم را شناختم رشتۀ «روزنامه­‌نگاری» را انتخاب کردم و تنها هدف من از انتخابِ این رشته (خبر‌نگاری)، بلند کردنِ صدای حق و عدالت است؛ آن‌ هم در کشوری که مقام اول را در تلفات خبرنگاران در جهان دارد.»

در آخر از یلدا خواستم تا شخصیت و تعبیری که از خودش دارد را در یک کلمه خلاصه کند:« اگر بخواهم خودم را در یک کلمه توصیف کنم یا خلاصه کنم، آن کلمه مطمیناً «خارق‌العاده» خواهد بود.»

صفتی که من بیشتر از هر کسی برای او قایلم.

سمیه نورزی (۳)

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا