یک ماجرای غیر سیاسی!
چند شب پیش مهمان داشتیم. از دوستان همسرم بود. شوهرم یک آدم خیلی معاشرتی و خوشخنده است. با هر کس یک پیاله چای خورده باشد او را برادرخوانده میگیرد و به زور میآوردش خانه که چیزخورش کنیم.
البته خودش که میگوید نمکگیر! نمیدانم هدفش از این کارها چیست، ولی احتمال میدهم دچار نوعی اختلال روانی پیشرفته غیر قابل درمان باشد؛ چون هرچه ملاصاحب گفته، از موی سگ نابالغ تا خون تصفیهشده مورچه به خوردش دادهام تا دست از آوردن این مهمانهای کور و کچل بردارد، اما تا حالا که هیچ فرقی نکرده.
داشتم میگفتم، چند شب پیش باز دست یک اندیوالش را گرفت و آورد خانه. وقتی در زدند از چشمی در بیرون را نگاه کردم. خوشبختانه این یکی بیشتر از همه شبیه آدمیزاد بود. خوب، بگویی نگویی کمی شبیه شخصیت مستر هاید در فلم داکتر جکیل هم بود، ولی در کل بهتر از قبلیها بود.
در را باز کردم. شوهرم مطابق معمول با خنده و حرکات غیرطبیعی که مثلا آوردن دوستش را میخواست طبیعی جلوه بدهد آمد داخل. دست دوستش را هم کشید و به گونهیی مسیرش داد به طرف مهمانخانه و با این حرکت استراتژیک به من فهماند که رییس چه کسی است!
خیلی دلم میخواست مثل نمایندههای مجلسمان چند میز و چوکی را بشکنم و اعتراض کنم، اما به نظرم یک رییس واقعی نباید درگیر احساسات شود. برای همین آبروداری کردم و عوضش رفتم چای و میوه خشک برایشان آوردم.
در مهمانخانه، شوهرم با لحنی دلجویانه گفت: بیا عزیزم. میخواهم دوست فرهیختهام را به تو معرفی کنم. نگاهی به دوستش کردم که چند تار مو به زحمت روی سرش دیده میشد.
پیش خودم گفتم بیشتر شبیه دوستی پرریخته است تا فرهیخته، اما بعد به خودم گفتم: وای بر تو! چرا از روی قیافهاش او را قضاوت کردی بانو جان؟!
برای همین فکرم را جمع کردم تا به میزان دقیق پرریختگی … ببخشید فرهیختگی این دوست جدید پی ببرم. شوهرجانم تعریف کرد که این دوست فرهیخته سالیان درازی در ممالک غربی دود چراغ خورده و درس خوانده. خیلی میفهمد. خیلی آدم حسابی است و از این گپها.
دوستش هم بعد از هر تعریف و تمجید سرش را به نشانه تایید طوری تکان میداد که من میترسیدم محتویات مغز فرهیختهاش بپاشد روی در و دیوار، اما انگار این معرفی شاهنامهوار هم برایش کافی نبود، چون خودش شروع کرد به تکمیل توضیحات:
بلی، من در فلان کشور تقریبا اروپایی قصد تحصیل داشتم که متاسفانه دیدم پرفیسورهایشان اندازه ده یک من هم چیزی نمیفهمند. خودم هر روز قبل از صنف میرفتم و درس را برایشان توضیح میدادم. اما بیشترشان حتا توضیحات من را هم نمیفهمیدند. آخرش آنقدر از میزان درک و فهم من ترسیدند که در امتحانات مرا ناکام کردند و مجبور شدم برگردم.
گفتم خیر باشد. خوب شد برگشتید. وطنتان بیشتر به درک و فهم شما نیاز دارد. زندگی آنجا چطور بود؟
گفت: والله زندگی بد نبود. مخصوصا برای من. راحت بودم، اما این اواخر کمی سخت میگذشت.
گفتم چطور؟ دلتان برای کابل تنگ شده بود؟
گفت: اصلا. هیچ به یاد کابل هم نمیافتادم. تا اینکه مدتی گذشت. همه دختران محل عاشقم شده بودند و رفت و آمد به خانه برایم سخت شده بود. هر روز یکی ابراز عشق میکرد. مگر آدمی چقدر تحمل دارد. من میگویم انسان امروزی گوشه تنهاییاش را به هر چیزی ترجیح میدهد. برگشتم دیگر.
نگاهی به شوهرم کردم که با دقت و تعجب داشت سر دوستش را به دنبال جذابیتهای پنهانش بررسی میکرد. شوهرم آدم عجیبی است. فکر میکند قدرت و جذابیت یک مرد مثل «سامسون» در موهایش نهفته است! با خودم گفتم: مهمانی تمام شد.
طنز روز/ فرشته حسینی
من تصورمی کنم شوهر شما فرشته حسینی شاید یکی ازخوش بخت ترین افراد دنیا باشد که مانند شما خانم با درایت وادیبی دارد. ازاینکه دل پاک دارد وآنقدر مرد اجتماعی است این امریکی ازخوش بختی شما نیز محسوب می شود.
امید وارم که درکنارهم یکجا باهم یپر شوید
این نوشته ادیبی تان ضمن اینکه جالب بود بسیار خنده آور هم بود.