شعرهای سردرگُم
مژگان ساغر شفا
های ای واژهگان سرگردان!
با توام شعرهای بیمفهوم
رشتهي ارتباط من به جنون
هست اين سرنوشت نامعلوم
شعر داروی دردهایم بود،
شعر این اعتیاد دردآور
سرطانی شده است الفاظم
باز از دست این سگِ موهوم
مغز من سردچار طاعون است
رگ رگم را عذاب پر کرده
کرم میریزد از سراپایم،
خانه کرده است روی کتفم بوم
شهر تاریک و مردمش در جنگ
سفرهها خالی از تب عشق است
باغها زرد و ورشکسته شدند
با درختان میوهی مسموم
گرگ در جلد بچه آهوها،
پشه مشغول انهدام درخت
مرگ بر هر چي قاضي شهر است
مرگ بر اين جماعت مشؤم
من اگر عاشقات نمیبودم
من اگر از غمت نميمردم
عشق از یاد آدمان میرفت
عشق وينوس اين الههي روم
کیست در پشت این همه حسرت
کیست جز تو درون اشعارم
کیست جز من که کشته خواهد شد
از غمت پشت میلههای رسوم
کیست این حسرت آشنای غریب
کیست این زن كه با تو در جنگ است
عاشقت بوده دوستت دارد!
از چه اینسان به نفرتات محکوم
کیست این من، منِ درون خودم
کودکی از جنين نامشروع
کیستي تو كه زخم ميكاری
روی لبهای این زن محروم
برو از من که در توانم نیست
نفرتات را ز ریشه قطع کنم
ختم شد هر چه بود در من “من”
آخر اين نبرد تیرهي شوم
برو از من که خستهام از خود
ای لبت سرد و خالی از بوسه
من لبم سرخ و خالی از خواهش
از تو ای اشتباه نامعلوم
با سلام و عرض ادب:
شعر زیبای است که احساسات لطیف زنانه را بسیار ظریفانه بیان داشته است. برای بانو مژگان آروزی موفقیت بیشر می کنم و از روزنامه راه مدنیت همه سپاسگذارم بابت نشر مظامین ارزنده. با مهر فراوان
«احساس لطیف زنانه» – مگر احساس جنسیت دارد؟