مقاله

نرگس آتش‌پرستی داشت، شبنم می‌فروخت

در گیردار موتر‌ها و پیاده‌روها بیشتر کودکانی به چشم می‌خورند که دوره پر هیاهوی کودکی‌شان را در خیابان‌ها سپری‌ کرده، با چند تکه پول سیاه می‌خواهند، شکم خانواده را سیر کنند.

 ابوبکر کودکی زیبا با چشمان ریز و لب‌های درشت که جذابیت خاصی در رفتار و گفتارش نهفته است، بیشتر اوقات گل‌فروشی می‌کند.

او که چند‌ شاخه گلی در دست داشته‌اش را به سوی من دراز کرده بود، با لحن دلنشینی از من تقاضا می‌کرد:

 «ختر خاله جان! بگی نی یک چند شاخه‌گل که از سر صوب تا همیالی هیچ دست‌لاف نکدیم.»

با لبخند معصومانه‌‌یی که بر لبانش نقش بسته بود، خیلی صمیمانه برخورد می‌کرد.

با گرفتن شاخه گلی از ابوبکر، در حالی که نم نم باران شروع به باریدن کرده بود، هر دو قدم زنان  وارد کافه (خانه دوست) شدیم.

ریتم آهنگ احمد ظاهر که ملایم و آرام در فضای کافه پیچیده بود و به تکرار از بی پناهی و آرزوی می‌خواند:

ای سرود واپسینــم جــز تــو پنــاهی نــدارم

ای آرزوی آخــرین، جــز تو آغـوشی نـدارم

مرا به سوی آرزوهای ابوبکر کشاند و بلافاصله از او پرسیدم: ابوبکر بزرگ‌ترین آرزویت چیست؟

ابوبکر بعد از یک سکوت طولانی در حالی که در فکر فرو رفته بود، از من پرسید؟

«همی آرزو چی است؟ راستش مه هیچ نمی‌فامم.»

برایش گفتم، یعنی دوست داشتی چی قسم یک زند‌گی داشته باشی؟

 ابوبکر کمی خودش را جمع و جور کرده گفت:

«دوست داشتم زیاد پول‌دار می‌بودم، به عوض کار کردن در سر سرک‌ها، فقط درس می‌خاندم، اول نمره می‌شدم، مادرم غصهٔ بی‌نانی ره نمی‌خورد و خواهرایم لباسای را که دوست داشتن می‌خریدن، مگم فعلن دگه چاره نیست، مه مجبور هستم کار کنم، مادرم مجبور است غصه بخوره و خوارایم لباسای کهنه مردمه بپوشه.»

دندان‌های براقش که در زیر چراغ کم نور می‌درخشید، کاملا شبیه آدمای بزرگ سخن می‌راند و از بهترین روز زنده‌گی‌اش می‌گفت:

«ای کاش هر روز، روزِ عاشقا می‌بود، مه ده همو روز خیلی زیاد گل فروختم، حین ده یک روز پنجصد افغانی کار کرده بودم.»

«مگم ده همی وقتا هیچ کارو بار نیست، از صوب تا شام، سه شاخه گل هم فروخته نمی‌شه؛ اگه کسی گل هم کار داشته باشه بیشتر از گلفروشی‌ها می‌خره، از ما اقه نمی‌خره، اگنی ما ارزان‌تر هم می‌فروشیم.»

ابوبکر با تأثر می‌گوید:

«تمام گل‌هایم که فروخته شد، قصد دارم یگان کار و بار دگه ره شروع کنم، اگنی ده ای کار نقص می‌کنم.»

ابوبکر ۱۲ساله که به کار جدیدش (پالش کردن بوت) فکر می‌کند،

در شروع سال نو می‌خواهد، با رنگ کردن بوت‌های عابران پیاده، پول زیادتری به دست بیاورد.

ابوبکر می‌گوید:

«اگه خاست خدا باشه می‌خایم ده سال نو کارمه شروع کنم؛ بخاطر که مادرم میگه دگه گل فروشی نکو، گل‌های که فروخته نمی‌شه، باز پژمرده شده سرت تاوان می‌شن.»

زند‌گی ابوبکر که وابسته به مادرش است، به قول خودش، برای اینکه مادرش کمتر غصهٔ فقر و بی‌نانی را بخورد، روزانه تلاش می‌کند، پول بیشتر را دریافت کرده، کف دست مادرش بگذارد.

پدر ابوبکر که معتاد به مواد مخدر است، با خشم و عصبانیت باعث آزار و اذیت خانواده شده، از آن‌ها پول مطالبه می‌کند.

ابوبکر می‌گوید:

«کاش پدرم هیچ ده خانه نیایه، او که ده خانه میایه، همهٔ ماره جگر خون می‌کنه؛ باز مادرم بیشتر غمگین می‌شه و بیشتر گریه می‌کنه.»

 مشکلات فقر و تنگ‌دستی که دنیای کودکانه ابوبکر را به خیابان‌ها کشانیده، این کودک معصوم هر روز مکلف است، که حد اقل دوصد افغانی پیدا کرده، نزدیک‌های شام با دست پُر به خانه برگردد.

این کودک زیبا (ابوبکر) با آن‌همه مشکلات، لبخند می‌زند و امیدوار است که بعد از هر تاریکی روشنی در راه است.

او با مثبت‌اندیشی آینده‌اش را درخشان می‌بیند و آرزو دارد که در آینده به حیث یک داکتر موفق، مریضان بی‌بضاعت را بدون گرفتن پول تداوی کند.

عقربه ساعت دیواری در کافه که پنج بعد از ظهر نشان می‌دهد و من هنوز با نوشیدن چای لیموی گرم صحبت با ابوبکر هستم.

ابوبکر بعد از پرسیدن ساعت خیلی مؤدبانه خواهش می‌کند که «مه باید بروم، اگنی باز مادرم وارخطا می‌شه.»

آهنگ دلنشین گوگوش که فضای کافه را پر کرده بود:

به این زودی نگو دیره

به این زودی نگو بدرود

ما باهم پدرود می‌کنیم و ابوبکر با شتاب از من دور می‌شود.

سام کارا عضو کافه (خانه دوست) دربارهٔ ابوبکر و کودکان شبیه ابوبکر این گونه نظر دارد:

«این کودکان بخشی از اجتماع ما هستند که به آن‌ها هیچ توجه صورت نگرفته و یا خیلی کم توجه صورت گرفته است؛ پس مسوولیت ما به حیث یک شهروند در مقابل آن‌ها این‌ است، که با دادن پول آن‌ها را بد آموز نکرده با حمایتی خود این کودکان را به سوی کار، آموزش و تربیت سالم ترغیب کنیم، تا در آینده به حیث اشخاص سالم در اجتماع عرض وجود کرده، از درآمد بیجا و گرفتن پول از مردم خود داری کنند.»

کودکانی که به دلایلی مختلفی مجبور شده‌اند، خیابان را برای زندگی و یا کار انتخاب کنند، آیندهٔ مبهم در انتظار آن‌ها خواهند بود.

این کودکان که یکی از محروم‌ترین و آسیب‌پذیرترین قشر جامعه می‌باشند از طبیعی‌ترین حقوق خود ( آموزش، تربیت سالم، زندگی با خانواده، تفریح، بازی‌های کودکانه و آزادی عقیده) محروم بوده، مجبور هستند درآمد برای گذراندن زند‌گی خود داشته باشند.

فریبا بیات استاد دانشگاه و مشاور خانواده درباره اینکه چگونه با این کودکان رفتار شود می‌‌‌گوید:

«برخی تصور می‌کنند که هنگام رو به رو شدن با این کودکان آن‌ها را در آغوش گرفته ترحم کنند، و یا چیزی را که از او خریداری می‌کنند، پول بیشتری بدهد، در حقیقت این رفتارها کاملا اشتباه بوده و با این نوع رفتارها کودک کار بیشتر احساس حقارت می‌کند. این کودکان نیز مانند سایر انسان‌ها از عزت نفس برخوردار بوده و دوست ندارند به قسمی یک گدا شناخته شوند؛ پس ما باید با این کودکان شبیه افراد دیگر خیلی محترمانه و معمولی رفتار کنیم.»

در حالی که شدت باران نیز بیشتر شده بود و از سر و صورتم آب باران می‌چکید، با یک شاخه گل سرخ به خانه برگشتم.

گزارشگر: شمیم فروتن

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا