فرار ناکام
چه شرایطی یک انسان را وامیدارد، جان عزیزترین کسانش را به خطر اندازد تا شاید به شرایط بهتری دست پیدا کند؟
اناهیتا مروتی
در زندگی اتفاقاتی هست که فقط یک بار رخ میدهند. حوادثی که دیگر تکرار نمیشوند. اتفاقات بدی که حتی ممکن است به قیمت تمام زندگی یا اندوختههایت تمام شود. وقتی تو را همانند یک مرداب به درون خود میکشد، دیگر فقط خودت هستی و خودت! هیچ کمکی نیست و ترس، حکمرانی میکند.
یکی از این بزنگاههای تلخ، رد شدن قاچاقی و غیرقانونی از مرزهاست. کاری که در ابتدا ساده به نظر میرسد. رد شدن از مرز یک کشور و ورود به خاک کشور بعدی؛ اما در عمل، موضوع آنقدرها هم ساده نیست.
زمانی که مجبور به پناهجویی در ترکیه شدم، گاه و بیگاه از اطرافیان و دوستانم کلمه قاچاق را میشنیدم. میگفتند :«فلانی قاچاقبر است!» یا «فلانی قاچاقی به یونان رفته!» گاهی درباره آن بحث میکردیم و گاهی هم بیتفاوت از کنار موضوع میگذشتیم، اما هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسد که خودم مجبور به اینکار شوم.
چند سال ابتدایی پناهجویی در ترکیه، سالهای سخت و طاقتفرسایی بود. کارِسخت، دستمزد پایین، تبعیض نژادی، سطح زندگی افتضاح و همه باعث شدند که به این نتیجه برسم که شاید بهتر است به نحوی از ترکیه خارج شوم. فقط میدانستم باید این کار را بکنم، اما نمیدانستم چطور؟
از دوستان و آشنایان پرسوجو کردم و شخصی را پیدا کردم، که اسم مستعارش «سید» بود و کارش «قاچاقبری!» در آن زمان هزینه زیادی از ما درخواست کرد و این هزینه را به دالر میگرفت. ماهها به همراه دوستم -که با هم زندگی میکنیم – کار کردیم تا توانستیم به سختی هزینه لازم را جمع کنیم. درنهایت پول را پرداخت کردیم و منتظر خبر او شدیم. قرار بود زمان حرکت را به ما اعلام کند.
حدود دو هفتهیی گذشت تا اینکه قاچاقبر با ما تماس گرفت و گفت که فردا صبح آماده حرکت باشید. باید سبک حرکت میکردیم. فقط با یک کوله پشتی. مگر چقدر لوازم میتوانستم در یک کوله پشتی جا بدهم؟ همۀ چیزی که داشتم را باید پشت سرم جا میگذاشتم و میرفتم.
صبح زود حرکت کردیم. چون پناهنده بودیم حق خروج از شهر را بدون کسب اجازه از پولیس نداشتیم. رسیدن به شهرهای ساحلی دریای اژه از شهری در مرکز ترکیه آنهم بدون داشتن مجوز برای یک پناهجو، کار غیرممکنی نیست، اما خیلی سخت است؛ چراکه در همه مسیر پولیس راه وجود دارد و ملیبسها در ورودی و خروجی شهرها ممکن است کنترول شوند. به همین دلیل مجبور بودیم تمام مسیر را با تکسی طی کنیم. با همه سختیها و قید و بندهایی که پولیس ترکیه دارد خودمان را به شهر ادرمیت در ساحل دریا برسانیم. قرار بود از آنجا به شهر آیوالیک و از ساحل آیوالیک شبانه با قایق به میتیلینی برویم. جزیرهیی که نزدیکترین جزیره یونانی به ساحل از آن نقطه بود. ترس و اضطراب یک دم رهایم نمیکرد .ترس از گیر افتادن به دست پولیس، ترس از بازداشت، ترس از قاچاقبری که به هیچ وجه قابل اعتماد نبود، ترس از دست دادن همه پولمان، ترس از آب، ترس از مرگ و ….
وقتی به ادرمیت رسیدیم برای اینکه جلب توجه نکنیم و ازچشم پولیس ترکیه دور بمانیم داخل یک پارک پشت بوتهها نشستیم. هیچ جای شهر را نمیشناختیم. با قاچاقبر تماس گرفتیم و به او اطلاع دادیم که ما در شهر مورد نظر هستیم. گفت :«صبر کنید. پشتتان نفر روان میکنم!» پنج شش ساعتی در همان شرایط، همانجا ماندیم. از هر عابری که از کنارمان میگذشت میترسیدم. از هر نگاه متعجب یا کنجکاوی به سمتمان هراس داشتم. سعی میکردم گوشه بوتهها خودم را تا جای ممکن پنهان کنم. نگران بودم که مبادا خارجی بودنمان را متوجه شوند. چون شهرهای ساحل غربی مثل شهرهای مرکزی به مهاجران و پناهجوها عادت ندارند و بیشتر توریست میبینند تا پناهجو.
بعد از ساعتها دو مرد با ما تماس گرفتند. گفتند که تا پنج دقیقه دیگر برای برداشتن شما میآییم. وقتی آمدند دو موتر بودند پر از زن و مرد و کودک. موتری که پنج نفر ظرفیت داشت ده نفری را به زور روی سر و پای هم سوار کرده بود. جا برای سوزن انداختن نبود. اما بالاخره به زور ما را جا دادند. من روی پای دوستم نشستم، درحالیکه او خودش کج نشسته بود که جا بشود. بعد از پنج دقیقه تمام پایش خواب رفته بود، دیگر پایش را حس نمیکرد.
اشخاص دیگری که با ما بودند میگفتند چند روز است که داخل یک خانه پنهانشان کرده بودند و آن شب، شاید از شانس خوب ما شبی بود که میخواستیم از دریا با قایق رد شویم. چون دیگر نیازی به انتظار در آن خانههای پنهانی برای ما نبود.
خانوادههای همراهمان کودکان خورد داشتند، سهساله، چهارساله ، حتی نوزاد و شیرخواره. این طور به نظر میرسید که همه به دنبال گریز هستند. در آن لحظات که آنها را درآن فضای تنگ و بیروبار نگاه میکردم، در عجب بودم از دنیایی که در آن زندگی میکنیم. اینکه چه اتفاقی میافتد، چه شرایطی پیش میاید که یک انسان، جان عزیزترین کسانش را به خطر میاندازد، تا شاید، فقط شاید، به شرایط بهتری دست پیدا کند؟
به نظر میرسید غیر از موتر ما، یک خودروی دیگر هم جلوی آنها با فاصله حدود ۵۰۰متری حرکت میکند و شرایط مسیر را از طریق اپلیکشن سگنال که میگفتند امنتر از واتسپ است به هم گزارش میدادند. قبل از رسیدن به پولیس راهها سرعتشان کم میشد، بعد از چند دقیقه پا روی گاز میگذاشتند و با سرعت هرچه تمام تر از بازرسیهای پولیس، که درواقع در آن لحظه خاص هیچکس در آن حضور نداشت، میگذشتند و رد میشدند. احتمالا به نوعی با نگهبانهای پولیس راه در طول مسیر ساحلی هماهنگی خاصی، از نوع رنگ سبز، انجام شده بود که عبور کنند.
در نهایت داخل یک جاده فرعی پیچیدند. کم کم نورها تمام شد، همه جا تاریک بود و فقط چراغ موتر روشن بود، بعد از چند دقیقه جاده خاکی و پر از چاله و دستانداز شد، شاید دیگر اصلا جادهیی در کار نبود! چراغهای موترها را هم خاموش کردند و عملا هیچکس هیچ چیز نمیدید اما انگار رانندهها کاملا با آن مسیر آشنا بودند و میدانستند کجا باید بروند، چون چشم جایی را نمیدید اما آنها با سرعت جلو میرفتند.
درنهایت در یک نقطه وسط نیزار هر سه موتر متوقف شدند و به سرعت ما را پیاده کردند. لوازم و بیکهایمان را هم روی زمین ریختند و با عجله سوار موتر شدند و رفتند. تاریکی مطلق بود و فقط نور ماه، گهگاهی که از پشت ابر بیرون میزد، فضا را کمی روشن میکرد. به سختی میتوانستم جلوی پاهایم را ببینم. دوستم توانست از میان وسایل، کولهپشتیهایمان را پیدا کند و بیاورد. درنهایت به دنبال جمعیت، که آنها هم دنبال راهنمایی میرفتند که داخل نیزار منتظرشان بود، راه افتادیم.
هیچوقت در زندگی در چنین شرایطی نبودم. همه چیز ترسناک بود. زمین خیس زیرپایم انگار قیرآلود بود و نور مهتاب که هرچند دقیقه برای لحظهیی فضا را روشن میکرد، برایم کمک چندانی نبود.
از صدای پاها و نگاههای جسته و گریخته به جمعیت، متوجه شدم که حدودا چهل یا پنجاه نفریم. ایرانی، افغانی، پاکستانی؛ ملیت بعضیها را تشخیص ندادم .درآن نور صورتهای همدیگر را به سختی میدیدم. انگار نیرویی نامریی تمام این جمعیت غریب را به سمت هدفی مشترک سوق میداد. رهایی … رهایی از آنچه بر آنها گذشته ….
کم کم از نیزار به داخل محیطی شبیه به جنگل وارد شدیم. به محلی رسیدیم که راهنما گفت: «باید همینجا منتظر بمانید تا همه چیز را بررسی کنم.» و در تاریکی محو شد.
باد سرد عجیبی میوزید. انگار تمام توانش را گذاشته بود که ما را به لرزه بیندازد. روی زمین، روی چمنهای خیس نشستیم. همدیگر را نمیشناختیم، اما همه بههم چسبیده بودیم که گرمتر بشویم. نه جنسیت مهم بود، نه سن و سال. حرف نمیزدیم، سکوت کامل.
ساعتها، در تاریکی روی چمنها نشستیم، وسط جنگل تنها بودیم. همه ترسیده بودند. هیچکس نمیدانست باید چکار کنیم. حدود دو یا سه ساعت گذشت که راهنما برگشت و دوباره ما را بهسمت ساحل راهی کرد. از سرما دستانم میلرزید. لبهایم خشک شده بود. نگاهم به اطراف بود. سعی میکردم شجاع باشم، اما ترس از اینکه چه اتفاقاتی ممکن است برایم بیفتد، حتی یک لحظه رهایم نمیکرد. انگار مثل همان قایقی که به سویش میرفتیم در یک حس عجیب شناورشده بودم. بعد از آن چند ساعتی که در جنگل گذشت، در میان آن توده انسانی، از همه چیز وحشت کرده بودم. از سرما، از شب، از آدمهای اطرافم، از دریا، از همه چیز وحشت کرده بودم. من شنا کردن بلد نبودم.
بالاخره از بین درختها خارج شدیم. زیر پای ما ریگ را واضحتر حس کردیم و صدای آب که دور بود دیگر وضوح پیدا کرد، اما روبرویمان تاریک تاریک بود. باد سرد ساحل مثل شلاق به صورتم میزد. پوست را میسوزاند. آنجا همه را روی ریگها نشاندند تا قایق را آماده کنند. قبل از اینکه ما برسیم شروع کرده بودند و دیگر آخرش بود. اما همان چند دقیقه، به همهمان سخت گذشت .
من و دوستم واسکتهای نجاتمان را پوشیدیم. اشخاصی بودند که به خاطر نداشتن پول، تیوب گرفته بودند و کنار ساحل با سرعت در حال باد کردن تیوب بودند. حتی برای بچههایشان هم تیوب گرفته بودند و کودکان بیچاره هرکدام با یک تیوب کوچک دور کمرشان روی شن سرد نشسته بودند و به خود میلرزیدند. بعد از حدود نیم ساعت سوار قایق شدیم. موقع سوار شدن بعضی تا زانو و بعضی تا کمر تر شدند. سرما دیگر طاقتفرسا شده بود. قایق شروع به حرکت کرد.
هیچ صدایی نمیآمد جز صدای باد و صدای زوزه ماشین قایق بادی بزرگی که سوارش بودیم، که در صدای باد و فضای ترسناک دریا گم میشد. کمی که پیش رفتیم بادها شدیدتر شدند، طوری که کنترول قایق سخت شده بود. باد قایق را به شدت تکان میداد. من و دوستم دستان هم را گرفته بودیم و فقط درجای خود محکم و سخت نشسته بودیم که مبادا تکانهای قایق ما را به داخل آب بیندازد.
راهنما موظف بود ما را تا یک نقطه مشخص ببرد و بعد از آن قایق را به خود ما بسپارد تا مسیرمان را بهسمت جزیره ادامه دهیم و خودش هم با شنا به ساحل برمیگشت، اما وقتی که وضعیت هوا را دید قایق را متوقف کرد، رو به همه کرد و گفت:« من اینجا باید برگردم، شما میتوانید ادامه دهید ولی اگر ده دقیقه بیشتر جلو بروید، این بادها قایق را برمیگردانند! انتخاب با شماست!»
به محض اینکه این حرفها را زد چند دختر خورد که همراه خانوادهیی بودند که انتهای قایق نشسته بودند نگران شدند و شروع به جیغ زدن کردند!! همه ترسیدند و کنترول اوضاع از دست راهنما خارج شد. او هم که از ترس لورفتن و جلب توجه گشت پولیس ساحلی نمیدانست چه باید بکند، قایق را سریعا به سمت ساحل راند. وقتی جلوی ساحلی که هیچکدام نمیدانستیم کجاست رسید، همه را به زور و با داد و بیداد در عمق یک و نیم متری پیاده کرد و خودش با قایق دور زد و فرار کرد و در تاریکی دریا محو شد. همه تا بالای کمر توی آب رفتیم. کودکان کامل تا سر زیر آب رفتند و پدر و مادرها به زور آنها را که کامل تر شده بودند بالای سرشان گرفتند. لوازم تر شده بود. من و دوستم کولهپشتیها را بالای سرمان گرفتیم که تر نشوند و درنهایت همه با سختی خودمان را به ساحل رساندیم.
میان ناکجا آباد بودیم. این ناکجاآباد مثالی بود از زندگیمان. وسط ناکجاآباد زندگی، در گوشهیی از خط ساحلی ترکیه، پای پیاده، لباسهای تر، نیمه شب، هوای سرد بهاری، جمعیتی که هیچ کدام همدیگر را نمیشناسند.
و این نخستین تلاش من برای خروج از ترکیه بود … دوباره باید بازمیگشتیم. دوباره باید به همان شهر لعنتی میرفتیم. دوباره باید همان شرایط را تحمل میکردیم. دوباره آیندهیی نداشتیم … و این دوبارهها انگار پایانی نداشت ….
مجموعه داستانهای واقعیتر ادبیات مهاجرت
دبیر بخش: مهدی هزاره