روایت

دختری که پدرش او را به ملا فروخت!

دانشگاه‌ که بسته‌ شد، فامیلم نیز مهتاب را به‌زور به‌ شوهر دادند. کاکا‌هایم به پدرم می‌گفتند: «دختر که بزرگ شد، عیب است خانه‌ای پدر باشه. مکتب‌ نی، درس نی، کار نی، دیگه چی ‌‌کنه شوی نکنه ….»

بعد از یک‌هفته آن ‌روز من تازه از کار برگشته‌ بودم. وقتی‌ وارد دهلیز شدم. پدرم را دیدم که بندَل‌های از هزاری را با دستمالِ گل‌پوش‌شده‌ای کنارش گذاشته ‌بود و با خوش‌حالی حسابش می‌کرد. سلام دادم! علیک نگرفت.

متعجب شدم. به‌اتاقِ مادرم رفتم. تا بپرسم این ‌همه پول از کجا شده ا‌ست؟ دیدم مادرم تنها نشسته و گریه‌ می‌کند.

با دیدنِ مادرم، سلام یادم رفت و با ورخطایی پرسیدم: «چرا مادر چی‌ گپ‌ شده؟»

مادرم با چشمانِ اشک‌آلود، آهی کشید و جواب داد: «مهتاب ره میتن بچیم! ده ملا‌مامد میته پدریت! کوری دخترم شوم. آخ جان‌ مادر زنِ دوم ملامامد می‌شه! تو خو می‌فامی که ملا زن داره. نمان پدرته که بته. جگر‌گوشه‌‌مه سری امباق میتن، ای ‌خدا چی ‌‌چاره کنم. دخترم می‌خواست داکتر شوه.»

خشکم زده ‌بود. مادرم را با زجه‌هایش رها کردم‌ و شتابان به‌سوی اتاق مهتاب دویدم. دروازه را که باز کردم مهتاب را دیدم. غریبانه خودش را در آغوش گرفته ‌بود. زانو‌هایش ‌را بغل‌ کرده‌ و آرام می‌گریست. مرا که دید، اشک‌هایش را پاک کرد. لب‌خندی زد و از جایش ایستاد. چنان‌که گویا هیچ‌ اتفاقی نیفتاده ا‌ست. از این‌ همه شجاعت و صبرش خجل گشته‌ بودم.

آهسته پرسیدمش: مهتاب؟ چی‌خبره؟ چی شده؟

لب‌خند ‌تلخی زد و گفت: «خبری خاصِ نشده. داکتر خانم ره امروز پدرش فروخت! یا همو ده شوی داد. دختر که بودی، از این‌ خبر‌ا هر روز می‌شه دیگه.»

دوباره پرسیدم: «از تو پرسان کد؟ تو خبر داشتی؟»

به‌سویم نگاه کشنده‌‌ای انداخت، که از شرم فرو ریختم.

گفت: «بیادر از مالِ فروختنی نمی‌پرسن که تُره بفروشیم یا ‌نی؟ ما پیش شما چی‌ هستیم به‌جز مال؟»

حرف‌هایش پر از درد بود. همین ‌را گفت و دوباره سرش را بر ‌زانو گذاشت. من ‌که جوابی برای سوال‌هایش نداشتم. شرمنده و آهسته از اتاق بیرون شدم.

رفتم تا با‌ پدرم حرف بزنم. آخر برادرش بودم. می‌خواستم هر ‌طوری شده‌ مهتاب را کمک کنم، ولی پدرم به‌ حرف‌هایم گوش نکرد. گویا راضی نمی‌شد. اصرار کردم که مهتاب را ندهد. ولی با سیلی به‌رویم کوبید. جنگ ‌کردیم و صدای‌مان بلند شد. قهر کردم. خانه را رها کردم، تا شاید رفتنم پدرم را منصرف کند.

یک‌ماه از آن‌ها احوالی نداشتم. بعد از یک‌ماه‌، یک‌شب پسر کاکایم برایم طعنه‌زنان گفت: «صبا طوی یازنِت است. یعنی طوی خوارت و ‌ملا‌مامد. نمیری ده طوی او بچه ….؟»

آب بدنم خشک شد. زبانم حرکت نمی‌کرد. کرخت گشته ‌بودم. جوابی برای پسر‌ کاکایم نداشتم. می‌دانستم می‌خواست مسخره‌‌ام کند. شب تا صبح خوابم نبرد. گلویم را بغض و قلبم را غم مهتاب امان نمی‌داد.

فردا که روزی عروسی بود، چاقو‌یی را گرفتم و می‌خواستم پدرم را با ملا یک‌جا بکُشم.

آن‌جا مردم زیادی در جشن آمده ‌بودند. همه‌ می‌رقصیدند، ولی من در گوشه‌ای منتظرِ آمدنِ ملا و پدرم بودم که ناگهان فریاد مادرم همۀ ‌خانه را گرفت. ترسیده بودیم چی‌ خبر شده ا‌ست؟ داخلِ اتاقِ که مادرم بود شدم. آن‌جا مهتاب را دیدم. در بستر خوابیده بود. رنگش زرد شده، و وجودش یخ‌‌ کرده بود. نفس نمی‌کشید. دانستیم که‌ مرده ا‌ست. همه بالای سرش جمع شده ‌بودند و گریه می‌کردند. مادرم زجه‌ می‌زد:«آخ دخترم. آخ جوانم آخ داکترم… بمیرم به تو، به دلِ خونت. آخ جوانِ رشیدی مادر… بیست‌سال بزرگت کردم که مرده‌ات ره ببینم؟ کاش‌ ما به‌جایت می‌مُردیم ….»

باورم نمی‌شد می‌خواستم تکانش بدهم. از شانه‌هایش گرفتم که بلندش کنم؛ فریاد زدم: مهتا‌ااااب!

ولی او آرام خوابیده بود. چشمم به دست راستش افتاد. در دستش قلمی داشت که روی قلبش گذاشته بود. پدرم، ملا و مردم همه جمع شدند. مهتاب را از جایش بلند کردند و کوشش کردند قلمش را از دستش بگیرند، ولی نتوانستند. او رهایش نمی‌کرد. گویا با‌ کسانی ‌که می‌خواستند قلمش را از او بگیرند مبارزه می‌کرد …. هیچ‌کس نتوانست آن‌ قلم را بگیرد. همۀ دهان‌ها بسته‌ شد. همه‌ خشک‌شان زده ‌بود.

همه‌ فهمیدند که او برای علم مبارزه می‌کرد، چون او می‌دانست از دست دادنِ علم، یعنی مرگِ واقعی یک عالم است.

نویسنده‌: آرزو نوری

شرح عکس: از نویسنده و نمایی از مکتبی که آنجا درس خوانده. او نوشته که از دلِ این‌ مکتب کوچک و ویران تا دانشگاه تلاش کرده است. این ‌داستان از سوی نویسنده به‌ همۀ دختران وطن‌اش تقدیم شده است.

نوشته‌های مشابه

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا