روایت

از روتردام آبی تا ماستریخت سبز

قسمت سوم

تورین هوت
ساحل ولیسینگن را ترک کردیم. پیش از رفتن به شهر ماستریخت خواستیم از مرز عبور کنیم و به شهرک کوچک تورن هوت در بلجیم برویم. هوا گرم و بهاری و نظم ترافیکی و جاده‌یی بلجیم به‌هم ریخته بود نسبت به هالند. بیرت با شوخی می‌گوید هر جا که در این میان روستاهای مرزی آسفالت ضعیف دارد، حتما مربوط بلجیم است. من تفاوت هالند و بلجیم را در کافه بیشتر متوجه شدم. بلجیمی‌ها قد کوتاه‌تر و لهجهٔ متفاوت‌تر دارند. نصف بلجیم فرانسوی صحبت می‌کنند و نصف دیگر هالندی.

بیرت می‌گوید کسانی که در منطقهٔ فرانسوی‌زبان زندگی می‌کنند، هیچ علاقه به یادگیری زبان هالندی ندارند. اما کسانی که در منطقه هالندی‌زبان زندگی می‌کنند، فرانسوی را می‌فهمند و صحبت می‌کنند. انگار شبیه داستان زبان فارسی و پشتو در افغانستان است. اکثریت پشتو زبان‌ها فارسی صحبت می‌کنند، اما فارسی‌زبانان علاقه‌یی به یادگیری و صحبت پشتو ندارند. آیا این مسئله در همه دنیا بستگی به غنامندی زبان دارد که زبان قدرت‌مند سلطه می‌یابد و یا عامل سیاسی دخیل است؟

در گوشه‌یی از کتاب‌خانه که قهوه‌خانه است، دقایقی صحبت می‌کنیم و قهوه می‌نوشیم و بعد به قصد ماستریخت، تورین هورت این روستای آرام و کوچک را ترک می‌کنیم و دوباره وارد هالند می‌شویم.

آن‌چه در این روستاهای مرزی مشترک است، سکوت و خلوت فراگیر است. هیچ صدای انسان و حیوان را نمی‌شنوم. حتی نمی‌بینم که کودکان در کوچه‌ها بازی کنند، هوا که آن‌قدر سرد هم نیست. آیا این سکوت و خلوت ریشه در کار شدید دارد یا مردم دوست دارند در خانه بمانند؟ خلاف روستاهای افغانستان که صدای آدم‌ها با صدای حیوانات ترکیب می‌شود و آلودگی صوتی همه‌جا را فرا می‌گیرد. وقتی در روستا نوجوان بودم، ساعت‌هایم با الاغ‌سواری پر می‌شد و پیاده‌روی و معمولا هنگام خواب پایم به خانه می‌رسید. شاید تنها تعداد بایسکل‌ها در این‌جا را می‌توان با تعداد الاغ‌ها در روستاهای افغانستان مقایسه کرد. اثرات بایسکل‌سواری و الاغ‌سواری هر دو در بدنم است. وقتی از بالای الاغ افتادم بازویم پاره شد و هنوز نشانش است. دو سال پیش در زوت‌کمپ که تمرین بایسکل‌رانی می‌کردم، در امتداد جنگل لاور سوخ چنان از بایسکل افتادم که اول شقیقه‌ام به زمین خورد، دردش رفت اما نشانش هنوز مانده است.

شهر ماستریخت

وارد شهر ماستریخت که شدیم، اولین تفاوت آن با بقیه شهرهای هالند ناهمواری و داشتن تپه‌های زیبا بود. در بیشتر از دو سال به هر شهر که رفتم، زمین هموار بود و خبری از تپه و کوه نبود. حالا ماستریخت مرا به یاد تپه‌ها و فراز و نشیب‌های افغانستان می‌اندازد. پیش از آن‌که در مرکز شهر در امتداد رودخانه ماس قدم بزنیم، اتاق می‌گیریم و بعد از آن آرام آرام به دیدن شهر می‌رویم. شهری را که رودخانه ماس دو نیم کرده است. در کنار رودخانه قدم می‌زنیم. پل‌های تاریخی و زیبایی بر فراز رودخانه ماس قرار دارند که توجه گردشگران را جلب می‌کنند. وسط پل قوسی و سنگی می‌بینم پسر و دختری به‌سان گیاه عشق پیچان باهم پیچیده‌اند و از هر نژاد و رنگ مردمان در رفت و آمد هستند. آسمان شهر با تکه‌های ابر پوشیده شده است و پرندگان از این برج کلیسا تا برج کلیسای دیگر برای هم‌دیگر مهربانی می‌فرستند. شاید اولین شهری‌ست در هالند که مثل مردمان این کشور شاد و خندان است. تپه‌ها و افق‌های روشن و مردمانی که به نظر می‌رسد اهل شور و شوق بیشتر هستند.

Foto: Sutterstuck.com/Steve Allen

از کنار ساختمانی که 900 سال عمر دارد می‌گذریم و به راه خود ادامه می‌دهیم، در پس‌کوچه‌های شلوغ و تمیز. بعد از سال‌ها صدای آب را با این قدرت و شدت بیشتر می‌شنوم که بر سر توربین‌های چوپی و قدیمی می‌ریزد. بیرت به برخی نمادها و سبک‌های زندگی اشاره می‌کند که صد سال پیش رواج داشته است. سبک و سیاقی که هنوز در روستای پدری من رواج دارند. می‌بینم که این صد ساله فاصله چگونه خود را نشان می‌دهد. لحظاتی ذهنم درگیر زمان، توسعه و عقب‌ماندگی می‌شود. از پیش دانشگاه ماستریخت عبور می‌کنیم. دانشجویان قهوه به دست دارند و در حال خنده و صحبت هستند. به زبان‌های گوناگون صحبت می‌کنند. دانشگاهی که شاید خیلی بین‌المللی است و از همه‌جای دنیا دانشجو دارد. درختی را می‌بینم که رشد و حرکت شاخ‌هایش شبیه مجنون بید طرف زمین است. اما نام دیگر دارد، شاید درخت خجل، نمی‌دانم.

به دیدار کلیسا رفتیم. هر بار که پا به کلیساهای بزرگ می‌گذارم، غرق در معماری آن‌ها می‌شوم. آن‌قدر ظرافت و شاهکاری معماری در آن است که مثل یک اثر هنری آدم را جذب می‌کند. سبک معماری کلیسا گوتیک است و داخل آن با نور ضعیف و رنگ‌های قوی آراسته شده است و انگار کسی این‌جا در جستجوی خدا نیست. گردش‌گرها را می‌بینم که به دیوارها و پنجره‌ها خیره می‌شوند و درباره تاریخ و معماری آرام آرام با هم‌دیگر صحبت می‌کنند. امروزه در واقع نام دیگر کلیساها موزه است. آیا در شرق چند سال و چند ده طول خواهد کشید تا که مساجد به موزه تبدیل شوند؟ جایی که هیچ روحانی دیگر نتواند برای دختران دستور الهی صادر کند. بیرت جایگاه امام را در برایم نشان می‌دهد و می‌گوید در گذشته کسی گناه می‌کرد، این‌جا می‌آمد و از ملا خواهش می‌کرد تا گناهش را ببخشاید. باهم می‌خندیم و از کلیسا و شمع‌ها دور می‌شویم.

کافه‌ها و رستورانت زیبایی در مرکز شهر به چشم می‌آید. در تراس بزرگ یک کافه می‌نشیم تا قهوه بنوشیم. مردم زیاد در رفت‌وآمد هستند. احساس می‌کنم در شهری هستم که فرهنگی و غنی از تنوع و تکثر است و نام دیگرش شهر دانشجویی با طبیعت و رودخانه عالی. آن‌طرف‌تر دختر جوانی به تنهایی نشسته است و چای تلخ می‌نوشد. نمی‌تواند پریشانی‌اش را پُشت آن نگاه معصومانه‌ و مضطرب پنهان کند. در فکر فرو رفته است، مثل دختری که مادر ناتنی در خانه را به رویش محکم بسته باشد. پول قهوه را پرداخت می‌کنیم به پیشخدمتی که چشمان و لبانش با هم می‌خندند. خلاف دیگر هالندی‌ها قد کوتاه و چشمان درشت دارد. مثل آن دختر جوان و معلم انگلیسی که سال‌ها پیش در شهر فیض‌آباد بدخشان، برای ما انگلیسی درس می‌داد، قد کوتاه، چشمان سیاه و درشت داشت و هنگام خندیدن، لب‌ها و چشمانش با هم می‌خندیدند.

آرام آرام قدم می‌زنیم در عصر دل‌انگیز ماستریخت و بعد برای صرف شام به یک رستوران تایلندی می‌رویم. رستوران کوچک و خلوت با مشتری قد بلند مثل بیرت. غذایی تایلندی سفارش می‌دهیم که غنی‌شده با مرچ است. تصور می‌کردم مرچ آن در حد عادی و معمول است و من آن را دوست خواهم داشت. پیشخدمت گفت حد متوسط سه عدد مرچ دارد و حداکثر هشت عدد. من همان متوسط را تایید کردم. اما غذا بیش از تصورم تیز و تلخ بود و من با چشمان بسته و نفس نفس زنان خوردم. اما نتوانستم که آن را کامل بخورم. بیرت با خنده گفت: تو که این‌قدر مرچ دوست داشتی، چطور شکایت داری؟ گفتم صد رحمت به پاکستانی‌ها و هندی‌ها که آن‌ها این‌قدر وحشت‌ناک معده و دل وروده را نمی‌شارانند. از گلویم تا معده سوخت می‌کرد و خواستم با طعم و قدرت ویسکی آن را خنثی و نابود کنم. اما شب هم خواب تلخی دیدم. خواب دیدم که اهریمنان دست‌های دکتر کاوه جبران را بسته می‌کنند و می‌برند طرف زندان، می‌خواستم کمک و اعتراض کنم، دست‌های مرا هم بستند. هنگام بازداشت از پشت به سرم ضربه زدند که از حال رفتم و دوباره در هتلی در دل شهر زیبا و آرام ماستریخت، از خواب بیدار شدم.

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا