مقاله

شهری که زنانش عید ندارند| هشت خاطرۀ برتر

خالد قادری؛ علم‌آموخته تجارت و اقتصاد از کشور هندوستان است. از نوجوانی به انجمن ادبی هرات می‌رود. این اواخر مجموعه شعری به نام «درختی در اواخر پاییز» دارد. او اینک در هرات زندگی می‌کند.

عید روزه در راه بود. سال آخر روزهای سیاه طالبانی. هنوز هم شهر بوی و طعم مردانه داشت. هنوز هم پسران همسایه ما سرمه می‌کشیدند و  انتهای زلف‌هایشان را پیچ و تاب می‌دادند تا هر چی بیشتر شبیه طالبان دیده شوند و کمتر آزار ببینند.

یادم هست وقتی خانواده داماد برای عمه‌ام تحفه عیدی آوردند، یک برقع پر نقش و نگار با خامک هراتی بود. مادرم از شیرینی عیدی عمه مشتی نقل به دامنم ریخت و خودش با عمه‌هایم محو خامک دستی روی برقع شد.

زنان شهر به برقع‌هایشان عادت کرده بودند و مردان هم ریش‌های بلند و زلف‌های تاب‌دارشان را دوست داشتند. آقا جانم معلم ادبیات فارسی و پشتو بود. آن ماه معاشش را دیرتر دادند و او هم فقط دو روز مانده به عید توانست پارچۀ لباس را بخرد.

خیاطی‌ها نزدیک عید آن‌قدر شلوغ بود، که حاضر نشدند دوخت لباس ما را بپذیرند. مادر برای تمیز کاری عید خانه‌ها را زیر و رو کرده بود. پرده‌ها را کنده بود، نهالین‌ها را باز کرده بود و پنبه‌ها را زیر آفتاب رها کرده بود. فرش را نم زده بود و پودر لباس شویی ریخته بود تا برای عید شسته شوند.

یادم است که خانه قیامت بود. ما بچه‌های کوچه هم مشغول بازی برای رسیدن عید لحظه شماری می‌کردیم و از لباس‌هایمان می‌گفتیم. وقتی آقا جان با پارچه‌های ندوخته به خانه برگشت من و برادر کوچک دیگرم زدیم زیر گریه.

پیشاپیش به بچه‌ها گفته بودیم ما برای عید پارچه آبی انتخاب کرده‌ایم و با چپلی قندهاری می‌پوشیم. دیگر نمی‌شد لباس عید قبلی را بپوشیم. مادر حیران مانده بود چه کند. از یک طرف کارهای خانه بود و از طرفی لباس‌های چهار پسرش و اشک فراوانی که من و برادرم می‌ریختیم. در حالی که به فرش‌ها برس می‌کشید زیر لب حرف می‌زد.

مادر تا ساعتی مانده به افطار فرش شست و بعد افطاری را آماده کرد و بعد از افطاری پیاله چای برای خودش ریخت به جان پارچه‌ها افتاد. من خزیده بودم کنارش و به حرکت کند قیچی نگاه می‌کردم که آستین جدا می‌کرد، پاچه شلوار جدا می‌کرد و اضافه قد پیراهن را کم می‌کرد. من داده زدم مادرجان اول لباس‌های من. برادرم با لگد زد به من. ما به جان هم افتاده بودیم. مادر خندید و گفت:

-از خردها شروع می‌کنیم. اول از خالد را زیر چرخ می‌اندازیم.

من خسته سر بر زانوی مادر خوابم برده بود، و خدا می‌داند تک تک چرخ خیاطی مادر تا چه ساعتی از شب به درازا کشیده بود. سحری که با سر و صدای اعضای فامیل بیدار شدم. مادر داشت غذا را روی سفره می‌گذاشت. لبخندی به من زد و به لباس دوخته آویزان از جالباسی اشاره کرد. از خوشحالی جیغ کشیدم. مادر گفت:

-فردا می‌رویم و دکمه سفید می‌خریم برای سر آستین‌هایت. به خرده پارچه‌های دیگر نگاه کردم و چرخ خیاطی گوشه دهلیز. لباس برادر دیگرم هم تقریبا تمام شده بود و کنار لباس من آویزان بود. لباس‌های درازتر مال او بود و کوتاه ترها مال من.

فردایش مادر پرده‌ها را شست و زیر آفتاب پهن کرد. پنبه نهالین‌ها را با چوب نازک درخت انار کوبید و دوباره به نهالین‌ها بار کرد و آن‌ها را دوخت. ما بچه‌ها مدام روی بام و درون حویلی می‌دویدیم و فریاد می‌زدیم:

– اون‌هاش ماه ماه. مادر عیدست فردا. عید.

اما ملا امام مسجد ماه را ندید. مادر خوشحال بود که ماه دیده نشده و او هنوز یک روز کامل وقت دارد تا لباس دو برادر دیگرم را بدوزد و فرصتی شده برای خشک شدن فرش‌هایی که هنوز کمی نم داشتند. اما من بعد از این‌که لباس‌هایم آماده شد برای عید لحظه شماری می‌کردم.

افطار را با لقمه‌یی حلوا سر کردند و مادر غذای شب عید پخت و بعد دوباره تک تک چرخ خیاطی مادر بلند شد با صدای نازک و ظریفش که آواز می‌خواند. باز هم خوابم برده بود.

عید بود که بیدار شدم. پرده‌های آویزان  زیر نور آفتاب از تمیزی برق می‌زدند. فرش‌ها پاکیزه بودند و مادر داشت لباس‌های پدرم را اتو می‌زد. من با هیجان و سراسیمگی لباس پوشیدم و مادر برای هر کدام‌مان جای‌نمازی داد. من همراه آقا جان و برادرانم به سوی مسجد دویدم. بلاخره عید به کوچه ریخته بود و کوچه با لباس‌های رنگی بچه‌ها حالت رنگین کمانی گرفته بود. بچه‌ها با لباس‌های نو عیدشان به هم لبخند می‌زدند و فخر می‌فروختند. من هم کنار پدرم مغرور و خوشحال راه می‌رفتم. مردها نماز خواندند و ما هم در صف‌های آخر نماز خواندیم به پهلوی همدیگر زدیم، مواظب کفش‌های نویمان بودیم، با خم و راست شدن که به تقلید از صف مردها بود مواظب بودیم لباس‌هایمان چروک نشود.

نماز که تمام شد. صف‌ها به هم ریخت و مردان با هم بغل‌کشی کردند. همه‌شان لباس‌های تمیز و نو پوشیده بودند. ما بچه‌ها بی‌قرار بودیم تا به خانه برگردیم؛ زیرا شیرینی عید را می‌توانستیم بعد از نماز عید در جیب‌هایمان بریزیم. آقایم در هر چند قدم کوچه ایستاده می‌شد و با یکی بغل‌کشی و خوش‌آمد می‌کرد. وقتی خانه رسیدیم. مادر تازه سفره عید را چیده بود.

صورتم را بوسید. به موهایم دستی کشید و در گوشم گفت:

-عیدت مبارک. شاه‌زاده مادر.

بعد مرا برد سر سفره و گفت:

-چی دوست داری.

من دوست داشتم مادر همه نقل‌ها را در جیب من بریزد. همه چاکلت‌ها را در دامن من خالی کند و ای کاش مادر دو سه جیب دیگر هم روی لباسم می‌دوخت.. خانه خوشبو بود و نهالین‌های خانه،‌ نسبت به چند روز گذشته پهن‌تر و پربارتر دیده می‌شدند. به مادر چسپیدم. مرا بوسید. بوسیدمش.

 بیست سال است، مادر سر هر عید بوی پودر لباس‌شویی می‌دهد، بیست سال‌ است دستانش زیر آب فراوان چروکیده شده‌اند. هنوز هم یک روز مانده به عید از ماهی که دیده شود، هراس دارد. موهای سیاهش سفید شده‌اند، اما عید هیچ‌گاه روی زنانه‌‌اش را به او نشان نداده است.

نویسنده: خالد قادری

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا