روایت

شاهزادۀ قصه‌ها

دکتور حمیرا قادری

میل به قصه شنیدن از کودکی در همه انسان‌ها وجود دارد. قصه‌های کودکی تقریبا قصه‌هایی‌اند با مشخصه‌های مشابه به هم. در قصه‌های کودکان معمولا همیشه یک ابرقهرمان وجود دارد. در داستان‌های  کلاسیک دوران گذشته برای پسران، مردی با قدرت جسمانی فراوان که هزار دیو شاخ‌دار را از پای می‌اندازد، هزار آدم بد را از بین می‌برد، می‌شده است الگو.

آن‌قدر که شب و روز به آن فکر می‌کردند و در ذهن خود را قهرمانی شبیه وی می‌دیدند. به گفته پدرکلانم، خودش بارها در قصه مادرکلان و مادرش همان ابرقهرمان بوده است. یادش می‌آمد وقتی مادرکلانش قصه را شروع می‌کرد چشمانش را می‌بست و با گرز سر شانه‌اش کوچه‌های قصه را درمی‌نوردید و در برابر چشمان مشتاق کودکان که برای قدرت و ابهت‌اش دست تکان می‌دادند، لبخند پهلوانانه تقدیم می‌کرد. پدرکلانم از این‌که آخر قصه چشمانش را باز کند و به‌دنیای حقیقی برگردد، متنفر بود. جایی‌که به گفته خودش از سگ همسایه هم می‌ترسید. پدر کلانم می‌گفت:

-چشمانم را آن‌قدر بسته نگه می‌داشتم تا خوابم ببرد و در خواب دوباره بشوم پهلوان فقیر.

 فقیراحمد نام پدرکلانم بود.

برای مادرکلانم هم دنیای کودکی‌اش همین بود. او دوست داشت در لباس پری و شاهزاده قصه‌ها باشد. لباس‌های رنگارنگ بپوشد و سوار اسب‌های زیبا هر جایی برود. مادرکلانم می‌گوید:

-دنیای قصه‌های ما زنان فرق می‌کند. ما در دنیای قصه‌ها دختران همیشه در حال انتظاریم.

حالا نمی‌خواهم به‌درستی و نادرستی الگوی قصه زنان بپردازم. حرفم این است که فرقی نمی‌کند کودکی کدام جغرافیا، مهم همان حال و هوای کودکی است که محتاج قصه است.

 کودکی‌ام را در دوره جنگ‌ها گذرانده‌ام. حقیقت ماجرا این است که از روزهای جنگ برایم خاطرات زیادی مانده‌اند. از دست دادن‌ها شاید عمده‌ترین تلخی‌های آن دوره باشند، اما خاطرات خوش دوره جنگ را هم فراموش نمی‌کنم.

 وقتی طیاره‌ها برای بمباران به هوا بلند می‌شدند تنها صدایی که مرا از وحشت آوارشده، در زیرزمین خانه نجات می‌داد صدای ننه جانم بود. ننه جانم کمتر اهل لالایی خواندن بود. مادر این کار را انجام می‌داد. در لالایی‌های مادرم اگر اشتباه نکنم مدام زنی برای مردی به جنگ رفته بود، نامه می‌نوشت و از دوری‌اش می‌نالید. آن سال‌ها پدرم مجاهد بود. اما دنیای قصه‌های ننه جان جذاب‌تر بود. خیلی جذاب‌تر. ننه جان برای دخترها جدا قصه می‌گفت و برای پسرها جدا. هرچند من همیشه به قصه‌هایی که ننه جان به مشتاق هم می‌گفت گوش می‌دادم و پروای مشت‌های مشتاق را نداشتم.

در قصه‌های ننه جان برای مشتاق، یک غول چراغ جادو بود که هر بار مشتاق می‌خواست ظاهر می‌شد. ننه جان از مشتاق می‌خواست تا به غول چراغ جادو امر کند تا هرچی دلش می‌خواهد آماده شود.

من آرزو می‌کردم این غول چراغ جادو در اختیار من قرار بگیرد تا من امر کنم یک دیگ پر از پلو ظاهر کند. جنگ بود و قحطی. منتها مشتاق همیشه از فرصت‌هایش بد استفاده می‌کرد. او امر می‌کرد تا غول بزرگ یک اسب سیاه با یال سفید در اختیارش بگذارد با یک شمشیر صیقل‌داده شده و یک تفنگ بزرگ. من بارها از مشتاق می‌خواستم تا غولش را باری به من هم نشان دهد. او سر برمی‌گرداند و با تعجب می‌گفت:

– تو که دختری!

قصه‌های من اما مملو بود از پریانی با تورهای سفید. با چوری‌های قشنگ. چورهایی رنگارنگ. مشتاق می‌گفت:

-آخه چوری به چه درد می‌خورد؟

ننه جان وقتی عمه زهرایم شهید شد. گفت که او حالا یک پری است و یک قصر چوری  دارد. من از همان دم دیگر برای نبود عمه زهرا گریه نکردم. خوشحال بودم که بلاخره یک قصر دارد. بارها شنیده بودم که می‌گفت وقتی جنگ تمام شود عروسی می‌کند و دوباره از خانه ویران قصر جور می‌کند.

میل به قصه شنیدن حتی وقتی که دیگر بزرگ شدم دست از سرم برنداشت. در همان قصه‌ها بود که می‌شد دمی از دغدغه‌های تند و تلخ روزگار دور شد و یا هم که در دغدغه‌های دیگران شریک شد و شکر بی‌غمی خود را کشید. در همان قصه‌ها بود که دمی نفس راحت می‌کشیدم و می‌دیدم و می‌خواندم که دیگران چطور با غصه‌هایشان تا می‌کنند.

دیشب که شدت فیرها شیشه‌های خانه را لرزاند و کودکم سیاوش را ترساند. قصه غول چراغ جادو را برایش گفتم. دیشب از مامایش غول چراغ جادو را غرض گرفتم و دادم دست کودکم تا در بازی با یال‌های سفید اسبی که روزگاری مال مامایش بود، صدای بدعنق شهر را نشنود. نمی‌خواهم به فلسفه خواسته‌های پسرانه و دخترانه بپردازم، در شهری که گلوله‌ها سینه مردان و زنان را بی‌رحمانه می‌شکافند، گاه فمینست بودن یک بازی فقط شیک دیده می‌شود. دیشب فقط می‌خواستم دینم را به انسانیت ادا کرده باشم و دل کودکی را که از ترس تفنگ‌ها می‌لرزید قرص و قوی کنم. طوری که روزی ننه جانم این کار را می‌کرد.

کودکان در قصه‌ها رشد می‌کنند، کودکان در قصه‌ها بازی می‌کنند، کودکان در قصه‌ها خوشبخت‌ترین‌های روی زمین‌اند. برای کودکانمان قصه بگوییم. برای کودکان افغانستان بیشتر قصه بگوییم.

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا