دیوار بلند مقامات، دیوار کوتاه مردم
فرشته حسینی
بعد از مدتها خانهنشینی، بیکاری و بیپولی قرار است در جایی مصاحبه بدهی و اگر شانس بیاوری که «ژنهای خوب» متقاضی این پست نباشند؛ استخدام شوی. هرچند امید چندانی نداری، اما مرتب زیر لب زمزمه میکنی: در ناامیدی بسی امید است/ پایان شب سیه سفید است!
از روز قبل آمادگی میگیری، حساب و کتاب میکنی که چقدر زمان لازم داری تا برسی. تمام شب را با استرس خواب ماندن و تصور اتفاقات بد دیگر، خواب و بیداری.
صبح انگار کوهی را جابهجا کردهیی، اما خوشحالی که از شر مصاحبه راحت میشوی. هزار بار چک میکنی که مبادا چیزی را جا بگذاری و بالاخره آماده میشوی و راه میافتی.
تکسی دربست میگیری تا از دردسرهای ناگهانی دوری کنی و به موقع برسی. در نیمه راه ناگهان میبینی راننده به مسیر دیگری میرود. میپرسی که چرا از راه اصلی نمیروی؟ جواب میشنوی که کوچه یا سرک توسط فلان «شخصیت» بند شده است.
در پیشبینی اتفاقات، این یکی را لحاظ نکرده بودی! بدترین دشنامهایی که در ذهن داری را نثار همان فلان «شخصیت» میکنی! به همین راحتی ممکن است در ترافیک مسیر جایگزین مدتها گیر کنی. شاید قرار مصاحبه از دست برود. شاید هم نرود. کسی چه میداند.
این صحنهها برای بیشتر کابلنشینان آشناست. حال شاید برای قرار کاری هم عجله نداشته باشید، اما وارد شدن به یک سرک و ناگهان مواجه شدن با یک دیوار سه متری سمنتی جدید که تا دیروز آنجا نبوده، دیگر متعجبتان نمیکند. عصبانی چرا اما متعجب دیگر نه.
کودکان زیر هجدهسال کابلی خاطرهیی از کابل بدون این دیوارها ندارند. در ذهنهای جوانشان، شهر با همین دیوارها و موانع ثبت شده و اگر روزی به خارج از افغانستان سفر کنند شاید دلتنگ دیوارها هم بشوند. هرچه باشد آدمی به همه چیز عادت میکند؛ حتی به این دیوارها که چهره شهر را شبیه پایگاه نظامی کردهاند.
اما این دیوارهای سمنتی از کجا آمدهاند؟ این سنت دیوار کشیدن را چه کسی یادمان داده و قرار است تا چه وقت ادامه پیدا کند؟
دیوارها را ابتدا امریکاییها به بهانه تامین امنیتشان آوردند. بعد مراکز دولتی و شخصیتهایی که خودشان را مهم میدانستند هم چهارطرف خود را کانکریت کردند. انگار رسما داشتند اعلام میکردند ما با بقیه فرق داریم. ما «باارزشتریم!»
اما هرچه دیوارها بیشتر شدند، امنیت کمتر شد (برای مردم عادی) و این قصه ادامه پیدا کرد تا امروز که کابل شبیه هزارتویی با دیوارهای کانکریتی شده و ما شبیه موشهای آزمایش، که برای رسیدن به مقصد باید از روش آزمون و خطا استفاده کنیم.
مردم بارها و بارها به این وضعیت اعتراض کردهاند، کمپین به راه انداختهاند، در فیسبوک نوحهها سر دادهاند و مسوولان هم بارها و بارها وعده دادهاند و بدقولی کردهاند. اما گاهی هم در کمال تعجب برخی کارها را انجام دادهاند! مثلا:
در سال ۲۰۱۵، حکومت در جلسهیی به ریاست احمدضیا مسعود برداشتن این دیوارها را در دستور کار قرار داد .
در سال ۲۰۱۷ گارنیزیون کابل در پستی اعلام کرد کار برداشتن دیوارها همچنان ادامه دارد!
در سال ۲۰۱۹ هم باز این بحث مرکز توجه قرار گرفت و مسوولان بار دیگر پای را برای برداشتن دیوارها لُچ کردند! حتی وزارت مخابرات طی یک اقدام انقلابی دیوارهایش را برداشت و شورای امنیت ملی هم اعلام کرد که دیوارهای سمنتی باید برداشته شوند.
میبینید که این قصه سر دراز دارد و در این پنج سالی که ما ردشان را گرفتهایم حکومت هرچه دیوار سمنتی جمع میکند دیوارها بیشتر و بیشتر میشوند. گویا دیوارها هم مثل مردم افغانستان سیاست تکثیر و فرزندآوری هرچه بیشتر را در پیش گرفتهاند که خدای نکرده در اثر جنگ و ناامنی منقرض نشوند.
شاید هم بعضی اشخاص به صورت شخصی، زورشان بیشتر از مجموعۀ دولت است.
کسانی مانند آقای همدرد در کارته۳ سرک کنار دریا که نیمی از سرک کنار خانهاش را به نام خود زده و موترها برای عبور باید با هم هماهنگ شوند و یکی یکی از تنگه همدردخان عبور کنند.
جنرال مراد که انتهای یکی از کوچههای نزدیک به پل سرخ را بسته و به اندازه عبور یک نفر پیاده راه گذاشته که همان هم خانهشان آباد و خر مرادشان رهوار.
شما فکر کنید همین باریکه راه را هم میبست و ما مجبور بودیم این یک تکه راه را پرواز کنیم یا کل مسیر منتهی به خانه یا دفترش را شبیه حاجیها طواف کنیم.
آقای حکمتیار هم یک سرک کامل را در دارالامان به نام خود کرده؛ خوب البته حتما حکمتی در کارشان هست وگرنه مگر دیوانه است که بیخودی سرک عمومی را تبدیل به سرک خصوصی کند؟
سایر وکلا، وزرا و شخصیتهای پیسهدار و دیوار سمنتیدار هم دق نشوند که نامشان گرفته نشد. بدون نام گرفتن هم مردم به آنها ارادت خاص دارند و شبانه روز دعا میکنند که کشور از وجود ایشان و فامیل عزیزشان مبادا خالی. اصلا مردم هیچ چیز به جز رفاه این عزیزان نمیخواهند؛ چون میدانند که از فکر آباد کردن وطن شبها خوابشان نمیبرد.
با همه اینها اما، من هنوز فکر میکنم در ناامیدی بسی امید است.
شاید روزی مردم تصمیم بگیرند دیگر سکوت نکنند. نگذارند کسانی که سرکها را بند میکنند و از پشت دیوارهای سمنتی زور میگویند، تبدیل به «شخصیت» شوند. «ژنهای خوب» هم مجبور باشند از خود چیزی داشته باشند نه از پدرانشان. آن روز همان پایان شب سیاهیست که در آن زندگی میکنیم.