مقاله

گفتمان سکوت در روایت قبۀ خضرا

گل‌احمد یما؛ نویسنده و پژوهشگر

 روایت «قبه خضرا» اثر نجیب‌الله توروایانا، گفتمان سکوتی است که به‌صورت سفرنامه و «ایسی» ادبی نوشته شده است. این روایت از نظر سفرنامه‌نویسی پایان شبی است که از صحرای جزیره‌العرب آغاز و سپس در روز گرم و سوزان صحرا و بیابان پرخار و خشکیده ادامه می‌یابد تا این‌که در رابغ، نزدیک نخلستان می‌رسد. از آن به بعد این سفر در شب ادامه می‌یابد تا به مساجدی در نزدیکی‌های مدینه تقرب می‌کند و از آنجا، صبح دگر، این سفر دوباره پی گرفته می‌شود تا این‌که به مدینه پایان می‌یابد.

از نظر ایسی ادبی، این متن سه قسمت دارد: قسمت اول، وصف صحرا و تامل بر آن در پیوند با سکوت است که در پی آن به سکوت حضرت ابراهیم در صحرا و تصمیم وی برای بنای خانه خدا در مکه و سکوت و انزوای حضرت محمد(ص) در غار حرا و پیامدهای بزرگ و مهم آن برای بشریت اشاره می‌شود.

در قسمت دوم، تامل اول در صحرا در یک روز سوزان و مطرح کردن سراب و یادکرد سکندر؛ تامل دوم در صحرا درباره یک شب که دلیل جمعیت بیابان‌گرد با آتش افروخته، دیگران را راهنمایی می‌کند تا هنگام پیدا کردن آب، کاروان را گم نکنند و تامل در تصویرگری شهاب‌های ثاقب.

قسمت سوم تاملات پی‌درپی در پیوند با مدینه، قبه خضرا و حضرت پیامبر و بیان حالات درونی شخصیت مرکزی در مواجهه با مدینه و بارگاه حضرت محمد (ص).

راوی با توصیفاتی از مکان و زمان، کاملا توصیفاتش با هم مرتبط و برای تاثیر مشخص است که در پایان داستان خود، در عمل آن را نشان می‌دهد و آن سکوت است. این سکوت توسط راوی در آغاز داستان در پیوند با صحرا و نتیجه‌گیری از وضع صحرانوردان و آشنایان به صحرا به‌عنوان یک گره مطرح شده است که در پایان با نشان دادن آن در وجود خود، آن گره را می‌گشاید.

خموشی یا سکوت، حالتی است که به انسان، وقتی دست می‌دهد که برای مقصودی حرکت کند و این حرکت طوری تمام وجودش را فراگیرد که هرلحظه وی را ناآرام کند؛ اما مقصود به دست نیاید؛ بنابراین امید شخص قطع می‌شود. در چنان حالتی اگر شواهدی به دست آید که رسیدن به مقصود نزدیک است برای دستیابی به مقصود نوعی از حالت انتظار در شخص پدید می‌آید؛ در چنین موقعیتی سکوت بر انسان مستولی می‌شود. این سکوت، رکود نیست؛ بل تب‌وتاب جستجو است و نهایت تب‌وتاب جستجو، خاموشی و سکوت است. هنگامی که به‌سوی مقصود حرکت صورت می‌گیرد این نوع خاموشی دست می‌دهد.

شخصیت مرکزی داستان، در آخر چنین وضعیتی دارد، از سخن گفتن می‌ماند و همه‌چیز فراموشش می‌شود. سکوتی که در صحراست با سکوتی که در انسان‌ها و رهبران بزرگ دیده می‌شود و سکوتی که در شخصیت مرکزی داستان مشاهده می‌شود، شبیه هم‌اند.

این روایت سکوت، داستان را فانتستیک کرده است. این داستان، وصف‌های بسیار زیبا از مکان و زمان، مظاهر طبیعی، اشیا، اشخاص و حرکت آن‌ها دارد؛ وصفی که از پیامبر اسلام دارد نیز در بخش اول، هم در بخش آخر بسیار عالی است. توضیح حالات شخصیت مرکزی داستان در آخر نیز درباره سکوت یا خاموشی بسیار موثر است.

روایت از یک توصیف از آخر شب و نزدیکی‌های صبح آغاز می‌شود. در این توصیف از نسیم گوارای صحرا، غیبت آفتاب در شب، سرد بودن هوا و آسمان لاجوردی، سخن می‌گوید. در صحرای پر از خار، شترسواران و سیه‌چادران عرب گاه‌گاهی دیده می‌شوند. صحرا بی‌پایان به نظر می‌رسد، گنبد کبود آسمان از هر جانبی فرود آمده، کناره‌های آن با تل‌های افق پنهان است.

پس‌ازآن نوبت وصف سکوت صحرا می‌آید. سکوت بزرگی در بیابان ساری است؛ سکوتی که با آن در هیچ جایی برنخواهی خورد؛ نه در کوهسار، نه در کشتزار، نه در دریا و نه هم در شهر. سکوت از آن ِصحرا است؛ آن را بیابان‌نوردان می‌دانند: تب‌وتابی در آن سکوت است که با هیچ زبانی جز خاموشی اظهار نمی‌شود. آن بادیه بیکرانه جلوه‌گاه عشاق و آن بیضای بی‌آب‌وعلف جولانگاه شترسواران است؛ زمین خاموشی که بر آن رهنوردان زمزمه‌هایی برپا داشته و ساربانان برای شتران سرود خوانده‌اند.

خاموشی یا سکوت در این روایت، معنای مرکزی گفتمان است. در سراسر این روایت، خموشی و روایتی که به تعقیب آن می‌آید و حرکتی که قبل از آن صورت گرفته است چه به‌صورت تصویرها، چه به‌صورت معانی کلی و جزیی بررسی شده است.

زمان رویدادهای این داستان شامل این موارد می‌شود:

  • رویدادهای پایان شب و نزدیکی‌های صبح
  • رویدادهای آغاز روز تا پایان روز
  • رویدادهای آغاز شب تا پایان شب
  • رویدادهای آغاز صبح

مکان رویدادهای این داستان نیز شامل موارد زیر است:

  • صحرای جزیره‌العرب در حومه مکه
  • صحرا و نخلستان رابغ و دره و کوه‌های سیاه‌فام
  • دره‌ها، صحرا و کوه‌های کم‌ارتفاع مساجد
  • بادیه، ریگستان و مساجد مدینه

روایت خموشی از جهان صحرا که یکی از مظاهر طبیعی است آغاز می‌شود. در پایان شب خوابیدن ریگستان براثر سردی، تصویری است که به خموشی صحرا اشاره دارد. آسودن صحرا در آن دم فرخنده نیز تصاویری است که خموشی را مجسم می‌کند؛ خموشی یا سکوتی که لحظاتی بعد با پرتو خورشید برهم می‌خورد.

پس‌ازاین مقدمات تصویری، راوی به‌صراحت ابراز می‌کند که خموشی بزرگی بر بیابان ساری است؛ نوعی خموشی که شبیه آن در هیچ جایی برنخواهی خورد، نه در کوهساری که در ناهمواری‌های آن آب و باد غلغله دارد و بر روی سنگ‌های آن پرندگان زمزمه می‌کنند؛ نه در دریایی که امواج تازنده آن ترنم همیشگی دارد، نه هم در کشتزاری که دهقان همواره با طبیعت در پیکار است و نه هم در شهرها که با همهمه مردمان همراه است.

خموشی از آن ِ صحراست؛ این را بیابان‌نوردان می‌دانند. تا باده نپیمایی در آغوش خموشی نیارامی؛ تا دامن صحرا نگیری از گیرودار زندگانی نیاسایی. مقدماتی که برای دریافت خموشی لازم است پیمودن بادیه است و دست به دامن صحرا زدن.

از یک‌طرف که گفتمان سکوت چنان که مشاهده شد رو به گذشته دارد؛ از سوی دیگر این گفتمان به آینده نیز می‌پردازد. خموشی آن صحرا به سکوت منتظران مشابه است. سکوت کسانی که آرزوی دیرینه به دل دارند و جلوه شاهد مقصود را انتظار می‌برند.

انتظار و آرزو هر دو به آینده به غیاب می‌پردازد؛ اما رسیدن به این آینده و غیاب به منازل و مراحلی ضرورت دارد. شناخت این منازل و مراحل در گفتمان سکوت چنین به بیان می‌آید: سکوت تشنه‌لبانی که پس از روزگاری ابر خروشانی را بر آب‌ گونه گردون می‌نگرند که قطرات لوء‌لوء مثال آن را می‌طلبد.

تشنه‌لب، یک حضور است و دارای یک تاریخ، یک گذشته، یک حرکت با جامعه و طبیعت؛ یکی از این ارتباطات میان تشنه‌لب با جامعه و طبیعت، دسترسی به آب است. این‌که چگونه تشنه‌لب به آب دسترسی داشته است، چگونه دسترسی خود را از آب از دست داده است به جامعه ارتباط دارد و نیاز به آب به نیازهای طبیعی و موجودیت آب در طبیعت مرتبط است.

تشنه‌لب از نظر گذشته دو مرحله را سپری کرده است؛ یکی مرحله‌یی که دسترسی به آب داشته است و دیگری مرحله‌یی که دسترسی به آب را از دست داده و با تشنه‌لبی حضور یافته است. وقتی‌ احساس کرده که دیگر سیراب نیست و نیاز به آب دارد این حضور فعال به حرکت آمده است. برآورده شدن نیاز به آب، به آینده تعلق دارد. حضور تشنه‌لب از هنگامی که نیاز به آب را احساس کرده نخستین مرحله غیاب را تجربه کرده است؛ بنابراین نیاز، منزل اول غیاب و آینده است.

حرکت – برای رفع – نیاز، مرحله اول غیاب و آینده است. منزل، جای نزول یا نقطه‌یی است که سکون در آن وجود داشته و انسان از آنجا به حرکت آغاز می‌کند. زمانی که حرکت آغاز می‌شود؛ یعنی برای تشنه‌لب حرکت برای رفع ِنیاز، مرحله اول ِ غیاب و آینده انجام می‌شود. این مرحله تا جایی ادامه می‌یابد که ابر خروشانی بر آب‌گونه گردون ظاهر می‌شود.

ظهور ابر خروشان در آسمان، منزل دوم غیاب و آینده برای تشنه‌لب است. امیدواری برای رفع تشنگی، مرحله دوم غیاب و آینده است. همان‌گونه که «گذشته»، منازل و مراحل دارد، «آینده» و «غیاب» نیز دارای منازل و مراحل گوناگون است. منزل اول، صرف طلبیدن ِآب را دربر می‌گیرد؛ اما منزل دوم، مشخصا از ابر، آب طلب می‌شود؛ یعنی قطرات لوءلوء مثال ِباران خواسته می‌شود. گفتمان ِ نیاز به آب برای تشنه‌لب، بیشتر با زندگی طبیعی ارتباط دارد و نیاز و ضرورت طبیعی را مطرح می‌کند که با همه آدم‌هایی که دسترسی به آب را از دست بدهند این نیاز و ضرورت به آب مطرح می‌شود.

از سوی دیگر اگر آدمی از این مرحله (مرحله نیاز طبیعی چون آب، غذا و…) بالاتر قرار بگیرد و مسایل «ارزشی» را مطرح کند؛ بازهم حضور و غیاب با حال و آینده یعنی حضور همراه با حال و غیاب همراه آینده مطرح می‌شود؛ به‌عنوان‌مثال سکوت دل‌باختگانی که به مقدم دل‌ربایان نظر دوخته‌اند.

دل‌باخته یک حضور است با یک تاریخ عاطفی و روحی انسانی؛ این تاریخ عاطفی و روحی با تاریخ عقلی و تاریخ ارادی که هردو با حس و ارتباطات فردی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و بالاخره طبیعت و محیط‌زیست و جزییات آن و نیز موقعیت‌ها و مناسباتی که از نظر سلطه، قدرت و آزادی در جامعه وجود دارد و نیز از نظر کار و فعالیت بررسی می‌شود.

حضور دل‌باخته نیز غیاب، آینده، مراحل و منازل خود را دارد. در اینجا تاریخ دل‌دادگی مطرح نیست؛ بل حضور دل‌باخته با آینده و غیاب، چنان که در تشنه‌لب دیده شد – البته با تفاوت‌هایی که میان نیازهای مادی و نیازهای عاطفی و ارزشی وجود دارد – با یک وجه دیگر یا منزل سوم و مرحله سوم همراه است.

عناصر تحلیل «سکوت دل‌باختگانی که به مقدم دل‌ربایان نظر دوخته‌اند» با درنظرداشت منازل و مراحل (منازل، نمودار سکون و مراحل، نمودار حرکت است) – چنین مشخص می‌شود: مقدمات دل‌باختگی – تاریخ دارد و در گذشته شخص چیده شده است‌- ظهور دل‌باختگی در شخص – منزل اول است و حرکت از آن منزل مرحله مربوط به آن منزل و آغازشده از آن منزل است – تشخص دل‌باخته و دل‌ربا – منزل دوم است و حرکت از آن منزل، مرحله مربوط به آن منزل و آغازشده از آن منزل است – و تبارز انتظار- که بالفظِ «نظر دوخته‌اند» بیان شده است – در دل‌باخته – منزل سوم و حرکت مربوط- است.

دل‌باختگی صحرا از نظر ژانر داستانی بیانگر وجود عناصر فانتستیک و از نظر محتوای ذهنی توجیه‌کننده ذهنیت عرفانی و عالی‌ترین شکل آن یعنی ذهنیت دینی است. دل‌باختگی صحرا با مفهوم سکوت پیوند دارد. وقتی در داستان می‌آید که «به مقدم دل‌ربا، آن صحرای بی‌پایان نیز منتظر بود.» این عناصر فانتیستیک داستان است که مباحث خاموشی و سکوت داستان یا انتظار را با محتوای عرفانی و دینی پیوند می‌دهد.

صحرا مرحله اول و دوم یعنی مرحله دل‌باختگی و تشخص دل‌باخته و دل‌ربا را پیموده و حال نوبت انتظارش رسیده بود. انتظار صحرا با خاموشی ارتباط دارد. تب‌وتابی در صحرا بود که به هیچ زبانی جز خاموشی اظهار نمی‌شد. آن بادیِه بیکرانه جلوه‌گاه عشاق و آن بیضای بی‌آب‌وعلف، جولانگاه شترسواران است. زمین خاموشی که بر آن صحرانوردان زمزمه‌ها برپا داشته و ساربانان برای تیز راندن اشتران نوا سرداده‌اند.

اگر صحرانوردی حضرت ابراهیم(ع) را دوره انتظار، سکوت و خموشی بدانیم؛ برای وی این منزل و مرحله چهارم است از آینده و غیاب که سه مرحله قبلی آن ۱- مقدمات عاطفی و روحی ۲- دل پرسوز و چشم پرآب ۳- شکستن بت‌ها و ترک بتکده است.

حضرت ابراهیم(ع) در مرحله چهارم همسان صحرا سکوتش با انتظار توام است. این انتظار پایان می‌یابد و مرحله پنجم آغاز می‌شود. مرحله‌یی که بیابان برای وی راحت‌کده و دل‌باختگی و تشنه‌لبی‌اش برطرف می‌شود و ماموریت می‌یابد تا خانه خدا را بنا کند. او در منزل و مرحله بعدی، اقدام به بنای خانه خدا کرد.

اما سکوت حضرت محمد(ص) در غار حرا و رسیدن پیام رسالت به وی، منازل و مراحلی بی‌شماری دارد که کتب بزرگ عرفانی و دینی زیر عناوین سیره‌النبی، منازل و مقامات برای بیان آن طرح‌ریزی کرده‌اند و از نظر محتوا با سکوت، انتظار، تشنه‌لبی، دل‌باختگی و بنای کعبه و ایمان به خدای یکتا پیوند دارند و «قبه خضرا» داستانی با ژانر فانتستیک در پیوند با شخصیت مرکزی این داستان گوشه‌یی از شرح مراحل و منازل آن است.

زندگی حضرت پیامبر اسلام(ص) از تولد تا بعثت، از بعثت تا هجرت و از هجرت تا رحلت، مراحل و منازل بسیاری – البته نظر به این‌که پیامبر اسلام(ص) آخرین پیامبر است و کامل‌ترین انسان، پیامبران گذشته به‌تناسب پیامبر اسلام هرکدام قسمتی از آن سیر روحی را تجربه کرده‌اند – دارد که مهم‌ترین آن بعثت است در غار حرا.

او از دامان حرا فرود آمد، با پیام جاودانی، ناامیدان را امید و کاروان آواره را از کوه‌های وهم و خرافات و ویرانه‌های جهل و ظلمات، غرور و خودخواهی عبور داد و از تیرهای کشنده متعصبان نهراسید و آن را به سرمنزل مقصود رسانید و خانه امانت، عفت، وفا، دلاوری، آزادگی، برادری و برابری را در آن صحرای خشک بنا کرد.

گروه احرار (آزادگان) را برانگیخت تا مشعل تابنده حق را به کاهنان رنگارنگ و قلعه‌های بلند و استوار قیاصره، فراعنه و اکاسره آن روز بلند و چهره جهان را از سیاهی قدیم بندگی بندگان پاک کنند. قبل از حضرت محمد(ص) آیین فتوت جوانمردان و راستان موجود بود؛ اما میدان محبت انسانی درهم‌شکسته بود.

با آمدن رسالت و آیین نو، لهوولعب، زینت و تفاخر، حرص مال و تکاثر، مفهوم خود را از دست داد و به معنی پرستش آفریدگار و محبت خلق او درآمد و محور شهامت و فداکاری همانا تیمار بیماران، حمایت بینوایان و دست‌گیری بی‌اولادان و یتیمان قرار گرفت.

شهوات سرکش و احساسات حیوانی از غلیان افتاد و هیجان‌های حقیقی از دل‌های پاک پسران و دختران عرب برخاست و شعله‌های غرایز احساساتی و رنگارنگ امرء‌القیس، طرفه، زهیر، لبید، عمرو بن کلثوم، غره حارث و نابغه ذبیانی را – که از خلال آثار جاوید و بزرگ آن‌ها پدیدار است – کم‌رنگ کرد. در عوض وفانامه‌هایی همانند قیس بنی عمرو لیلی و قیس بن ذریح کنانی ولبنی، جمیل و شبیه در حیات شبانه‌روزی و صفحه روزگار را به یادگار گذاشت.

شب به پایان رسید و روز شد و سکوت در بیابان ادامه یافت. آفتاب از افق شرق اشعه خود را تا مغرب بیابان پخش کرد و ریگستان متموج شد. سردی بیابان فروشکست و تَف داغی از آن بلند شد؛ گویا ساحری با یک چشم زدن، جهان را دگرگونه کرد. هنوز آفتاب نیره بلند نیامده بود که دریای سوزان، صحرا و صحراییان را غرق کرد و در پایان بیابان سراب درخشید.

خارهای مغیلان چون درختان ‌کهن‌سال و زمین‌های بی‌آب‌وعلف همانند آب به نظر می‌خورد که مسافران در سایه آن بیاسایند و لب‌تشنگان از آن خود را سیراب کنند؛ اما اگر کسی به‌سویش می‌رفت، فریبی بیش نبود. در آنجا جز خار چیزی نمی‌یافت. سراب شامل احلام و خیالات است. سراب خواب‌وخیالی است که از مسافه‌یی جلوه کند و فاصله در میان باشد؛ هیچ‌گاه آن مسافه پایان نپذیرد و آن فاصله کوتاه نشود. افق در پیش، سراب پس از وی و تو در پی آنی؛ هرچند بشتابی آن‌ها نیز می‌شتابند. سراب را دیدم هواوهوس مردمان به یادم آمد. آیا سکندر را سرابی به خود نمی‌خواند و تابش وی او را از هالند تا هند نکشاند و آواره نکرد؟

اینجا سکوت و متعلقات آن؛ یعنی آینده، انتظار، آرزو و نیاز وجود ندارد؛ بل خواب‌وخیال، سرابی است که آدمی را حرکت می‌دهد. سکوت حرکت را موجب می‌شود و باروری را به وجود می‌آورد. سکوت ریشه درونی دارد؛ با معنی است؛ اما سراب ریشه بیرونی دارد؛ خواب‌وخیال است.

به سراب رسیدن دردآور است و باروری ندارد. خاموشی و سکوت متوجه حرکت هدفمند هستند و عالی؛ اما سراب خواب‌وخیالی است که تحقق نمی‌یابد. خواب‌وخیال با هواوهوس ارتباط دارد؛ سازنده نیست. هواوهوس با خودپرستی‌ها همراه است. برای رفع خواب‌وخیال، بسیار واقع شده که آدمیان ِ زیاد کشته شوند؛ ظلم و اجحاف صورت بگیرد؛ اما سکوت با حق‌پرستی همراه است؛ با تفکر و تدبر همراه است یا به‌عبارت‌دیگر، موقع تفکر و تدبر برای یک حرکت بزرگ است؛ درحالی‌که هواوهوس بر پایه خواست‌های شخصی و رفع عطشان خودخواهی‌هاست.

نیت مربوط به دل است. هر طوری که انسان نیت کند، نفس انسان همان‌گونه تن و اجزای آن را به حرکت می‌آورد. اگر دل پاک نباشد؛ میان دل و نفس چنان رابطه قایم می‌شود که قوت‌های بدن، خواست‌های غیرانسانی را مطرح می‌کند و مطابق آن خواست‌ها فعالیت صورت می‌گیرد.

کسی که دل پاک دارد و نیت نیک، اعمالش نیز خیرخواهانه می‌شود؛ اما اگر دل، پاک نبود و نیت خودخواهانه بود؛ اعمال نیز خودخواهانه می‌شود. اعمال خودخواهانه شررانگیز، بی‌فایده و محیلانه است. اعمال خودخواهانه با انگیزه‌های قدرت‌نمایی، مال‌اندوزی، تفاخر، زینت، لهوولعب و براساس انانیت و تکبر، جهل و ظلمات، خرافات و اوهام است و در آن نیت رضای پروردگار و محبت خلق موجود نیست.

رابطه خودخواهانه به‌جای این‌که به دل ببیند و از آن الهام بگیرد؛ چیزهایی که در بیرون است او را حرکت می‌دهد و به‌سوی خود جلب می‌کند.

دل‌باخته و دل‌ربا که در هردو ترکیب «دل» آمده است؛ خواست را با «دل» ارتباط می‌دهد و از آن طریق، با پرستش خالق و محبت مخلوق، نتیجه آن، تکامل دل‌باخته و درنهایت دل‌ربا است؛ اما اگر زخارف دنیایی و قدرت‌خواهی خودخواهانه هدف بود و نیت، رضای خدا و محبت مخلوق نباشد؛ جز تلاش بیهوده دیگر نتیجه‌یی حاصل نمی‌شود.

گفتمان سراب که در این داستان آمده است؛ درست برخلاف گفتمان سکوت عرض‌اندام می‌کند.

در این گفتمان، بیهودگی ِتلاش و زجر و شکنجه‌یی که رونده به‌سوی سراب به دست می‌آورد عینا مانند کشش‌هایی است که بر زخارف دنیایی صورت می‌گیرد و نتیجه آن هیچ است. هواوهوس فردی و خواب‌وخیالی که آدمیان را به‌سوی خود می‌کشاند همچون سراب است؛ درحالی‌که سکوت لحظاتی است که آدمی از درون خود انتظار دارد و الهام می‌گیرد و به‌درستی انتخاب و شیوه عمل، یقین حاصل می‌کند.

حرکت به‌سوی یثرب ادامه داشت. اشتیاق دیدار بارگاه پیامبر ناهمواری‌های ریگستان و درشتی‌های آن را پرنیان جلوه می‌داد و گرمی هوا را سرد می‌‌کرد و سموم صحرا را بی‌اثر می‌گردانید. قطع منازل خستگی نداشت و در مراحل نمی‌آسودیم؛ چون «دل‌باختگانی که به مقدم دل‌ربا نظر دوخته‌اند.» از نخلستان رابغ گذشتیم و در خم‌وپیچ دره و کوه سیه‌فام پیچیدیم.

شب فرارسید. آفتاب‌ غروب کرد، جهان تاریک شد و ستارگان نمایان شدند. پرتو نیم‌رنگی از آن‌ها ساطع می‌شد. گاه از دره، گاه از دشتی عبور می‌کردیم. تا زمانی که هلال نحیف و زردرنگی سرزد و آهسته در میان ستارگان به حرکت آمد؛ باد ملایمی وزیدن گرفت؛ باد گرمی شبیه تنفس بیابان که براثر تماس با خارها و چین‌خوردگی‌های زمین آوازی شبیه کودکان از خود بروز می‌داد.

زمان روایت با ترسیم غروب و استیلای تاریکی و نمایان شدن ستارگان و ساطع شدن نور کم‌رنگ از آن‌ها به بیان آمده است. عبور از دشت‌ها و دره‌ها موقعیت سفر را برملا می‌کند که موازی با حرکت هلال در میان ستارگان انجام می‌شود. این همه را صدایی شبیه کودکان همراهی می‌کند که از وزش ملایم باد در خارها و چین‌خوردگی‌های صحرا به وجود می‌آید؛ در چنین موقعیتی گفتمان سکوت بازهم به راه می‌افتد.

گاه‌گاه از دور آتشی نمایان می‌شد؛ آتشی از یک قبیله از میان قبایل متعدد عرب که در دل آن سکوت پهناور، دلیل یا راهنمای جمعیت بی‌قراران بود. آتش سیار متحرک که در پی یافتن آبی آواره می‌گردد و کاروان را با خیمه‌ها و کجاوه‌ها و زنگ شتران و صداها به دنبال خود می‌کشاند و هر هفته در سینه صحرا خاکستری از خود می‌ماند. آب در صحرا باید جستجو شود. کاروانِ بیابان‌گردان این جستجوگر آب، شب حرکت خود را از یک نقطه‌به‌نقطه دیگر انجام می‌دهند و در هرجا هفته‌یی اقامت می‌کنند.

خاکسترهای بازمانده در روی زمین از موجودیت آب در آن محل نمایندگی می‌کند. حرکت کاروان‌های شبانه سکوت را از میان برده نمی‌تواند. سکوت در شب با تاریکی همراه است. جز حرکت ما، یگانه نشانه جنبش انسانی در آن سکوت و خاموشی پهناور همان کاروان‌ها است و یگانه جنبش طبیعی که قابل رویت است تغییر رنگ مهتاب و ستارگان و سیاهی در امتداد شب است.

غیاب آفتاب و حضور مهتاب، سکوت صحرا را در روز و شب کیفیت دیگر می‌دهد که تغییر حرارت و ملایمی هوا با سپری شدن آغاز شب و نزدیک شدن به نیمه‌های شب محسوس‌تر می‌‌شود تا آنجایی که می‌توان گاهی از سردی هوا یاد کرد.

مشاهده آسمان پرستاره در خاموشی صحرای پهناور و موجودیت شهاب‌های ثاقب کیفیتی است که صحرانوردان حس می‌کنند و بیننده با دیدن آن به زیبایی‌های خلقت پی‌می‌برد. سکوت ادامه می‌یابد؛ همسو با ادامه سکوت، شب نیز امتداد می‌یابد. به نظر می‌رسید که صحرا تاریک‌تر و ستاره‌ها روشن‌تر می‌شود. کهکشان به سپیدی خود می‌افزاید و هلال از زردی خود می‌کاهد. در آن حال، گاه‌گاه با مردمانی برمی‌خوردیم که از یثرب بازمی‌گشتند؛ مردمان سربرهنه و پای‌برهنه که در رداهای سپید احرام پیچیده بودند؛ کسانی که از سایه قبه خضرا بهره‌مند شده بودند به‌سوی بیت‌الحرام می‌شتافتند تا چنگ در دامان آن بلندبالای سیه‌جامه زنند؛ هرچند هنوز هم صحرا گرمی داشت؛ ولی تدریجا راه پرپیچ بر بلندی‌ها می‌برآمد تا آن‌که پس از فرسخی چند هوا ملایم شد و باد سردی، وزیدن گرفت.

پس از پیمودن مراحلی از رابغ به مساجد رسیدیم؛ شب در دامنه جبال کم‌ارتفاع مساجد آرمیدیم. هوا خوشایند و آب گوارا بود. مردمانی از هر دیار در آنجا منزل داشتند. عرب‌های گندم‌گون بلندبالا، زنگیان مشکین‌فام سیاه‌پوست، مصریان اسمراللون یا گندمی با ابروهای زیتونی و سیاه‌چردگان هندی، زردپوستان چین و تنگ‌چشمان جاوه، فرزندان هندوکش و کوه سلیمان، همه در آغوش آن بادیه رحل اقامت افکنده و حلقه‌یی برپا داشته بودند.

بر بالین خواب آرمیدیم و نگه بر انجم دوختیم، هردم شهاب ثاقبی منحنی بر صفحه لاجوردی آسمان و کوکب افول‌کننده در مساجد می‌پیچید و انعکاس می‌کرد، تو گفتی کوه و صحرا هم‌آوازند. وقتی‌که سکون و آرمیدن مطرح می‌شود و سکوت در شخص پدید می‌آید، شهاب ثاقب تاریکی‌های نیمه‌شب را در مساجد چنان روشن می‌کند که گویی تاریکی در صحرا و کوه وجود ندارد. سکوت تاریکی با روشنایی شهاب ثاقب درهم می‌شکند.

گفتمان سکوت به اوج خود می‌رسد و آن سکوت کامل شخص و آغاز حرکت بعد از سکوت است. این اوج به نزول و گره‌گشایی و عاقبت داستان از نظر شکل و داستان‌پردازی با خصوصیت ژانری فانتیستیک و توهمی و حیرت‌انگیز و از نظر محتوا هماهنگ با تجلی روحانیت در چند عنوان زیر به بیان می‌آید:

  • دمیدن صبح: صبح در مدینه برای شخصیت مرکزی داستان معنای دیگری می‌یابد. این معنا براثر تجلی روحانیت بر صبح است که یکی از مظاهر طبیعی است. تبارز خاص فضا، اشیای مادی، تن اشخاص و مظاهر طبیعی در مکان و زمان معین ارتباط به نفس‌های پاک انسان‌های بزرگ دارد که در راس آن پیامبران هستند و پس‌ازآن اولیاءالله و دیگر پاکان و پاک‌سرشتان و راستان می‌تواند بررسی شود. در اینجا موضوع روشنایی فرح‌بخش صبح – به‌عنوان یکی از مظاهر طبیعی که بر دیگر انسان‌ها تاثیر می‌افکند‌- مطرح می‌شود. این انسان‌ها در پرتو آن روشنایی، روح خود را با روشنایی جاودان در پیوند می‌یابند، انبساط روحی دست می‌دهد و نیز دل‌شاد می‌شوند و فرح حیات و شور نشاط در آن‌ها جریان می‌یابد. این شور حیات، خستگی‌های شب‌های تار زندگی را که در زوایای جهان درون انسان خفته از تن بیرون می‌کند و انسان را در یک حالت برتر روحی قرار می‌دهد.

شخصیت مرکزی داستان در ارتباط به دمیدن صبح می‌گوید که لاجورد آسمان، پیروزه‌گون شد و سپیده آشکارا شد. سحری بود که مانند آن در زندگانی من ندمیده است؛ صبحی که پرتو نیمه‌تاب آن ارواح را به روشنایی سرمدی رهنمونی می‌کرد و پیمانه دل را از فروغ نشاط و زندگی لبریز می‌گردانید؛ صبحی که سایه تیرگی‌های هزاران شب ماتم را از اعماق و زوایای خاطر، می‌زدود و خستگی‌های شب‌های یلدا را از پیکر می‌سترد. صبحی که خدایش بر زیبایی و جلال آن سوگند می‌خورد؛ آن صبح دمید و آن سپیده آشکارا شد. آن صبح، صبح دیار او بود، صبحی بدان زیبایی جز در کوی محمد ندمد و به غیر آن افق در جهان نگنجد.

  • به راه افتادیم: ویژگی‌های فانتستیک و توهمی که در صبح تجلی داشت؛ به‌تدریج در رفتار آدمی جلوه می‌کند. حرکت شخصیت مرکزی داستان رفتارهای فوق عادی را از خود بروز می‌دهد؛ چه وقتی‌که تعادل روان آدمی برهم بخورد ازیک‌طرف پایین‌تر از عادی قرار می‌گیرد و به‌صورت مرضی است؛ از سوی دیگر بالاتر از عادی یا فوق عادی که به شکل رفتارهای عارفانه جلوه می‌کند.

رفتار شخصیت مرکزی داستان از گونه فوق عادی است نه پایان‌تر از عادی. او می‌گوید که وجود ناتوانم تاب تجلی بارقه مقصود را نداشت. سرتاپایم مرتعش بود؛ هرقدم به اضطراب دل می‌افزود و قفسه سینه‌ تنگی می‌کرد و مرغ نیمه‌بسمل، آهنگ پرواز داشت.

محفوظات و مقولات و مقالات فراموش شده بود. باری اندیشیدم که روزی از این راه پیغمبر با صدیق باوفا رهسپار مدینه بود؛ چندین شب راه پیموده و روزها در زوایای جبال و دره‌ها پنهان گشته، ماورای این پشته‌ها و اتلال در حومه شهر هر روز گرویدگان، چشم‌به‌راه دوخته بودند و دخترکان یثرب با دف‌وچنگ و چغانه به استقبالش می‌آمدند؛ تا باشد که آن مهمان گرامی و رهنورد نامی را زودتر بپذیرند و از نخلستان‌ها گذرانیده به یثرب درآورند؛ تا آن‌که روزی از ثنیات‌الوداع چون ماه ِتابانی طالع گشت و نغمه سپاس و ستایش منتظران بر گنبد زرقای فلک برآمد.

مناظر با ابهت و جلال، آنگاه در عوالم خیال و تصور تابندگی داشت. هنوز صحرا خاطره آن روز را در آغوش خود می‌پرورید و سحر به احیای آن می‌پرداخت؛ هنوز نبض راه می‌تپید و سینه صحرا گرمی داشت.

  • راه ما پایان می‌یافت: با پایان یافتن راه، سکوت، پس از پرداختن به انتظار، به شور نزدیکی دل‌ربا، به اشتیاق حضور مقصود می‌پردازد و معنایش روشن می‌شود و با زبان اشک تحقق می‌یابد.

نخست از ورای آب چشمان، مدینه جلوه کرد. بر بلندا برآمدیم و از پیچی عبور کردیم. ناگاه نخلستان یثرب نمودار و قبه خضرا جلوه‌گر شد. قبه‌یی که بر مدینه و حوالی آن حاکم بود؛ قبه‌یی که دل آسمان نیلگون را می‌شکافت و از گنبد فلک بزرگ‌تر می‌نمود.

قبه‌یی که پیرامون آن کبوتران در پرواز بودند و چنان می‌نمود که هرچه در کاینات است به طوافش کمر بسته است؛ خورشید پروانه او و گردون دیوانه اوست. در آن لحظات عجب حالتی داشتم، نمی‌دانم چه می‌کردم و چه می‌گفتم؛ اما یادم است که قافله سرشک را پایان نبود.

از ورای اشک‌ها می‌دیدم که کوه‌های سرخ‌رنگ مدینه چون شفق بر روی آن درختان خرما و بالاتر از همه گنبد جلوه‌گری داشت. نیلی آسمان آن منظره بدیع و باشکوه را حاشیه بسته بود و پرده می‌انداخت. کبوتران کبود در هوای کویش پرواز داشتند و در پای گنبدش سرمی‌نهادند. آن کبوتران در روشن‌ترین و قدسی‌ترین فضا در پروازند. دام‌ودانه در میان نیست؛ اما آن‌ها را رشته ناگسستنی با روضه سعادت پیوسته که بیرون از هاله آن، آفاق بیکرانه تنگنا می‌نماید و ستارگان آسمان روشنایی جهنم. کسی که در چنین فضایی قرار بگیرد؛ فضایی که در آن نمی‌توان جلو اشک خود را گرفت؛ طبعا اگر از آن بیرون آید؛ جهان تنگی می‌کند و ستارگان به نظرش روشنایی جهنم می‌آید.

  • از باب عنبریه به مدینه: از باب عنبریه گذشتیم و به شهر پیمبر درآمدیم. مدینه شهر پیمبر، شهر بینوایان است. خانه مردمان نجیب که تقوی و شهامت، مردی و متانت، سادگی و فتوت، خاموشی و قناعت دفینه آن‌ها است و کوی جانان گنجینه آن‌ها.

مدنی‌ها دنیای ثروت و شکوه را به خاک توده آن وادی عوض نمی‌‌کنند و از کوی محمد به جهانی نمی‌گذرند. این مدینه چه شهری است؟ شهری است که هر کوچه‌اش داستانی دارد. در آنجا که قرار بگیری گاه در کنار میدانی، مسجد غمامه جلوه می‌کند و زمانی در ورای دیواری جنت‌البقیع.

حرکت کنی می‌بینی که این خانه ابوایوب است و آن باغ فدک. گوشه‌یی عین‌الزرقا جریان دارد و در جوار آن، مسجد قبا ایستاده است. دقیق که نظر بیندازی می‌بینی در دامنه، کشتگان احد خفته‌اند و در زاویه قبلتین با دو محراب ابرونمای خود جهانیان را از بیت‌المقدس به کعبه راهنمایی می‌کند.

خوب که دقت کنی مشاهده می‌کنی که در هرقدم فردی از راستان و مردی از دوستان پیغمبر چهره در نقاب خاک کشیده است. عجیب حالی است و طرفه فضایی. دلباختگان پروانه‌سان، سراسیمه می‌گردند و خویشتن را در چراغانی می‌یابند؛ اما قبه خضرا بر همه برازندگی دارد و شعشعه‌افشانی روضه سعادت دیگر ستارگان را خیره می‌کند.

در خود فرومی‌روی می‌پرسی که آنجا کجاست؟ درمی‌یابی که آنجا آستانه بزرگ‌ترین بندگان خدا است. آنجا بارگاه کسی است که شهریاران و سران و گردن‌کشان روزگار به دربانی وی می‌بالند و صاحب‌نظران عالم خاک درش را کحل بصر می‌‌کنند. وقتی بیشتر دقت می‌کنی می‌دانی که آنجاست یتیمی که پدر ایتام گیتی شد؛ فقیری که مددگار جهان شد و آزاده‌یی که زنجیر غلامی فرزندان آدم را بشکست. آنجاست شهریاری که بر اریکه پادشاهی قلوب برآمد و علمداری که پرچم دادگری را بر دنیای ظلم و نهب و غارت و رجحان باستانی برافراشت و صفحه اساطیری اوهام و کابوس‌های مخوف بشریت را درنوردید.

  • از باب‌السلام به بارگاه: مردی مدنی دستم بگرفت، از کوی باب سلامم رهنمون شد و به درگاه پیامبر درآورد. مسجد مزدحم بود، از میان زایرین کشان‌کشانم بردند. پای یارای رفتار نداشت و زبان توان گفتار. تپش دل طنین‌انداز بود و چشمانم چون چشمه زاینده‌یی سرشک می‌بارید.

نوشته‌های مشابه

دکمه بازگشت به بالا